eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
792 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #مُهَنّا هرچند شهر برای من تازگی نداشت، ولی سعی کردم از دید دیگه‌ای به همه چی نگاه کنم. ب
استاد: سلام فاطمه جون. فاطمه: سلام استاد، خسته نباشید. استاد: چطور می‌گذره این چهار پنج ماه آخر؟ فاطمه: چهار ماه و ۱۴ روز مونده هنوز تا برگشت. استاد: بگو تا تولد بچه، تا به بار نشستن تلاشت. فاطمه: دیگه نمی‌تونم استاد، اتفاق‌های عجیب غریبی داره می‌افته، چهار رو پیش صدای شکستن چیزی رو شنیدم ایلیا اومد دیدیم شیشه ماشین رو شکوندن، گفتم شاید اتفاقیه، فردا شب دقیقا همون ساعت از کافه بر‌می‌گشتم دیدم یه گربه رو سر بریدن و انداختن جلو در چاقو رو هم روش گذاشتن. استاد: اوووو چه خبره، چرا اینقدر بزرگش کردی، نکنه فکر می‌کنی خیلی کاری کردیم میخوان بلایی سرت بیارن؟ فیلم‌هالیوودی زیاد دیدی؟ فاطمه: منظورتون چیه استاد؟ یعنی چی خیلی کاری کردیم؟ مگه کار من بزرگ نیست؟ کار من خیلی مهم نبود مگه؟ استاد: منظورم این نیست، فاطمه تو اگر یه نسخه رو میدادی دست اونا الان نیاز نبود تو ۹ ماه اینجا بمونی، تو همه قانون‌ها رو گذاشتی زیر پا و طبق قانونت باهاشون پیش رفتی. فاطمه: اگر میخواستم یه نسخه از اون رو بدم به اینا، این همه زحمت نمی‌کشیدم نمونه رو با هزار درد سر بفرستم ایران اونجا آزمایش بشه و ۹ ماه صبر کردم تا نتیجه بیاد. اصلا مگه شما خودتون این کار رو نکردین تا اینا چیزی نفهمن؟ شما خودتون این راه رو پیش پای من گذاشتید. استاد: درسته من پیش پات گذاشتم ولی نگفتم نسخه و نمونه بهشون نده، من حتی از روند کاری تو هم خبر نداشتم و اعتماد کردم و نمونه رو فرستادم ایران. فاطمه: خب، حالا مگه اتفاقی افتاده که اصرار دارید به تحویل نمونه‌ استاد: نه اتفاقی نیفتاده، فقط نگرانم، من اینا رو می‌شناسم، تا به چیزی که میخوان نرسن دست از سرت بر‌نمی‌دارن. من چند ماه نیستم، میخوام برم ایران، اینجا تنها نگرانت میشم خب. فاطمه: ایران؟ شما که گفتید تا روز آخر می‌مونید. استاد: یه کار مهم برام پیش اومد، حتما باید برم، میدونم هم زود تموم نمیشه. فاطمه: من که به تنهایی عادت کردم، دوست داشتم وقتی که بچه به دنیا میاد اینجا باشید. استاد: خیلی دوست داشتم که باشم ولی دست من نیست، این اتفاق یهویی منو کشونده ایران. فاطمه: ان شاالله خیره. استاد: فاطمه خیلی مراقب خودت باش، الکی هم نگران نشو، اون اتفاق‌ها رو هم خیلی تو ذهنت بزرگ نکن. فاطمه: چشم، سفر به خیر استاد. نمیدونم چرا استاد اصرار به دادن نمونه است، رفتارهای استاد سلیمانی رو درک نمی‌کردم، اون از آمریکایی‌ها و دولتش بدش میاد بخاطر شهادت همسرش ولی تو دولتشون داره کار می‌کنه، معتقد میخواد بهشون ضربه بزنه، ولی با این خوش خدمتی همخوانی نداره. باز هم بار این قضیه سنگین رو تنهایی به دوش کشیدم. فاطمه: سلام آقا ایلیا. ایلیا: سلام خانم، خسته نباشید. فاطمه: بفرمایید، خیره این وقت ظهر. ایلیا: اممم، چیزه.... اومدم بگم که میخوایید برا نهار بیرون باشید یا خونه؟ فاطمه: من همیشه نهار رو خونه می‌خورم، بیرون نمی‌رم. ایلیا: پس.... پس من این اطراف می‌مونم تا شما راحت نهار بخورید. فاطمه: خیلی ممنون، زحمتتون میشه، نیاز نیست اصلا. راستی آقا ایلیا دوربین‌خونه مقابلی رو چک کردید؟ ایلیا: بله.... اااا، همون طور که گفتیم چند نفر مست بودن اون کار رو کردن. فاطمه: خب خیلی ممنون. تا حالا سابقه نداشته ایلیا برا بیرون رفتن اصرار کنه، یا بخواد وقت نهارم پیشم باشه. اما خب سعی کردم به همه چی خوشبینانه نگاه کنم. ............ بریک: چهار ماه دیگه اون بچه و اولین نتیجه کار خانم عباسی دنیا میاد، اما ما هنوز نتونستیم اونو قانع کنیم به ما یه نسخه بده، طبق قرار ایشون بعد تولد بچه بلافاصله پرواز داره و کلا برا همیشه این سلول میره ایران. الکس: تقصیر توئه بریک، از روز اول جلوش کوتاه اومدی. هرچی خواست در اختیارش گذاشتی، حتی دستیار کنارش نگذاشتی؛ نتیجه‌اش شد این. بریک: فکر نمی‌کردم در برابر اون همه چیزی که بهش دادیم مقاومت کنه. الکس: من میدونم چی‌کار کنم، بسپارش به من. کاری می‌کنم دو دستی بیاد بهمون فرمول ساخت اون سلول رو یاد بده، علاوه بر اون اعتراف کنه که خودش به نتیجه نرسیده و امتیاز کامل اون سلول رو برا خودمون بگیریم. بریک: میخوای چی‌کار کنی؟ خونه به اون بزرگی و ماشین و شهریه ۲۵ هزار یورویی رو رد کرد، با چی میخوای قانعش کنی؟ الکس: تو فقط بشین و تماشا کن بریک. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #آبرو آرشام: خب، اینم یه شناسنامه خدمت شما خانم. نازنین‌زهرا: چطوری جورش کردید؟ آرشام: یه
حامدی: میشه بگید یه لحظه مریم زاهدی بیاد؟ سلطانی: الان خوابگاه نیست، دیروز خروج زد رفت خونشون. حامدی: رفته خونشون! کی برمی‌گرده؟ سلطانی: نمی‌دونم، بچه‌ها که از برگشتشون چیزی نمی‌گن. حامدی: ممنون. خانم حامدی که احساس خطر کرد فورا با محمد‌حسین تماس گرفت. محمد‌حسین: بله بفرمایید حامدی: سلام آقای معالی می‌بخشید مجدد مزاحم شدم. محمد‌حسین: مراحمید، در خدمتم. حامدی: بنظرم ما داریم زمان از دست می‌دیم، حس می‌کنم ریگی به کفش این دختره بود. محمد‌حسین: چطور؟ حامدی: دختره دیروز خروج زده، رفته تبریز. محمدحسین: میشه آدرس کامل محل سکونتش رو برام بفرستید. حامدی: بله، آدرس خونه مادرش که توی یکی از روستاهای تبریز هست، مادرش از پدرش جدا شده و مجدد ازدواج کرده، مریم طبق گفته‌های خودش با مادرش زندگی می‌کنه. محمد‌حسین: ممنون، آدرس پیامک کنید، امیدوارم بتونم پدر و مادرم قانع کنم اونا برن تبریز. حامدی: فعلا خدا نگه دار. ............. مریم: سلام. آرشام: سلام عزیز دلم، نفسم، خوش اومدی. مریم: ممنون آرشام جان، دختره کجاست؟ آرشام: سرکار. مریم: اینقدر سریع!؟ آرشام: چاره‌ای نداشتم، باید بکارش می‌گرفتم تا شک نکنه. مریم: بهش نگفتی که عموی من نیستی؟ آرشام: نه هنوز، ولی اون دختر زرنگ‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردیم. مریم: دختره نخبه‌است، اگر خانواده‌اش عرضه داشتن اون ایران رو با این مغزش آباد می‌کرد. آرشام: برای رسیدن به هدفمون به مغز و حس انتقام و‌کینه‌ای که این دختر داره نیاز داریم. مریم: همه چی رو براش جور کردی؟ آرشام: شناسنامه جعلی، هویت ترکیه‌ای، مدرسه رو هم براش جور کردم. مریم: چرا جعلی؟ نمیگی فردا دردسر میشه. آرشام: خیلی هم جعلی نیست، مال یه خانواده‌ای که دخترشون مرده، خودشون هم بعد مرگ دخترشون رفتن فرانسه. مریم: خوبه. آرشام: تو چرا این موقع برگشتی؟ مگه نباید ترم تموم می‌شد؟ مریم: چیه؟ خوشت نیومد؟ آرشام: نه عزیزم، من که از خدام تو اینجا باشی، خودت اصرار داری هی بری و بیای، فقط برام سوال شد... مریم: داداش نازنین افتاده دنبالش، حتما تا الان فهمیدن اون اومده ترکیه. آرشام: خب به تو چه ربطی داره؟ مریم: منو سین جین کرد که چرا نازنین اومده قم، چرا تو رو دیده، از تو چیزی خواسته، منم همه رو گفتم نمی‌دونم، دوستانه دیدار کردیم. ولی خب دیگه موندن من اونجا صلاح نبود. آرشام: خوب کردی عزیزم. مریم: من برم یکم استراحت کنم. آرشام: اشکال نداره دختره بفهمه تو اومدی؟ مریم: نه، من از قبل آماده کردم جواب سوال‌هاش رو. آرشام: امشب مهمونی داریم. مریم: دختره مگه افتاده رو دور؟ آرشام: سریع افتاد رو دور، البته متوجه‌ام با اکراه این کار رو کرد، ولی خیلی راحت رنگ عوض کرد، اصلا کارش عالیه. مریم: می‌خوای چی‌کار کنی؟ آرشام: امشب جام گردون مجلس ما میشه، یه لباس خوشگل هم براش گرفتم، می‌خوام امشب برا پسرا دلبری کنه و از تنهایی درش بیارم. مریم: مراقب باش دل تو رو نبره. آرشام: دل منو تو بردی نازنینم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_85 #پشت_لنزهای_حقیقت تمام روز مشغول عکس و فیلم برداری بودم، آخر سر هم تو خیمه می‌نشستم پای تد
حانیه: سارا جان مادر، نگران نباشی‌ها دکتر گفت زود خوب میشی. هادی: دختر من اسرائیل رو از پا در آورده، این فسقل دونه‌ها که دیگه چیزی نیستن. سارا: مامان، حسین کجاست؟ حانیه: الان میاد، پیش دکتر کار داشت. سارا: بهش بگید بیاد پیش من لطفا. بهم نگفتن حسین رفته بود برای آزمایش و خون دادن برای من. حسین: با من کاری داشتی سارا جان؟ سارا: آره، دکتر چی گفت در مورد من؟ حسین: گفت یکم شرایط سخته ولی خیلی درمانش سخت نیست، گفت فقط درمان باید زود شروع کنیم. سارا: حسین میشه یچیزی ازت بخوام؟ حسین: بخواه عزیزم هرچی باشه. سارا: میشه امروز یا فردا منو ببری مشهد. حسین: مشهد!؟ می‌برمت، اما الان چون بیمارستانی و وقت درمانت هستش دکتر اجازه نمیده. سارا: به دکتر نگو، به هیچ کس نگو، من نمی‌دونم چقدر زنده‌ام، یک سال و خورده‌ای هست مشهد نرفتم، باید برم مشهد. حسین: اجازه بده درمانت تموم بشه، اینجوری بهتره عزیزم. سارا: حسین، تو دلت میاد من بمیرم و امام رضا رو نبینم؟ حسین: کی گفته تو می‌میری؟ دکتر گفت خوب میشی. سارا: بچه گول میزنی حسین؟ من خودم متوجه حالم هستم. می‌خوای لحظات آخر شاد باشم و خوشحال من رو ببر زیارت. حسین: اگر بردم و حالت بدتر شد چی؟ سارا: نمیشه، حالم بد نمیشه، من اینجا باشم حالم بد میشه. حسین: پدر ومادرت هم راضی نمیشن، من نمی‌تونم تو رو ببرم سارا، نمی‌خوام جونت به خطر بیافته. اشک‌هام سرازیر شد، خودم رو با سختی بلند کردن نیم خیز شدم، به صورت حسین نگاه کردم و گفتم: جون ریحان و علیرضا من رو ببر زیارت حسین، من اینجا دوام نمیارم. وقتی اینو گفتم حسین سکوت کرد، روی صندلی نشست و سرش رو پایین انداخت. سارا: من پدر و مادرم رو بهشون یجوری میگم، اما نه الان وقتی رسیدیم مشهد، به دکتر هم نگو، فقط من و تو حسین. خواهش می‌کنم، اگر قرار باشه بمیرم می‌خوام آخرین لحظاتم پیش امام رضا باشه. حسین: به یک شرط می‌برمت. سارا: چه شرطی!؟ حسین: دیگه حرف مرگ نزنی، همیشه هم کنارم باشی. سارا: قول میدم، دیگه حرفش رو نمی‌زنم دو انگشتی زدم روی لب‌هام و گفتم: قول، قول، قول. حسین: باید صبر کنیم شب بشه، ببینم چه میشه کرد. البته برا امشب که نمیشه اول برم ببینم بلیط پیدا می‌کنم یا نه. سارا: باشه، ببین الان هنوز وقت هست، حضوری برو، بهتره. حسین: باشه، همین الان میرم. سارا: حسین قبل اینکه بری کیفم رو میدی؟ حسین: کیف!؟ همون که لباسات و خرده وسایلت توش بود؟ سارا: آره،آره همون. حسین: بگو چی می‌خوای برات میارم. سارا: یه کارت پول توشه، تو جیب کوچیکش، رمزش هم ۱۳۷۳ هستش. حسین: ولی نیاز نیست، خودم دارم، باید برم صرافی. سارا: پول من ایرانیه، نمی‌خواد وقتت رو برای صرافی بذاری. کارتم رو بهش دادم و راهی فرودگاهش کردم برای پیدا کردن بلیط؛ چندتا صلوات نذر کردم تا حسین بتونه بلیط پیدا کنه و بتونم برم مشهد. پرستار: همسرتون رفت؟ سارا: بله، اما برمی‌گرده. پرستار: اگر کاری داشتی این زنگ بغل تخت بزن، من یا یکی از همکارا میان کمکت. سارا: من فقط می‌خوام لباس خودم رو بپوشم، با این لباس بیمارستان راحت نیستم، میشه کمکم کنید؟ پرستار: آخه لباس‌های شما به درد فضای بیمارستان نمی‌خوره. سارا: دکتر من مرد، این لباس‌ها اصلا مناسب من نیستن، خیلی بازه، روسری هم که روسری نیست، کهنه بچه هم از این بزرگ‌تره. پرستار: آخه همه از این لباسا دارن استفاده می‌کنن، شما اولین بار می‌گید مشکل دارید. سارا: مشکل همینه، اینقدر اعتراض نکردن که فکر کردید این لباس‌ها خیلی خوب و مناسبه. پرستار: به هر حال من نمی‌تونم لباس‌های خودتون بهتون بدم، چون اونا تمییز نیستن و قبلا تنتون بوده. سارا: به غیر از اونا هم یه دست دیگه دارم، مشکلی هم ندارم، شما اگر براتون معذوریت داره خودم این کار میکنم و لباس‌هام رو می‌پوشم و پای همه چیش هم می‌ایستم. پرستار: ولی الان شما نمی‌تونید تکون بخورید. سارا: پس کمکم کنید پرستار رو به سختی قانع کردم که کمکم کنه لباس‌های خودم رو بپوشم، اینجوری یک مرحله جلو افتادم و برا در رفتن از بیمارستان کارم راحت‌تر شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~