🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_80 #مُهَنّا استاد: امروز قراره برید برای انتقال جنین؟ فاطمه: بله، دعا کنید استاد. استاد: توک
#پارت_81
#مُهَنّا
استاد: اینجا راحتی؟
فاطمه: راحت؟ اونا همه اینکارا رو میکنن که منو اینجا نگه دارن، مخصوصا اون الکس .... چقدر از نگاهاش بدم میاد.
استاد: ۹ ماه که بگذره دیگه همه چی رسما تمومه، آقای بریک هم که بلیط رو قول داده از الان برات آماده کنه.
فاطمه: همشون مثل هم هستن، آقای بریک هم سیاست مدارانه میخواد منو اینجا نگه داره.
استاد: بهشون حق بده، تاحالا نشده کسی اینجا بیاد درس بخونه و کاری بکنه و همه امتیازات رو برا خودش بخواد. تو سنگ بزرگی جلو پاشون گذاشتی، حاضر نیستی یه نسخه از این سلول رو در اختیارشون قرار بدی، اونا رو وابسته به ایران میکنی و این برای دولت آمریکا خیلی گرون تموم میشه.
فاطمه: ما چند سال مستعمره این وحشیها بودیم، بخاطر اینا بچههای پروانهای تو ایران دارن درد میکشن و جونشون رو از دست میدن، بخاطر تحریمهای ظالمانه. اونا تحریمها رو بردارن کاری با کشورهای مسلمون نداشته باشن ما هم از خر شیطون پایین میایم.
استاد: تو انگار اومدی مذاکره کنی و سیاسی طور کار کنی! دختر، تو پزشکی چه کار به این کارا داری؟
فاطمه: همه اینا به هم ربط داره، من از موضع خودم کوتاه نمیام، حتی شده به قیمت جونم.
استاد: چرا اینقدر جوش آوردی؟ آروم باش، درکت میکنم، سخته، ولی چه میشه کرد.
با این حرف استاد نا خودآگاه بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
فاطمه: استاد من خسته شدم، دیگه نمیکشم، دلم برا خانوادهام تنگ شده، از عقد خواهرم محروم شدم، از به آغوش کشیدن خانوادهام دوساله محرومم، دلم تنگه استاد.
استاد: دختر خوب تحمل کن، تو که خانواده داری و بخاطر اونا دوسال سختی رو تحمل کردی، من چی بگم؟ همینا خون شوهر منو ریختن و جسدشو پس ندادن، ولی برای رسیدن به هدف بزرگم و نابودی اینا دارم تحملشون میکنم، تو هم تحمل کن فاطمه.
فاطمه: دیگه دست و دلم به کار نمیره، حوصله خودم رو هم ندارم، حس میکنم دارم خفه میشم.
استاد: میفهمم عزیز دلم، میفهمم، آروم باش جانم.
برای تغییر حال و هوام رفتیم تو شهر یه چرخی زدیم.
خونههای رنگارنگ و هوای نسبتا سردش هم برای خوب کردن حالم کافی نبود.
اینجا همه چی بوی دروغ میداد، همه چی الکی بود، حتی آزادی مردمش دروغ و نمایشه.
ترس رو میشد تو چهره دخترای مظلوم دید که چطور با ترس قدم میزنن، ترس از تجاوز، ترس از حمله توسط پلیس.
فکر میکردم بتونم با اینا کنار بیام و یه زندگی معمولی داشته باشم، ولی اینطور نبود، خود من اگر ایلیا و کادر حفاظت نبودن با این چادر نمیتونستم اینجا قدم بزنم.
گوشیم رو روشن کردم، هنوز فقط دو ماه از ۹ ماه گذشته، با بی حوصلگی سرم رو روی میز کافه میگذارم.
استاد: چی سفارش بدم؟
فاطمه: چیزی میل ندارم
استاد: دوتا قهوه با دوتا کیک.
فاطمه: من که...
استاد: هیچی نگو، خودت رو تو آیینه دیدی؟ تو این دوماه رنگ به روت نمونده.
فاطمه: با قهوه رنگ و روم برمیگرده
استاد: بهتر میشه یکم. میخوام بیدار نگهت دارم، بهتر اطرافت رو ببینی.
فاطمه: اطراف من فقط آدمهایی هستن که مجبورن زندگی کنن تو این کشور، بدون هیچ آزادیای، بدون هیچ امنیتی.
استاد: کسایی هم هستن که عاشق این زندگی هستن، باهاش کنار اومدن، این کافه رو اکثرا ایرانیها میچرخونن، اینا بخاطر همون آزادی دروغین که میگی اومدن اینجا.
فاطمه: دیوونههستن، دیوونه.
استاد: نه فاطمه اونا دیوونه نیستن، فکر کردی چرا پسرا اینقدر دلشون میخواد بیان اینجا؟
فاطمه: چرا!؟
استاد:بخاطرپول، ازدواج، اینجا که اسلام نیست که بخوان مهریه و اینجور دنگ و فنگها باشه، تو خیابون خواستگاری میکنی و یه مراسم قسم میری و تمام.
هر وقت هم از هم خسته شدن همدیگه رو ترک میکنن.
فاطمه: این یعنی چی؟
استاد: حق بده که تو ایران خانواده دخترا بعلاوه دولت دارن برا ازدواج سخت میگیرن.
اینجا خیلیا هستن که به پول نیاز دارن، در قبال تن فروشی پول در میارن، خیلی هم ناچیز ولی اونا بهش راضی هستن.
فاطمه: یعنی پسرای ایرانی پول میدن بابت...!؟
استاد: آره عزیزم، میخوام بهت بگم تو ایران هم به مردم ما سخت میگذره، اگر ایران رو پا مونده بخاطر رهبرمون هست، وگرنه دولت مردامون به فکر جوونها نیستن، وضعیت اقتصاد سرسام آوره، با اون وضع کی میتونه ازدواج کنه؟
فاطمه: توکل به خدا و اهل بیت...
استاد: فاطمه جون اینا همش کلیشهاست، خود خدا هم راضی به این وضع اقتصاد نیست، تو حاضری با پسری که ماهانه فقط ۲میلیون تومن درآمد داره زندگی کنی؟ فکر کن پزشک هم نیستی و خونه داری، واقعا دو میلیون برای یک ماه نه، برای دو هفته زندگی ساده و بی خرج کافیه؟
اگر اقتصاد ما درست بود و همه به اندازه حق و حقوقشون رو میگرفتن اینقدر خیانت بین دولتمردان بالا نبود، اینقدر پشت کردن به کشور میون افراد سر شناس نبود، فکر کردی اونا نمیدونن که تو غرب هم حق زندگی ندارن؟ اونا خوب میدونن کجا دارن پا میزارن، با خیانت به کشور یه پول هنگفت به جیب میزنن و زندگیشون رو ادامه میدن، هرچند
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_80 #آبرو حامدی: اگر میخوای جایی بری برسونمت؟ نازنینزهرا: نه، زحمت نکشید، با یکی از دخترا ق
#پارت_81
#آبرو
نازنین زهرا خروس خون صبح چهارشنبه راهی تهران شد، به محض رسیدن یه تاکسی گرفت و سمت فرودگاه رفت.
نازنینزهرا: سلام آقا، صبحتون بخیر، من یه بلیط برا ترکیه میخواستم.
تو همین هفته نهایتا تا شنبه یا یکشنبه.
+الان میبینم، اجازه بدید.
بعد از مدتی انتظار و چشم دوختن به صفحه مانیتور مرد رو به نازنین کرد و گفت:
برا جمعه یه انصرافی داریم، ساعت ۲ بعد از ظهر پرواز.
نازنین گل از گلش شکفت و تشکر کرد و سریع بلیط رو خرید و رزرو کرد.
با خوشحالی و لبخند به لب سمت راه آهن رفت و به سمت قم برگشت.
حامدی: نگران شدم صبح بیدار شدم دیدم نیستی.
نازنینزهرا: رفتم جایی و برگشتم، نخواستم خوابتون و استراحتتون رو بهم بزنم.
حامدی: خوشحال به نظر میرسی.
نازنینزهرا: دارم میرم جایی که آرزوهام رو به واقعیت تبدیل کنم، بلیطش رو هم رزرو کردم.
حامدی: بسلامتی، کجا!؟
نازنینزهرا: به یه بهشت میرم، تازه وقت اون رسیده نفس بکشم.
حامدی فهمید که نازنین نمیخواد جواب بده، سکوت کرد و ادامه نداد.
.........
محمدحسین: سلام، چرا زحمت کشیدید؟
زهره: چه زحمتی مادر، عزیز دلم تو میوه دلمی.
محمدعلی: شیر پسرم از ناموس و حریم اهلبیت محافظت میکنه، باید به استقبال همچین فردی اومد.
محمدحسین: لطف دارید.
ملکا: سلام، خدا قوت، خوش اومدی.
محمدحسین: سلام عزیزم، ممنون.
محمدحسین پرسشگرانه چشمانش دنبال نازنین میگشت.
محمدحسین: پس نازنین زهرا کجاست؟
زهره و محمدعلی نگاهی به هم انداختن و سکوت کردن.
محمدحسین: اتفاقی برا نازنین افتاده؟
ملکا: الان بیا بریم محمد، اینجا خوب نیست.
محمدحسین: چی خوب نیست!؟ نازنین چی شده؟
ملکا: چیزی نشده، نازنین حالش خوبه.
محمدحسین: خب پس چرا نیومده؟
ملکا: برات تعریف میکنم، بیا بریم حالا.
محمدحسین: همین جا بگو ملکا.
ملکا: محمد مرغت یه پا داره، بحث خانوادگی رو تو جمع و ملاعام نمیگن.
ملکا بیآنکه جواب محمدحسین رو بده سمت پارکینگ سر چرخوند.
محمدحسین پشت سر ملکا با عجله رفت، قبل از اینکه ملکا در ماشین رو باز کنه دست گذاشت روی در و زل زد تو چشمای ملکا.
محمدحسین: خواهرم چی شده؟
ملکا: اینقدر خواهرم خواهرم نکن، اون فرار کرده، اون ...
محمدحسین: ملکا خانم تو دو روز تو زندگی من اومدی، من خواهرم رو بهتر از تو میشناسم، اون اهل فرار نیست، فراریش دادن.
محمدحسین شاکیانه سمت پدر و مادرش رفت.
ملکا: من پرسیدم، پدر و مادرت گناهی ندارن.
محمدحسین: نازنین رو چیکار کردید مامان؟
زهره: ما... باور کن ما کاری نکردیم.
محمدحسین: نازنین درد داشت فرار کنه؟ اون که به خواستهاش رسیده بود!
محمدعلی: نازنین بلند پرواز، بیپرواست، غرق تو فضای مجازی شده.
محمدحسین: نخواید من این حرفها رو باور کنم.
ملکا: محمدحسین تو پدر و مادرت رو دروغگو میخونی؟ نازنین قدر زحماتی که کشیدی رو ندونست، اون رفته.
محمدحسین: نرفته، فراریش دادید.
محمدحسین جدا گونه به سمت خونه رفت، تو مسیر چندین بار به نازنینزهرا زنگ و پیام داد، اما همه بیجواب ماند.
محمدحسین بیقرار و نگران در به در کوچه خیابان بود.
گوشی رو زیر رو میکرد، جایی به ذهنش نمیرسید، نازنین کجا میتونست رفته باشه؟
در کمال ناامیدی شماره خانم حامدی رو گرفت.
حامدی: سلام، حال شما آقای معالی.
محمدحسین: ممنون، ببخشید مزاحمتون شدیم، خواستم بپرسم این ایام با نازنین تماسی نداشتید؟
حامدی: نازنین!؟ مگه به شما نگفته بود!؟
محمدحسین: چی رو!؟
حامدی: فکر میکردم به شما اطلاع داده، اون چند شب پیش اومد پیش من، همین امروزصبح رفت تهران، گفت پرواز دارم.
محمدحسین: پرواز!؟ به کجا؟
حامدی: خیلی سعی کردم ازش حرف بکشم ولی نشد، هیچی نگفت.
محمدحسین: نگفت چیشده مدرسه رو رها کرد اومد قم؟
حامدی: نه هیچی نگفت، فقط اومد اینجا اول گفت چند ماه مهمونت میشم بعد گفت نه، من باید برم دنبال جایی که به آرزوهام نزدیک باشه.
دو روز پیش هم صبح تو قم یکی از دوستاش رو که هم خوابگاهیش بود رو دید، گفت بازار کار داره.
محمدحسین: یه زحمت میکشید؟
حامدی: بفرمایید حتما.
محمدحسین: اسم دوستی که نازنین باهاش قرار داشته رو برام بفرستید، بهم اطلاع بدید من خودم رو میرسونم قم حضوری باهاش حرف بزنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_80 #پشت_لنزهای_حقیقت دکتر: بیمار اورژانسی داریم، فورا دکتر حمدان رو پیج کنین. پرستار: چشم. ح
#پارت_81
#پشت_لنزهای_حقیقت
علیاکبر: الو حسین جان، خوبی برادر؟ کجایی؟
حسین: سلام، رسیدید؟
علیاکبر: بله، رسیدیم، کجایی؟بیایم ببینیمت.
حسین: بیا مستشفی الساحل.
علیاکبر: حله داداش.
میشد همه چی خوب پیش بره و داروها برسه و من از این درد نجات پیدا کنم ولی یکباره حال روزم بهم خورد و مجدد از هوش رفتم.
حسین: دکتر پس چی شد؟ چرا اینجور شد؟
دکتر: اثرات مواد فسفری و شیمایی، فقط امیدوارم هوشیاریشون ثابت بمونه پایین نیاد.
حسین: من داروها رو تهیه کردم، الان دستم میرسه.
دکتر: امیدوارم نتیجه بده، ما تلاشمون میکنیم ولی بقیه چیزا رو میسپاریم دست خدا.
حسین: دکتر خواهش میکنم زن جوون من رو نجات بدید.
دکتر: توکلتون به خدا باشه آقا حسین.
باز دستی بلورین که به سمت من دراز شده بود، از میان آن همه باغ و درختهای سرسبز.
این بار دستش رو گرفتم و پشت سرش راه افتادم، زیبایی باغ چشمم رو گرفته بود.
به یه رودخونه زلال رسیدیم، خانم دستش رو از دستم جدا کرد و گفت:
هم ازش بخور هم تنت رو بشور، منم برم برات لباس بیارم.
آب اینقدر زلال و پاک بود که خودم رو توش واضح میدیدم.
خنکای آب که در لای انگشتام میرفت جون میگرفتم، پاهام رو هم تو آب گذاشتم، خم شدم و دو دستی آب زدم بصورتم، تا حالا آب به این سبکی ندیده بودم.
علیاکبر: حسین جان سلام.
حسام: سلام آقا حسین.
حسین: سلام، خوش اومدید.
علیاکبر: خیره ان شاالله، سارا خانم!؟
حسین: حالش خوب نیست، بیهوش شده.
علیاکبر: چرا آخه!؟ ما که رفتیم رو به بهبودی بودن.
حسین: قضیهاش مفصله، داروها رو بده من بدم دکتر.
علیاکبر: بفرما.
حسام: بیچاره سارا خانم، چقدر اذیت شدن تو این چند ماه.
..........
گالانت: خبر موثق دارم اون دختره دم مرگ، دیگه از شرش خلاص میشیم.
نتانیاهو: خودش مهم نیست، اطلاعاتی که از ما تو دستش مهمتر که بعد از مرگش هم پابرجاست، حتما تا الان به اون ایرانیها رسیده.
گالانت: اگر رسیده بود، تا الان باید اینجا رو با خاک یکسان میکردن.
نتانیاهو: به زودی اون رو هم میکنن.
..............
عباس: ابوعلی، خبر رسیده تو بیمارستان جاسوس هست که اخبار سارا خانم رو برا اونا میبره.
حسین: فکر میکنی جاسوس کی باشه؟
عباس: از خود دکتر گرفته تا پرستار و خدمتکار و ......
حسین: دکتر رو زیر نظر بگیر با تیمت، لحظه به لحظه، داروهای سارا دستش، حواست باشه بلایی سرشون نیاره.
پرستارها و بقیه با من.
عباس: حله.
باز هم اون لحظات زیبا و آرامش بخش به پایان رسید، مجدد به هوش اومدم.
حسین: سارا؟ صدام رو میشنوی؟
سارا: حسین، تنم میسوزه
حسین: دیگه همه چی تموم میشه الان، نگران نباش، داروهات رسیدن، دادم دکتر الان میاد اونا رو هم به زخمت میزنه بهتر میشی.
سارا: حسین اینقدر بخاطر من تلاش نکن، من موندنی نیستم.
حسین: تو هیچجا نمیری، من رو تنها نمیزاری.
سارا: اگر بمیرم از این دردها خلاص میشم.
حسین: تو زنده میمونی، از این دردها هم به زودی خلاص میشی.
دکتر: سلام، خدا رو شکر بهوش اومدید.
حسین: دکتر، اون داروها چند روزه اثر میزارن؟
دکتر: یه مقدار زمان میبره اما به هر حال خب از درد کم میکنه.
حسین: شنیدی؟ زود خوب میشی.
دکتر: این یه پماد، هرروز باید به تنش بمالید، این رو هم الان تزریق میکنم فردا هم تزریق میکنم، انتظار میره حداقل دو هفتهای ۳۰ درصد اثر بهبودی ببینم.
حسین: ان شاالله، ان شاالله.
کی مرخص میشه؟
دکتر: دو سه روز اینجا باشه بهتره، من باید مطمئن بشم از اثر گذاریش.
حسین: خیلی ممنون دکتر.
دونههای قرمز حتی لای انگشتهای پام و دستام هم رفته بود، به جز سر و صورتم تقریبا جای سالمی تو تنم نمونده بود.
حسین آقا زحمت پماد رو میکشیدن، پماد رو آروم آروم و با نوازش رو دونههای قرمز میگذاشت.
اما من همچنان در فکر این بودم که معنای اون خواب چی میتونه باشه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار در هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~