🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #مُهَنّا بریک: همه شمارو اینجا فراخوندم که جون یک نفر رو نجات بدید، به هر قیمتی شده اون د
#پارت_93
#مُهَنّا
مأموراطلاعات: فراموش نکنید که قرار ما چی بود، اولویت جان شما و خانم دکتر عباسی هست.
استاد: مطمئن باشید، همه باهم زنده برمیگردیم.
مأموراطلاعات: در پناه خدا خانم سلیمانی.
درد من اینجا بود که خائنین به کشور در صدر مناسب مملکتی بودن، اونا برای رسیدن به مقاصد کثیفشون دست به هرکاری میزنن، به بهانه برداشت تحریمها قرارداد تحویل یا ترور سردار سلیمانی رو امضا کرده بودند، و جدیدا دادن امتیاز کامل ساخت این سلول به آمریکا به طوری که ایران برای بیمارانش به آمریکا نیازمند باشه.
ما با کمک آقای ماهوری تونسته بودیم بزرگترین مشاور و نقشه کش توطئههای اسرائیل را بزنیم، کار طوری پیش رفت که خود اسرائیل دست به قتل این مشاورش زد.
شاید در ظاهر ما انتقام سخت نگرفتیم، ولی با درایت رهبر انقلاب و بچههای گمنام اسرائیل و آمریکا از درون ضربه خوردن، همه چی خوب پیش میرفت، تا اینکه یک نفر آقای ماهوری رو لو داد، ایشون هم گیر افتادن، البته ما فکر اینجا رو هم کرده بودیم، الان هم دنبال این هستیم که بفهمیم جاسوسی که آقای ماهوری رو لو داده کی بوده.
بعد از پایان این مأموریت شاید هیچ وقت نتونم تو چشمای فاطمه و خانوادهاش نگاه کنم، ناخواسته وارد بازی کثیف دولتمردان شد.
هشت سالی هست من درگیر این ماجرام، واقعا بعد از پایان این ماجرا به یه استراحت مطلق نیاز دارم.
برگردم دانشگاه به عنوان یه استاد و تدریسم رو شروع کنم کنار شاگردانم یه زندگی شیرین داشته باشم.
الکس: خب چی شد؟ فلش رو آوردی؟
استاد: همون طور که گفتم فلش پیش منه، با تمام اطلاعاتش، اما من اول همسرم رو پس میگیرم بعد فلش رو تحویل میدم.
الکس: من اول باید محتوای اون فلش رو ببینم.
استاد: نکنه به من شک داری؟ فکر میکنی میخوامدسرت کلاه بزارم؟
الکس: من به ایرانیها نمیتونم اعتماد کنم، هنوز در حیرتم که چطور تو سازمان موساد نفوذ کردید و برترین مشاور ما رو به کشتن دادید؟
استاد: این به من و همسرم ربطی نداره، برو ببین کجا گاف دادی که ایرانیها از اون سر دنیا شما رو نابود کردن.
الکس: چه با دل و جرئت صحبت میکنی! چیه؟
استاد: من از اولش هم دل و جرئت داشتم، منتها تو کور بودی.
الکس: من خیلی وقت ندارم امروز باید برگردم اسرائیل، شوهر تو دست من نیست، همون طور که میدونی اسرائیله، متهم به جاسوسیه، من آخرین تلاشهام رو برای پس گرفتن همسرت انجام میدم. حالا فلش رو بده.
استاد: نه دیگه نشد، آخرین تلاشهام رو میکنم نشد جواب من، من همسرم رو تحویل میگیرم و فلش رو میدم.
شما همسر منو بفرستید اینجا، منم فلش رو تحویل آقای بریک یا لوکاس میدم.
الکس: قبوله، حالا اون فلش رو بده.
استاد: اینم از فلش، بعد از تحویل همسرم رمزش رو بهتون میدم، طوری رمز گذاری شده که هیچ کس نمیتونه اونو رمز گشایی کنه.
الکس: میدونی که اگر بهم دروغ گفته باشی چی میشه؟
استاد: من آب از سرم گذشته، دیگه نمیخواد منو از چیزی بترسونی، حتی اگر به دست تو کشته نشم، تو ایران نیروهاشون منتظرن تا من برگردم و حکم اعدامم رو به جرم خیانت بدن.
دلم پیش فاطمه بود، به هر طریقی بود با ایلیا تماس گرفتم و جویای احوالش شدم.
ایلیا: سلام خانم دکتر.
استاد: چه خبر ایلیا؟ حالش چطوره؟
ایلیا: خیلی تغییری نکرده، یه مقدار سطح هوشیاریش بالا اومده ولی باز هم نمیتونن عملش کنن، بهترین دکترها رو آقای بریک بالا سرشون آوردن.
استاد: ایلیا به کسی نگو من باهات تماس گرفتم، لطفا هرچی هم شد به من اطلاع بده.
ایلیا: چشم خانم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #آبرو حامدی: تا حالا پنج تا مدرسه رفتم ولی اسم نازنین نبود. ملکا: منم مدارسی که اسمش رو د
#پارت_93
#آبرو
محمدحسین: یعنی چی نیست ملکا؟ مگه قطره آب که بخار بشه، آدم گنده و با ظاهر مشخص چطور پیدا نمیشه؟
ملکا: مدرسهای نموند که ما نرفته باشیم، از آموزشگاههای مخصوص ایرانیها گرفته تا ترکیهای ها و ملتهای دیگه که اومدن ترکیه، همه جا رو زیر و رو کردیم محمدحسین.
محمدحسین: نازنینزهرا وارد ترکیه شده، تو فرودگاه ورودش تایید شده، ولی هیچ جا نیست، با عقل جور در نمیاد.
ملکا: ما الان نزدیک سه هفتهاست داریم میگردیم، خانم حامدی شهرهای دیگه ترکیه رو هم رفته ولی دست خالی برمیگرده.
محمدحسین: ملکا دست خالی برنگرد، اگر میخوای محمدحسینت سرزنده باشه، خندون باشه، خواهرش بهش برگردون.
کار سختی رو محمدحسین از ملکا خواسته بود، کاری که برای حلش از دست ملکا کاری برنمیاومد.
حامدی: من....من.....
ملکا: شما چی خانم حامدی!؟
حامدی: من دیگه هیچ مدرسهای نمونده که نرفتم، دلم نمیخواست اینو بگم ولی بیمارستان هم میرم فردا.
ملکا: یعنی...
حامدی: یه احتماله، اصلا باور ندارم نازنین چیزیش شده باشه، ولی به هر حال...
ملکا و خانم حامدی در یک هفتهای که باقی مونده بود عکس نازنین رو برداشتن و تکتک بیمارستانها رو رفتن دونه دونه سردخونهها رو با استرس و دلهره سر میزدن و هربار که جواب منفی بود و اثری از نازنین پیدا نمیکردن نور امیدی تو دلشون میتابید، نازنینزهرا هنوز زندهاست.
.............
هاکان: عشقم امشب دورهمی داریم، به مناسبت یک ماهگی نامزدیمون.
نازنینزهرا: پایهام، خیلی هم عالی، از ماه بعد سرم شلوغ میشه بخاطر درس از این مهمونیها نهایت استفاده رو میکنم.
هاکان: نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینم نامزدم اینقدر پایهاست.
هاکان کنار ساحل یه منطقه شنی رو انتخاب کرده بود، با کلی هزینه اونجا رو تزیین کرده بود دکوراسیون چیده بود، یک فضای رویایی و دخترونه آماده کرده بود.
مریم و آرشام هم تو این مهمونی دعوت بودن.
آرشام: ما چند ساله باهم هستیم مریم؟
مریم: ۶ سال.
آرشام: هاکان همون روز اول نامزد میکنه اما من و تو هنوز رو هواییم.
مریم: آرشام ما یه هدف داریم، تا به اون هدف نرسیدیم حق نداریم به ازدواج و نامزدی و عروسی فکر کنیم.
من دوست دارم تو کشور جشن بگیرم، اینجا کشور من نیست، مال من نیست.
آرشام: این ایران دوستی تو برام تعجب آور، نه که اونجا زندگی خوشگلی داشتی، حالا میخوای برگردی اونجا؟
مریم: برمیگردم، کشورم رو میسازم اونطور که دوست دارم، بعد شش سال رویاهام داره تحقق پیدا میکنه.
آرشام: من ۶ سال صبر کردم این زمانی که معلوم نیست چقدر طول بکشه هم روش، من قول دادم تا رسوندن تو به رویاهات نهایت تلاشم رو میکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی. از ح
#پارت_93
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: این یک ماه و خوردهای رو خیلی سخت گذروندم، نگرانت بودم، مخصوصا روزهایی که جواب تماسهام رو نمیدادی.
سارا: واقعا نگرانم بودی!؟
حسین: هم نگران بودم هم دلتنگ.
سارا: سید رو تشییع نکردن چرا؟ الان چهل روز داره میگذره.
حسین: تشییع سید تو این شرایط ممکن نیست. نه مکانش و نه امنیت تشییع فراهم نشده.
سارا: خدا لعنتشون کنه.
حسین: دیگه چه خبر؟
سارا: خبر خاصی نیست، دوره درمانم رو دارم میگذرونم، خدا رو شکر هر روز بهتر از دیروزم.
حسین: الحمدلله.
سارا: شرایط منطقه الان چطوریه؟
حسین: آوارهها روز به روز بیشتر میشن، اونایی که توانش رو داشتن سمت مرزهای سوریه راه افتادن؛ محور مقاومت هنوز توان یک سال جنگ رو داره، ولی اسراییل کم آورده، ولی خب به روی خودش نمیاره، الان انتخابات آمریکا برا اسراییل سرنوشت ساز.
سارا: هر دوتا نامزدهای انتخابات امریکا گرگ هستن، ترامپ که موضعش مشخصه، کاملا هریس هم علنا گفته موافق این نسل کشی، هر طرف رای بیاره برنده اسراییل.
حسین: نه فرق میکنه، کاملا هریس فقط حرف میزنه و قطعا پشت اسراییل درنمیاد، اما ترامپ تمام منفعتش تو اسراییل و پابرجا بودنش، از هیچ کاری هم ابا نداره برای این مسئله.
سارا: خدا بخیر کنه واقعا، اسم این ترامپ میاد اعصابم بهم میریزه.
شرایط منطقه در نوسان بود، خبرهای خوب و بد زیادی پشت سرهم فضای مجازی رو پر کرده بود.
شایعه زنده بودن سید حسن خیلی زیاد شده بود، تشییع نکردنش هم به این شایعه بیشتر قوت میداد.
اما حزبالله با همه اینا کنار نکشید و بچهها جانانه تو میدون حضور داشتن، طی ۳ هفته از نیمه آبان تا اول آذر سه تا از صمیمیترین دوستای حسین شهید شدن، از همه دردناکتر و ناراحت کنندهتر خبر شهادت عباس بود و تدوینگر مراسمات حسین بود، خیلی از شنیدن خبر شهادتش ناراحت شدم.
حسین انگار برادرش رو از دست داده بود، تمام خانواده حسین شهید شدن تنها همدمش عباس بود که اونم به خانواده حسین ملحق شد.
به خواست پدرم من و حسین طبقه بالای خونه پدرم ساکن شدیم؛ هرچند حرف زیاد شد از طرف در و همسایه و فامیل ولی ما کاری نداشتیم، پدرم جوابشون رو میداد.
هرچند که من این دوماه لبنان نبودم ولی آقای رضایی کلی محتوا برام ارسال کرد، من و حسین کنار هم مشغول تدوین عکسها و کلیپها شدیم.
صفحه اینستام رو مجدد راه اندازی کردم، فقط در مورد شرایط غزه و لبنان پست و استوری میگذاشتم.
حسین: سارا خوبی!؟
سارا: آره، خوبم، چطور؟
حسین: رنگت پریده، سفید شدی.
سارا: خوبه دیگه سفید شدم.
حسین: سفیدی صورتت عادی نیست، نکنه فشارت افتاده؟
سارا: نه بابا، حالم خوبه، الان میرم صبحانه هم میخورم رنگ و روم باز میشه.
✍ف.پورعباس.
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~