🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #مُهَنّا الکس: این دختره چه زرنگه، محتوای ساخت سلول رو هم رمز گذاری کرده. امانوئل: رمز گش
#پارت_97
#مُهَنّا
امانوئل: آقا الکس اجازه هست؟
الکس: بله، حتما.
امانوئل: رمز اون نوشتهها رو که تو فلش بود باز کردم.
الکس: خب، خیلی عالی، بده من دستاوردت رو.
امانوئل: بفرمایید.
الکس: همش تو همین برگه جا شد؟
امانوئل:بله.
الکس: این چرندیات چیه؟
امانوئل: پیام مخفی اون متن همین بود.
الکس: در جایی که فکرش رو نمیکنید ما نزدیک شما هستیم.
امانوئل: اون دختر گولتون زده، تو اون فلش هیچی نبوده، جز همین.
الکس: لعنتی، زندهاش نمیزارم. هواپیما رو رزرو کن فوری باید برم نیویورک.
امانوئل: چشم.
مأموراطلاعات: حتما تا الان متوجه محتوای اون فلش شدن.
استاد: قیافشون دیدنیه وقتی اون جمله رو بخونن.
مأموراطلاعات: قطعا اون ساکت نمیشینه، هر طور شده بابت این شکست اقدامی انجام میده.
استاد: درسته، اما چیکار میکنه؟
مأموراطلاعات: مسئله همین جاست، حرکت جدیدشون رو باید زیر نظر بگیریم.
استاد: فاطمه، ممکنه بلایی سر اون بیاره.
مأموراطلاعات: احتمالش ضعیفه، اون دوبار یک نفر رو ترور نمیکنه، اما خب بعید هم نیست.
استاد: حالا باید چیکار کنیم؟
مأمور اطلاعات: باید فورا به وزیر خارجه پیام بدیم که در اسرع وقت خانم عباسی و همراهانش رو برگردونن، حتی اگر روند درمان هنوز تموم نشده.
استاد: درسته، باید همین کار رو بکنیم.
...........
مهنا: چطوری مامان دورت بگرده؟ بهتری؟ دردت کمتر شد؟
فاطمه: خوبم، فقط پاهام رو نمیتونم تکون بدم.
مهنا: ان شاالله اونم درست میشه، دورت بگردم من.
احمدرضا: فاطمه نمیتونه خیلی حرف بزنه، اینجا هم دیگه نباید خیلی حرف بزنیم، اگر کاری نیست فعلا برم.
مهنا: نه ممنون، مراقب خودتون باشید.
احمدرضا: چشم حتما، فعلا خدا حافظ.
خبر دادن که دولت ایران از دانشگاه آمریکا بابت این اتفاق شکایت کرده، ما که خبر از اتفاقاتی که میافتاد نداشتیم، ولی یک هفته بعد از بهوش اومدن فاطمه با یه پرواز فوری اون رو برگردوندن ایران.
پرواز به مقصد تهران بود، فورا بعد از رسیدن مجدد فاطمه رو بستری کردن.
منو بهار و اون دوتا دخترم هم خودمون رو رسوندیم تهران، اون چهره شاد و سرزنده هیچی ازش نمونده بود.
رنگش زرد شده بود، سرش باند پیچی شده بود، موهای بلند و سیاهش رو کوتاه کرده بودن.
هنوز قوتی برا حرف زدن نداشت، بخاطر عملی که رو مغزش انجام دادن برا برداشتن اون لخته تحرکش دچار مشکل شده بود.
اما همین که میدیدم زنده است و نفس میکشه خوشحال بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #آبرو هاکان: عشقم خیلی سرگرم درسها شدی. نازنینزهرا: هاکان همهی هم و غمم شده این که این
#پارت_97
#آبرو
محمدحسین: بله، بفرمایید.
+ آقای معالی؟
محمدحسین: خودم هستم.
+ ما از اینترپل تماس میگیریم.
محمدحسین: اینترپل!؟ بفرمایید.
+ طبق مشخصاتی که به ما دادید، ما یه دختری رو پیدا کردیم، البته تا الان خودش حرفی از هویتش نزده ولی نیاز هست تشریف بیارید برا شناسایی.
محمدحسین: من.... من.... فردا میام، یعنی.... زودترین زمان ممکن میام.
+ منتظریم.
محمدحسین دست پاچه شد، نمیدونست الان باید چیکار کنه، از جاش بلند شد که از اتاق خارج بشه پاش به تنگ آب خورد و روی زمین ریخت.
بابک: آروم داداش، چه خبره؟
محمدحسین: بابک ... چیزه.....
بابک: چیه!؟ چی شده؟
محمدحسین: من باید برم، فرمانده، فرمانده کجاست؟
بابک: تو اتاقش، چی شده؟ خب بگو.
محمدحسین: بعدا بهت میگم.
محمدحسین با عجله پیش فرمانده رفت، احترام نظامی گذاشت.
فرمانده: چرا این قدر هولی معالی؟
محمدحسین: آقا.... حاجی... من....
فرمانده: یکم نفس بگیر، بشین اینجا، بگو چی شده.
محمدحسین: حاجی لطفا، لطفا به من یه مرخصی دو روزه بدید، من باید برم جایی.
فرمانده: چی شده؟ با این عجله کجا میخوای بری؟
محمدحسین: دنبال خواهرم، الان پیداش کردم، باید برم استانبول.
فرمانده که حال و روز محمدحسین رو دید از پرسیدن ادامه سوالها منصرف شد، حدس میزد اتفاق خیلی مهمی افتاده باشه.
با مرخصی محمدحسین موافقت شد، با عجله به محض خروج از مرکز سپاه به سمت فرودگاه رفت، با هزار سختی و التماس بلیط تهیه کرد.
ملکا: سلام، چی شده؟ چرا اینقدر هولی؟
محمدحسین: من شب فردا صبح زود پرواز دارم، دعا کن نازنین پیدا شده باشه.
ملکا: خبری شده ازش؟
محمدحسین: گفتن دختری با مشخصاتی که بهشون دادیم پیدا کردن، تا الان هم هیچی از هویتش نگفته.
ملکا: باشه، الان آروم باش نمیخوای به خانم حامدی خبر بدی؟
محمدحسین: نه، بزار مطمئن بشم بعدا.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_96 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: من برم خرید، بگو چی کم داریم تهیه کنم. هانیه: سیبزمینی، یک کیلو
#پارت_97
#پشت_لنزهای_حقیقت
قبل از برگشت حسین دستی به سر و روم کشیدم، یه مقدار سرخاب سپیداب زدم و منتظر حسین موندم.
صدای آیفون رو شنیدم، حسین و پدرم برگشته بودن؛ منم سعی کردم یه چهره خندون و شاد داشته باشم.
هانیه: سلام خسته نباشید.
هادی: سلام، ممنون، بفرمایید سفارشات کامل خدمت شما.
حسین: اینم آب هویج خنک هست، از سر کوچه خریدیم برا شما و حاج آقا اینم ببرم بالا برا سارا.
هانیه: دستت درد نکنه پسرم، خیلی زحمت کشیدی.
حسین: من اینا رو اینجا میذارم، لیوان خودم و سارا رو بالا میبرم.
هادی: دستت درد نکنه حسین جان.
حسین: با اجازه من میرم بالا.
مشتاقانه منتظر بودم حسین بیاد اتاق، در اتاق نیمه باز بود؛ گوشهام تیز کرده بودم تا وقتی حسین بالا میاد متوجه بشم.
پشت در اتاق با فاصله ایستادم، نفس عمیق کشیدم و لبخندم رو هم آماده کردم، در آروم باز شد، حسین مات و مبهوت بهم نگاه میکرد.
سارا: سلام، خسته نباشی، دیدار خوب بود؟
حسین: سلام، .....
سارا: چرا اینجوری نگاه میکنی!؟ دوست نداری من ...
حسین: نه، نه.... من خیلی خوشحالم میبینم سرپا شدی.
سارا: این آب هویج برا من گرفتی؟ فکر نمیکنی داره از دهن میافته؟
حسین: راست میگی، آره گرفته بودم یکم جون بگیری.
سارا: خب بده بخورم تا یه جون به جونام اضافه بشه.
حسین واقعا خوشحال شده بود، برق چشماش گویای این شادی بود.
سارا: حسین، دیگه خبری از دونههای قرمز نیست، تنم مثل روز اول پاک پاک شده، دستام و پاهام هم همینطور.
حسین: حالا وقتشه نذرم رو ادا کنم.
سارا: نذر!؟
حسین: نذر کرده بودم وقتی سلامتت بدست آوردی ببرمت کربلا زیارت، از حضرت رقیه خواستم واسطه بشه، یه عروسک هم میخوام ببرم برا حرم حضرت رقیه.
سارا: واقعا!؟ چه نذر قشنگی.
حالا که سلامتیم رو بدست آورده بودم دیگه نباید بیکار میموندم، دوباره دوربینم رو دست گرفتم و زدم به دل میدون.
حسین: قبل از اینکه بریم لبنان، میریم کربلا و دمشق. بعدا از سوریه زمینی میریم لبنان، اونجا تو مرز لبنان و سوریه کلی پناهنده هست که زندگی بعضیاشون هم شنیدنی هم به تصویر کشیدنی.
سارا: خیلی هم عالی، فقط من این دفعه حتما میخوام برم غزه، تو دل مردمش نه فقط خیمه پناهندهها و اینا.
حسین: اگر شرایطش بود حتما.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~