eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
690 ویدیو
6 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #مُهَنّا مرتضی: میخوان ببرن عملش کنن. احمدرضا: میشه بهشون بگی قبل عمل اجازه بدن برم ببینم
بریک: الان دو روز از عملش گذشته، چرا بهوش نمیاد؟ دکتر: تا یک هفته حداقل تو این حال بودن طبیعیه، لخته‌خونی رو که برداشتیم جای حساسی بوده، با این سطح هوشیاری طبیعی زود بهوش نیاد. بریک: با کسی که در مورد این دختر صحبت نکردید؟ دکتر: خیر. بریک: خوبه، تازمانی که این دختر از این خاک بره کسی نباید از حالش با‌خبر بشه. مهنا: الو، سلام احمدرضا، چه خبر؟ احمدرضا: سلام، سلامتی، فعلا خبری نیست، هنوز بیهوشه. مهنا: دکترا چی می‌گن؟ احمدرضا: می‌گن طبیعیه چند روز بیهوش باشه، از این جور حرفا. مهنا: نمیشه بیارنش ایران؟ من دیگه طاقت ندارم. احمدرضا: بهترین دکتر‌ها رو آوردن، دکترا ۲۴ساعت بالاسرشن، یه لحظه هم رهاش نکردن، بیارمش ایران!؟ در ضمن تا حق اون ضارب و مسئولینی که دست داشتن تو این قضیه رو کف دستشون نزارم نمیام ایران، دانشگاه در مقابل این اتفاق مسئوله. مهنا: تو فقط فاطمه رو زنده و سالم بیار، نمیخواد کاری کنی، ما اشتباه کردیم، دیگه نباید به این اشتباه ادامه بدیم. احمدرضا: به هر حال من شکایت کردم، مرتضی هم پیگیره. مهنا: چی بگم، به خدا میسپارم باعث و بانیش رو. دخترکم قرار بود دو هفته قبل برگرده و آماده بشه برا جشن عروسی خواهرش، اما حالا افتاده رو تخت بیمارستان. علیرضا: سلام مامان. خ‌مرتضوی: سلام پسرم خسته نباشی. علیرضا: ممنون. خ‌مرتضوی: چیزی شده علی مادر؟ علیرضا: من چطور باید باور کنم که دوستم داری؟ خ‌مرتضوی: چی!؟ چرا نباید دوست داشته باشم؟ پاره‌تنمی. علیرضا: خبر داری دخترت، همون که دادیش به خانواده عباسی اون سر دنیا بهش سو قصد شده. خ‌مرتضوی: چی!؟ سو قصد!؟ علیرضا: بله، دو هفته‌است که تو آمریکا بستریه،روز آخر بعد از اتمام کار حین برگشت با تیر میزننش. خ‌مرتضوی: با تیر!؟ الان حالش چطوره؟ علیرضا: مامان متوجهی که مقصر همه اینا تو هستی؟ تو اگر اون رو نداده بودی هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، اونا از ترس برملا شدن این راز اونو فرستادن آمریکا. خ‌مرتضوی: تو مادر نیستی، نمی‌دونی یه مادر بچه‌اش رو چقدر دوست داره، تو فکر کردی من برام راحت بود وقتی داشتم اون کار رو می‌کردم؟ تو این ۲۲ سال با عذاب وجدان زندگی کردم، مدام به این فکر می‌کردم نکنه جاش بده، نکنه گیر خانواده ناسالمی افتاده. تو اینا رو نمی‌فهمی، نمیدونی من چی کشیدم و دارم می‌کشم. خبرکه به گوش خانواده مرتضوی رسید خانم مرتضوی هر روز زنگ می‌زد و جویای احوال می‌شد. بهار: مامان این مرتضوی چی می‌خواد هی زنگ می‌زنه؟ به اون چه ربطی داره حال فاطمه؟ مهنا: بخاطر اینکه فاطمه همکار پسرش بوده و یه روزی خواستگارش زنگ زده، بنده خدا فاطمه رو خیلی دوست داره. بهار: حالا که این ازدواج سر نگرفته، بی خود و بی‌جهت زنگ می‌زنه که نبش قبر کنه؟ لابد میخواد دوباره برا پسرش بیاد خواستگاری. مهنا: بهار، بنده خدا بد کرده احوالپرسی کرده؟ چته تو؟ بهار: قضیه‌اش مشکوکه، این همه سال زنگ نزد، اد حالا؟ مهنا: تموم کن، من اعصاب ندارم، تو هی بدترش نکن. حال و روز همه حسابی بهم ریخته بود، پنهون کردن قضیه خیلی سخت بود، ماه کم‌کم داشت از پشت ابر‌ها بیرون می‌زد، خودم رو برای این رسوایی داشتم آماده می‌کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #آبرو نازنین‌زهرا: بهترین شب عمرم بود امشب. هاکان: قابلت رو نداشت عزیزم. نازنین‌زهرا: فقط
محمد‌حسین هم چنان از طریق اینترپل پیگیر نازنین بود. محمد‌علی: محمد‌حسین تو رو خدا کاری کن، من و مادرت داریم دق می‌کنیم. زهره: چرا جواب نمیدی محمد‌حسین؟ محمد‌حسین: چی بگم؟ زهره: از وقتی نازنین رفته با ما هم سرد شدی، کمتر به ما سر میزنی. محمدعلی: هنوز ما رو مقصر فرار نازنین می‌دونی؟ محمد‌حسین فقط سکوت کرد، دو ماهی هست که محمد‌حسین کمتر به خونه پدری سر می‌زنه، حتی اصرار‌های ملکا هم تاثیری نداره. خانم حامدی از ایران هم با دوست همسرش تو ترکیه همچنان در ارتباط بود و پیگیر نازنین، اما همه به در بسته می‌خورد. .................. مریم: مهمونی که هاکان گرفت خیلی منو ترسوند آرشام: چرا؟ مریم: حس می‌کنم هاکان واقعا عاشق نازنین شده. آرشام: اینکه بد نیست. مریم: آرشام... بد نیست!؟ مگه قرار بود هاکان دل به نازنین بده؟ آرشام: نه قرار نبود، ولی هاکان خوب تو نقشش فرو رفته، برای رسیدن به هدفمون باید اینطور باشیم، عجله کنیم اون دختره دستمون رو می‌خونه و هرچی رشته کرده بودیم پنبه می‌شه. مریم: اون دختر الان کینه شدیدی از جامعه آخوندی داره، اگر عشق هاکان رو باور کنه و حس انتقامش سرد بشه همه چی کشک می‌شه می‌فهمی؟ آرشام: خیالت راحت کار همون طور که دوست داریم پیش میره، اجازه بده نازنین درسش رو بخونه و مدرکش رو بگیره، کنکور هم میده قشنگ که داشت بال می‌گرفت سمت بالا اونجا می‌کشیمش زمین و حس انتقامش رو به جوش میاریم، اون موقع همه چی بهتر جواب میده. خوشگلم ما که چند ساله صبر کردیم، این دو سه سال هم روش، چشم رو هم بذاری هم تو به آرزوت می‌رسی هم من، اون دختر هم یا از آتش خشمش و انتقامش زنده بیرون میاد یا .... مریم: نباید زنده بیرون بیاد، چون اون موقع همه چی لو میره، طوری همه چی رو بچین که آخرین لحظه عمرش رو از میان طناب دار ببینه. آرشام: چشم، شما آروم باش و بشین و تماشا کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_94 #پشت_لنزهای_حقیقت رفتم پایین برای صبحانه خوردن، از حرف و توجه حسین هم خنده‌ام گرفته بود ه
بعد از نیم ساعت پیاده روی حس کردم دیگه نمی‌کشم. سارا: حسین من دیگه خسته شدم، بیا برگردیم. حسین: تو از صبح حالت خوب نبود، بیا بریم بیمارستان شاید دوباره بدنت ضعیف شده. سارا: نه بابا، فقط یکم خسته شدم، نیم ساعت پیاده روی کردیم، بیمارستان نمی‌خواد. حسین: مطمئنی سارا؟ سارا: آره، مطمئنم. حق با حسین بود، نیم ساعت پیاده روی چیزی نیست، سرگیجه هم اضافه شد تا بعد از ظهر. حسین: سارا پاشو بریم دکتر، اینطوری نمیشه. سارا: حسین، نمی‌تونم بلند بشم، دلم درد می‌کنه. حسین: خدایی نکرده شاید مسمومیت غذایی چیزیه، بیا من کمکت می‌کنم، بیا لباس‌هات رو بپوش. دل دردم اینقدر شدید بود که تمام وجودم رو تو چند لحظه هم فرا گرفت. درد عجیبی بود؛ تا حالا همچین دردی رو تجربه نکرده بودم. درد و سرگیجه و حالت تهوع هم اضافه شد. حسین یه روسری انداخت سرم و چادرم رو کج و کول انداخت و رو دستش بلند کرد و از خونه زد بیرون. یه تاکسی گرفت و سوار شدیم با عجله سمت بیمارستان رفتیم. حسین: دکتر؟ پرستار؟ کمک حال همسرم خوب نیست. پرستار: بذاریدشون اینجا. مشکل چیه؟ حسین: از صبح رنگش پریده بود، چند دقیقه پیش سرگیجه و دل درد شدید پیدا کرد. روی تخت از درد به خودم می‌پیچیدم، از شدت درد هرچی خورده بودم و نخورده بودم بالا آوردم. پرستار: شما بیرون منتظر باشید آقا. هادی: آقا حسین، خونه نیستید؟ حسین: نه، راستش سارا... هادی: سارا چی!؟ حسین: سارا حالش بد شد یدفعه، آوردمش بیمارستان. هادی: کدوم بیمارستان؟ حسین: اسمش نمی‌دونم، ولی همین که اون سمت‌تر میدون آزادی هست، علی‌ابن ابی طالب فکر کنم. هادی: باشه باشه الان خودم رو می‌رسونم. پرستار: همراه خانم سارا علوی. حسین: من هستم. پرستار: خانمتون باید بستری بشن، شرایط خوبی ندارن، لطفا برید کارهای بستری انجام بدید. حسین: مشکل چیه دقیقا؟ پرستار: سقط. حسین: سقط!؟ اصلا باورم نمی‌شد که باردار بودم، همون اول سقط جنین داشتن خیلی سخته واقعا. هرچند حسین هم متعجب بود هم ناراحت، ولی خیلی تو این ایام بهم دلداری داد. بخاطر اینکه هنوز لگنم مشکلش کامل حل نشده بود، این اتفاق افتاد، علاوه بر اون دارو هم استفاده می‌کردم، همه دست در دست هم دادن و من رو عزا دار کردن. هانیه: غصه نخور مادر، منم بعد از تو چندتا بچه سقط کردم، ان شاالله خدا با یه فرزند صالح جایگزینش کنه. سارا: ان شاالله. بعد از چهار روز مرخص شدم و به خونه برگشتیم، مادرم باز هم به زحمت افتاد، مدام عصاره گوشت می‌گرفت و بهم میداد، میوه‌های مختلف، شربت و.... حسین: اینا رو بخور برات خوبه، زیاد هم تکون نخور، فقط استراحت کن. ناخودآگاه اشک‌هام جاری شد، نمی‌دونم چرا با این که خبر از بارداری نداشتم و سقط رخ داد ولی یه وابستگی خاصی انگار از قبل بهش داشتم. حسین: چرا گریه می‌کنی سارا؟ زود خوب میشی. سارا: اگه دیگه نتونم مادر بشم چی حسین؟ حسین: این چه حرفیه!؟ چرا نتونی مادر بشی!؟ سارا: این داروهای لعنتی بچه‌ام رو ازم گرفتن، می‌شد الان من ایام خوش مادر شدن بگذرونم اما این داروها .... حسین: ان شاالله خیره سارا جان، شاید خدا می‌خواد ما رو امتحان کنه، بجاش یه بچه صالح بهمون بده. سارا: اگه نداد چی؟ حسین: استغفرالله، این چه حرفیه!؟ از تو بعیده سارا. تا مدت‌ها زانوی غم بغل کرده بودم، علاوه بر اینکه به خودم سخت می‌گذشت به حسین هم سخت می‌گذشت این ایام. اما یک لحظه هم از من خسته نشد و مدام دلداری بهم میداد، دست و پاهام رو با آب نسبتا گرم ماساژ می‌داد، آبمیوه‌های مختلف رو برام تهیه می‌کرد، هرکاری می‌کرد که من این ایام پشت سر بگذارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~