eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
690 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #مُهَنّا احمدرضا: مرتضی جان تو برو بپرس و ببین چی می‌گن، من زبانم خیلی فول نیست. مرتضی: چ
بریک: همه شمارو اینجا فراخوندم که جون یک نفر رو نجات بدید، به هر قیمتی شده اون دختر باید برگرده و زنده بمونه، البته سلامت کاملش رو هم میخوام. اگر نیاز بود جون خودتون رو بدید تا اون برگرده این کار رو بکنید، این رو می‌گم تا اهمیت کار دستتون بیاد. من نشد و نتونستیم و .... امثال این‌ها رو قبول نمی‌کنم. پزشک: ما نهایت تلاشمون رو می‌کنیم. بریک: حتما همین کار رو بکنید، از الان هم شروع کنید من هم وقتتون رو نمی‌گیرم، برید شروع کنید، در ضمن من حواسم به تک‌تک شما هست، وای بحال شما اگر خطایی ازتون سر بزنه، اون موقع دیگه امید نداشته باشید طلوع آفتاب رو ببینید. مرتضی: بابا بیاید بریم غذا بخوریم، اینجا موندن ما فایده نداره. احمدرضا: مرتضی یه دردی تو سینه‌ام هست که نمیزاره من راحت باشم، فاطمه به اصرار من و مادرش اومد آمریکا، بخاطر فرار از یه مصیبت فاطمه رو فرستادیم آمریکا اما الان... مرتضی: نمی‌پرسم دلیلش رو قطعا شما دلیل خودتون رو داشتید، ولی الان سرزنش کردن خودتون چه فایده‌ای داره؟ چند روزه خواب ندارید؟ چشماتون کاسه خون شده، خدایی نکرده مریض بشید شرایط سخت میشه بابا. احمدرضا: خواب؟ دخترم داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه، مادرش اون‌ور داره از غصه و بی‌خبری آب می‌شه، چطور بخوابم؟ مرتضی: می‌گید چی‌کارکنیم بابا؟ خواهش میکنم بیاید یکم غذا بخورید استراحت کنید، من اینجا می‌مونم شما بخوابید یکم. هرچی زنگ احمدرضا و مرتضی می‌زدیم هیچ کدوم جواب نمیدادن، دلهره من‌بیشتر می‌شد، یک هفته‌ای از رفتنشون می‌گذشت اما بی هیچ نتیجه و فایده‌ای. تنها راه چاره برای خبر گرفتن از فاطمه استادش بود، گوشی رو برداشتم و به استادش زنگ زدم، اونم بعد از دوبار رد تماس بالاخره جواب داد. استاد: سلام خانم عباسی مهنا: سلام خانم سلیمانی، خوبید؟ استاد: ممنونم، شما چطورید؟ چه خبر؟ مهنا: زنگ زدم حال دخترم رو از شما بپرسم، هرچی به پدرش و دامادمون زنگ می‌زنم جواب نمیدن، تو رو خدا یه خبری از دخترم بهم بدید. استاد: من اجازه ندارم بهش سر بزنم، اما طبق آخرین خبری که ازش گرفتم هنوز بیهوشه، همه دکترهای آمریکا رو به صف کردن تا فاطمه خانم رو نجات بدن. مهنا: یعنی اینقدر حالش بده؟ استاد: توکل کنید به خدا، ان شاالله درست می‌شه، فاطمه صحیح سالم برمی‌گرده خونه. اشک‌هام به تماس پایان داد، از این که کاری از دستم بر‌نمی‌اومد بیشتر اعصابم خورد می‌شد. مأمور‌اطلاعات: خانم ساداتی یا نه بهتره بگم استاد سلیمانی . استاد: بله قربان. مأمور‌اطلاعات: خدا قوت استاد، کارتون عالی بود بانو. استاد: درس پس می‌دم قربان. مأموراطلاعات: شما رو به عنوان خائن معرفی کردن، عملا شما برای اونا مهره سوخته حساب می‌شید، بنظرم باید پایان عملیات شما رو اعلام کنم. استاد: پس نجات جون آقای ماهوری چی میشه؟ مأموراطلاعات: این پرونده یه قربانی نیاز داره، قربانی نباید از افراد عادی باشه، ما اینجاییم تا جون بدیم، جون شما و خانم دکتر از همه چی مهم‌تره. استاد: اما من می‌تونم ایشون رو پس بگیرم، فقط کافیه فلش رو به الکس بدم، من تا آخرین لحظه صبر می‌کنم وقتی آقای ماهوری رو تحویل دادن من فلش رو بهشون میدم. مأمور اطلاعات: نمی‌تونیم همچین ریسکی بکنیم، ممکنه اینجوری هردوتای شما رو از دست بدیم. استاد: من تو دو قدمی تحویل آقای ماهوری هستم، خواهش می‌کنم اجازه بدید ادامه بدم. مأمور‌اطلاعات: برگشت شما به آمریکا خطر داره؛ ممکنه اونا تا الان گفته باشند که شما باعث اون اتفاق هستید و خانواده عباسی از دست شما شاکی باشن. استاد: من سمت بیمارستان نمی‌رم، در ضمن معلومه اونا هنوز چیزی نگفتن چون مادرش همین امروز به من زنگ زد و احوال دخترش رو می‌پرسید. مأمور اطلاعات: باید قول بدید سلامت برگردید، هرجا احساس خطر کردید و عرصه بهتون تنگ شد برمی‌گردید، ما هم از اینجا کنترلتون می‌کنیم. استاد: قول میدم، ممنون که اعتماد کردید. مأموراطلاعات: قبل از اینکه بفهمه اطلاعات اون فلش ساختگی و فیکه باید برگردید ایران. استاد: حتما همین کار رو می‌کنم. مأمور‌اطلاعات: پس برید الان استراحت کنید، فردا اول وقت پروازتونه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #آبرو آرشام: نیومده رفتید خانم؟ مریم: کاش بیشتر پیش ما می‌موندی. نازنین‌زهرا: لطفی که در
حامدی: تا حالا پنج تا مدرسه رفتم ولی اسم نازنین نبود. ملکا: منم مدارسی که اسمش رو دادید هم رفتم بی‌نتیجه بود. حامدی: ممکنه یه شهر دیگه‌ای رفته باشه، اصلا استانبول نباشه. ملکا: خب ترکیه این همه شهر داره، یعنی همه رو دونه به دونه بریم!؟ حامدی: به من باشه اینکار رو می‌کنم، نمی‌تونم منتظر اینترپل بمونم تا الانش هم دیر شده. ملکا: چرا شما اینقدر برا نازنین دلسوزی می‌کنید؟ پدر و مادرش اینقدر نگرانش نیستن که شما. حامدی: پدر و مادرش هم نگرانن، منتها اونا یکم دارن راه اشتباه می‌رن، هم به خودشون ضربه می‌زنن هم به بچه‌هاشون. ملکا: ما نهایتا یک ماه بتونیم اینجا بمونیم، بعدش چیکار می‌کنیم اگر پیدا نشد. حامدی: اصلا نمی‌تونم به این فکر کنم نازنین رو پیدا نمی‌کنم، اون دختر نباید تو این کشور بمونه. ملکا: ان شاالله زودتر پیداش کنیم. ................ زهره: مادر محمد جان چه خبر؟ محمد‌حسین: ملکاو خانم حامدی دارن می‌گردن دنبالش، فعلا که خبری ازش نشده. زهره: نکنه بلایی سرش اومده؟ ترکیه که امنیت نداره؟ مخصوصا برا ایرانیا؟ خدای من اگر چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ محمد‌حسین: ان شاالله که اینطور نیست، زود پیداش می‌کنن. بابا کجاست؟ زهره: رفته مسجد ختم یکی از افراد محل بود، مرتضی ناجی زاده بنده خدا تو تصادف از دنیا رفت چند روز پیش. محمد‌حسین: خدا بیامرزتش. محمد‌حسین بلند شد که از خونه بره بیرون چشمش به اتاق نازنین افتاد، بغضی گلوگیرش شد، بغضی که دلش نمی‌خواست بشکند. محمد‌حسین فورا از خونه بیرون رفت، حس می‌کرد خونه دیگه خیلی خفه کننده شده. یک لحظه هم از فکر نازنین بیرون نیومد. گزارشات لحظه‌ای از خانم حامدی و ملکا می‌گرفت، اما دریغ از یک خبر خوب. ......‌..... هاکان: خب جمره جون، این از ثبت نام شما، راحت می‌تونید ادامه تحصیل بدید، سوابق تحصیلیت که چک شد چشماشون داشت از حدقه بیرون می‌زد. نازنین‌زهرا: یعنی نیاز نیست از اول بخونم؟ هاکان: نه نیاز نیست، شما همون پایه دوازدهمت رو می‌خونی. نازنین‌زهرا: به کارنامه ایراد نگرفتن؟ هاکان: نه، چرا ایراد بگیرن، همه چیش قانونی بود. نازنین‌زهرا: هاکان خیلی خوشحالم کردی، یعنی الان می‌تونم به رویای مهندس شدن فکر کنم؟ هاکان: تو خودت رو از الان خانم مهندس بدون. نازنین از ذوق داشت بال درمی‌آورد، ته رویاها و آرزوهاش پوشیدن لباس و کلاه مهندس‌ها سر ساختمان نیمه ساخته بود. تو دو قدمی این آرزو داشت پیش می‌رفت، دیگه کسی نبود سرش غر بزنه یا مانعش بشه، هاکان و همه مجموعه هم پشتش در اومده بودن، و این برای نازنین خیلی امید بخش و سرشار از انرژی مثبت بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #پشت_لنزهای_حقیقت اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیز‌جون و خانم جون خودشون ا
فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی. از حساب مشترک هم مقداری پول برداشتم و به دلار تبدیل کردم، پاسپورت و ویزا و کارت ملی و همه چی رو چک کردم و تو کیفم گذاشتم. دوربین عکاسی‌ام رو با لنزهای متفاوتش چک کردم و تمییز کردم و تو کیف مخصوصش قرار دادم. هانیه: سارا جان بیداری مادر؟ سارا: بله، بفرمایید داخل. هانیه: صبحانه نمی‌خوای؟ سارا: چرا الان میام. رفتم خیلی عادی و معمولی سر سفره نشستم و کره و عسل رو خیلی با آرامش روی نون مالیدم و خوردم. مادرم مقابلم نشسته بود و خیره‌خیره بهم نگاه می‌کرد. سارا: چیزی شده!؟ خیره خیره نگاه می‌کنید. هانیه: دیدن دوباره تو برام آرزویی محال شده بود، همش خواب می‌دیدم سر بریده و تن تکه تکه شده‌ات رو برام میارن. روزی دوبار می‌رفتم سپاه و دیدن این سردار و اون سردار، چندین بار رفتم با وزیر خارجه حرف زدم، آقای امیرعبداللهیان خدا رحمتش کنه اگر شهید نشده بود زودتر تو رو به من تحویل می‌داد. دولت جدید هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیست. دیگه کاملا ناامید شدم از اینکه تو رو زنده ببینم، خیره‌خیره نگاهت می‌کنم چون می‌خوام از دیدنت سیر بشم، خوشحالم برگشتی، خوشحالم که حالت داره خوب میشه. بغض گلوم رو گرفته بود، سرم انداختم پایین و خودم کنترل کردم اشک‌هام سرازیر نشه، داشتم از رفتن منصرف می‌شدم، دلم به حال مادر سوخت. چقدر تو نبود من سختی کشیده، اما من چیکار کردم، چیکار دارم می‌کنم؟ بین رفتن و موندن دو دل شده بودم، نهایتا تا ۳ ساعت دیگه باید فرودگاه می‌بودم. واقعا برام سخت بود، نمی‌دونستم چیکار کنم، حسین تو لبنان به مدت نامعلوم ساکن، منم مادرم از دیدنم خوشحال و رفتنم دوباره اذیتش می‌کنه، چیزی که اصلا دلم نمی‌خواد اتفاق بیفته. هادی: سارا کجاست؟ رفته دانشگاه پیش دوستش؟ هانیه: نه، تو اتاقشه. هادی: متوجه نشده که ما از نقشه رفتنش با خبر شدیم. هانیه: نه، فکر نمی‌کنم. تو چیکار کردی؟ حسین برگشت؟ هادی: یک ساعت دیگه میرسه اینجا، خواستم برم دنبالش ولی اجازه نداد. هانیه: نهار چی بپزم؟ بنده خدا خسته و کوفته از جنگ برگشته. هادی: مرغ فلسطینی بپز. هانیه: به مزاق تو خوش اومده. هادی: حسین هم قطعا می‌پسنده. از جا بلند شدم کیفم رو کول کردم و کیف دوربینم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. هادی: کجا دخترم؟ سارا: میرم، میرم.... زبونم به دروغ نمی‌چرخید، به خودم گفتم سارا تو که دنبال شهادتی بخاطر رسیدن به اون دروغ نگو، حقیقت بگو و خودت رو راحت کن. هانیه: می‌خوای بری دانشگاه. سارا: دانشگاه... چیزه ... راستش.... نه می‌خواستم دروغ بگم، نه می‌تونستم حقیقت رو بگم، تو آمپاس گیر کرده بودم. صدای زنگ در خونه بلند شد، پدرم با سرعت رفت سمت در، منم گفتم از این فرصت استفاده کنم و همه چی رو به مادرم بگم. سارا: مامان من نمی‌تونم اینجا بند بشم، آقا حکم جهاد داده، من به نوبه خودم می‌خوام کاری کرده باشم، برم این ظلم صهیونیست به جهان مخابره کنم. من باید برم، یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم. حسین: یاالله، سلام علیکم. با شنیدن لهجه عربی و آشنا حرفم رو قطع کردم، با تعجب و تحیر به سمت راست خیره شدم؛ باورم نمی‌شد حسین مقابلم ایستاده بود. هادی: نمی‌خوای آقای حسین به داخل هدایت کنی؟ سارا: حسین!؟ تو.... تو کی ....!؟ هانیه: بفرمایید بشینید خوش اومدید. هادی: مجبور شدم برم بلیطت رو بفروشم به یکی دیگه، پوستم کنده شد تا یکی رو پیدا کردم. سارا: یعنی شما می‌دونستید!؟ هانیه: ما نگرانت بودیم، بخاطر همین همه رفتارهات زیر نظر گرفتیم، حدسمون درست از آب دراومد. حسین: اومدم و قرار اینجا بمونم. سارا: شهادت آقای صفی الدین تایید شده؟ حسین: هنوز پیداش نکردن، ولی واقعا شهید شدن، ولی حزب‌الله تا بدنش پیدا نشه چیزی نمی‌گه. سارا: چه اتفاقی داره می‌افته؟ چقدر شرایط وحشتناک شده. حسین: همش خیره، نترس حزب‌الله به اندازه کافی قوی هستن، ما هنوز تو میدانیم. سارا: حسین دیدی دستام، دیگه دون قرمز نداره. حسین: پدرت بهم گفت، خیلی خوشحالم حالت خوب شده، بهت قول میدم بهتر از این هم که شدی دفعه بعد باهم بریم لبنان. سارا: باید سر قولت بمونی‌هااا. حسین: سر قولم هستم. حالا با اومدن حسین به آرامش رسیده بودم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~