eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
782 عکس
492 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(。♥‿♥。)⁣♛꧁💖💞༒𓆩L꙰O꙰V꙰E꙰𓆪༒💕💖꧂⁣♛•° میتونی سیندرلای زمانه خودت باشی(◍•ᴗ•◍)❤ پادشاه رویاهات رو بدست بیاری☆(❁‿❁)☆ تو قصر رویاهات زیر یه سقف باهاش زندگی کنی(◕‿◕✿) به شرط اینکه به گذشته برنگردی ꧁❤•༆LOVE༆•❤꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_29 #مُهَنّا سال اولی که برف اومد یزد رو خوب یادم هست، دخترا تاحالا آسمون برفی و برف ندیده بو
یه نگاه به ام البنین انداختم، بچه‌ام هیچی نمی‌گفت. مهنا: ام البنین ما مُردیم، کسی ما رو نمی‌بینه، هرچی دست تکون میدم، کسی نمی‌ایسته. بیچاره بچه‌ام نمیدونست چی بگه، نشستم مقابل ماشین و به فکر فرو رفتم. چه بلایی قراره سر دخترام بیاد؟ اونا بدون مادر چیکار میکنن؟ خانواده احمدرضا حتما از مرگ من خوشحال میشن؟ احمدرضا چیکار میکنه بعد من؟ میره زن بگیره؟ نامادری بیاد برا دخترام. این فکر‌ها داشت دیوونه‌ام می‌کرد، به حال خودم گریه کردم، هرچی می‌گشتم بدن بی جون خودم رو نمی‌تونستم پیدا کنم، واقعا باور کرده بودم که مُردم. یه بار دیگه تلاش کردم کمک بگیرم، این بار یه ماشین که چهارتا مرد توش بودن برامون ایستاد، اینجا بود که فهمیدم ما زند‌ه‌ایم، تا چند دقیقه پیش بخاطر یتیمی بچه‌هام گریه می‌کردم، حالا که فهمیدم زنده‌ایم از شرم و خجالت زدم زیر گریه. نمیدونستم جواب احمدرضا رو چی بدم، این ماشین کل دار و ندارمون بود، بدون ماشین خیلی از کارهامون لنگ میمونه، اگر خانواده احمدرضا بفهمن من با ماشین چپ کردم حتما ملامتم میکنن، میگن بردی بچمون رو به کشتن بدی. با صدای مرد به خودم اومدم. فرهادی: خانم، خانم، شما حالتون خوبه؟ مهنا: بله من خوبم فرهادی: جاییتون درد نمی‌کنه؟ احساس سر درد یا سر گیجه ندارید؟ مهنا: نه، فقط بچه‌ام، بچه‌ام چی شد؟ فرهادی: اونم خوبه، فقط سرش درد میکنه، احتمالا ضربه‌ای به سرش خورده. کسی رو دارید بهش اطلاع بدیم؟ مهنا: ما اینجا غریبیم، فقط همسر هست، اونم الان سر کاره. فرهادی: خب شماره‌اش رو بده بهش خبر بدم. شماره احمدرضا رو از من گرفت، به مدرسه زنگ زدن که همسر آقای عباسی تصادف کرده، بهش بگید بیاد نصرآباد. آقای ابراهیمیان همسایمون، با خودش گفته حتما زن و بچه‌اش چیزیشون شده، اول خودم مطمئن میشم بعد به آقای عباسی خبر میدم. اومد اونجا، مطمئن شد که حالمون خوبه، دوباره خودش زنگ زد و به احمدرضا خبر داد. نمیتونم تصور کنم احمدرضا چطور خودش رو رسوند، اما یه ترس عجیبی تو چشماش بود. ماشین اینقدر داغون شده بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد سرنشین‌های این ماشین سالم مونده باشن. سوار پراید آقای ابراهیمیان شدیم، ماشین رو با جرثقیل بردن. من تمام مسیر سکوت کردم، حرفی برا گفتن نداشتم. نمی‌تونستم تو چشم‌های احمدرضا نگاه کنم. این تصادف ما نتیجه حرفی بود که اون زن دیروز زده بود، عجب چشمی داشت. هرچند من کلی صدقه دادم و آیه و سوره خوندم، اما آخرش چشمش ما رو مبتلا کرد. زن همسایه هم که از این ماجرا باخبر شد، تایید کرد چشم زخم بوده. بر خلاف تصورم احمدرضا اصلا منو سرزنش نکرد، فقط بهم نگاه می‌کرد و می‌گفت: خدا رو شکر زنده‌اید. خیلی سوختم، دوسال بود که خوزستان نرفته بودیم، قرار بود امسال بریم عروسی دختر برادر احمدرضا، منم برم مادر و خواهرام رو ببینم. حالا که ماشین اینطور شده بود همه چی بهم ریخت. احمدرضا به هیچ کس نگفت که ما چه بلایی سرمون اومده، گفت ماشین خراب شده و بدرد سفر نمیخوره، نمی‌تونیم بیایم اهواز. از خانواده من هم فقط خواهرم محنا فهمید، اونم کلی پاپیچم شد و منم نتونستم بهش دروغ بگم، اما قسمش دادم که به کسی نگه و این راز رو پیش خودش نگه داره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب شیرین از جولیا تا زهرا شارژ شد😍😍😍 دارم سفارش جدید ثبت میکنم🦋 عجله کن تا دیر نشده🏃‍♀ ایام فاطمیه حیفه این کتاب رو نخونی🦋 قیمتش دیگه تکرار نمیشه کجا کتاب گیر میاری150تومن💝 در ضمن برا کتاب خوندن هرچقدر هزینه کنی ضرر نکردی😉 نویسنده: فاطمه پورعباس جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید @bentalhasan 🦋
ولی یه نفر هم بود ...🦋 هر وقت در خونه‌اش رو زدیم نه نیاورد و راهمون داد🥰 چه خوب بودیم، چه خراب😊 اون بود که دستمون رو گرفت و ما رو بالا کشید🥺 الله...⚜♥️ اذان میگویند🙌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #مُهَنّا یه نگاه به ام البنین انداختم، بچه‌ام هیچی نمی‌گفت. مهنا: ام البنین ما مُردیم، ک
فاطمه: سلام، ما اومدیم، مامان، مامان، ببین نمره ریاضیم ۱۷شده. مهنا: سلام، خسته نباشید. بهار: سلام مامان، چرا امروز دنبالمون نیومدید؟ ما خیلی منتظرتون موندیم، آخرش پیاده اومدیم. جوابی نداشتم بهشون بدم، سرم رو انداختم پایین و ادامه سالادم رو خُرد کردم. بهار:سلام ام‌البنین، چرا پشت دَر نشستی؟ چشمت چی شده؟ ام‌البنین: ما دیگه نمی‌تونیم بریم عروسی، ماشینمون خراب شد. فاطمه: خب درست میشه. دخترا اومدن سمت من، قیافه‌هاشون سوال داشت، دخترام رو بغل کردم و زدم زیر گریه. مهنا: چیزی نشده مامان، نترسید، ماشین چپ کرده. بهار: چی؟ چپ کرده؟ مهنا: نترسید مامان دخترا هم زدن زیر گریه، نمیدونم تو دلشون چی گذشت، اما دوباره منو بغل کردن و گریه کردن. ازشون خواستم هیچ وقت این قضیه رو به کسی نگن، مخصوصا عمه‌ها و عمو‌هاشون. مهنا: احمدرضا اگر می‌مردم، میرفتی زن بگیری؟ احمدرضا: میتونستی بمیری ببینی چیکار میکردم. مهنا: احمدرضاااا، جدی گفتم. احمدرضا: این سوال‌های عجیب و غریب چیه میپرسی؟ بجای اینکه خوشحال باشی زنده‌ای، این چرت و پرت‌ها رو می‌پرسی. مهنا: اگه من می‌مردم حتما خانوادت خیلی خوشحال می‌شدن، فورا برات زن می‌گرفتن تا پسر دار بشی. احمدرضا بلند داد زد و گفت: میشه دیگه بس کنی مهنا، الان تو و بچه‌زنده‌اید، دور هم داریم زندگیمون رو ادامه میدیم، این حرف‌ها چیه میزنی؟ اگر میترسی بعدت زن بگیرم، پس دعا کن من زودتر بمیرم، اینطوری خیالت راحت‌تر میشه. وقتی دیدم احمدرضا اینجوری بهم ریخت دیگه ادامه ندادم، سکوت کردم و سرم رو تو کتابم گذاشتم. نمی‌دونم دلیل عصبانیتش از سوال‌ها بود واقعا، یا بخاطر تصادف و خرابی ماشین؟ احمد‌رضا درست می‌گفت، من باید خدا رو شکر می‌کردم که زنده‌ام ولی نمیدونم چرا ذهنم با این سوال‌ها پر شده بود. احمدرضا دستی به موتورش کشید، یه تعمیرات جزئی نیاز داشت، مشکلش که برطرف شد به جای ماشین ازش استفاده کردیم. دخترا عادت کرده بودند پیاده می‌رفتن و برمی‌گشتن. بعضی روز‌ها بخاطر سرما پدرشون اونا رو با موتور میرسوند مدرسه. هدی هم مدرسه‌اش نزدیک بود، خودم صبح‌ها میرسوندمش، روزهایی که کلاس دانشگاه داشتم با خط واحد میرفتم کلاس. تعمیر کار قول داده بود ماشین رو نهایتا دوماهه تحویل بده، ولی شش ماه طول کشید تا ماشین رو به ما تحویل داد، دقیقا از اول بهمن تا آخر خرداد طول کشید. اون سال دیگه عید فطر رو تو یزد کنار هم دیگه گذروندیم. مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد. مادر: مهنا مادر چرا نمیای؟ دوساله ندیدمت، دلم براتون تنگ شده، نوه هام رو میخوام ببینم. مهنا: ماشینمون خرابه، اگه درست شد حتما میایم. مادر: مگه اتوبوس نیست؟ خب بلیط بگیرید بیاید. مهنا: برامون سخته، ان شاالله ماشین که درست شد حتما میایم. منم دلم برا مادرم یه ذره شده بود، خبر نداشت که چه اتفاقی برامون افتاده. اون سال ما از سفر‌ محروم شدیم؛ با اینکه شش ماه طول کشید تا ماشین درست شد، ولی باز هم کلی مشکل داشت. یه بدنه جدید براش خریدیم، خدا رحم کرد که موتور ماشین خراب نشده بود. تعمیر‌کار متاسفانه اصلا با انصاف نبود، نمیدونم چطور تعمیرش کرده بود، حتی حاضر نشده بود بهش دست بکشه، دستگاه‌هاش رو با همون خاک و ریگش سوار کرده بود، هربار یه جای ماشین صدا میداد. درهای ماشین خوب چفت نمی‌شدن، دوباره هزینه دادیم تا در‌ها رو برامون درست کردن؛کلی هزینه گذاشت رو دستمون. بعد از درست شدن ماشین، اولین کاری که کردم خریدن حرز بود، یه حرز خریدم و یه قرآن کوچیک و انداختم دور آیینه ماشین. صدقه دادیم، دوباره از ماشین استفاده کردیم. حواسم رو جمع کردم این‌بار که مراسم می‌گیرم دخترا رو کنار خودم نگه دارم، یا به کسی نگم من چندتا بچه دارم. اما دروغ هم بلد نبودم، سال بعد هم که مراسم گرفتیم دوباره خانم‌ها گفتن: این چقدر جوونه چهارتا بچه‌داره، دست تنها هم این همه غذا درست کرده، سرکار هم میره. چشمتون روز بد نبینه، فردای روز مراسم من تمام بدنم فلج شد، دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم. چند روز از شدت درد به خودم می‌پیچیدم، خونه زندگیم رو هوا بود‌. زن همسایه می‌اومد کمک. تو اون شرایط سخت، خانواده احمدرضا زنگ زدن و بهش گفتن مادرت عمل داره، باید حدود ۵میلیون پول بدی. این پول‌ها پس‌اندازی بود برای روز مبادا، با اینکه می‌دید من دارم از درد به خودم می‌پیچم، اما همه پول‌ها رو داد به مادرش. همه این‌پول‌ها رو به اسم قرض از ما می‌گرفتن، اما فقط اسما قرض بود. همسایه‌ها خیلی احمدرضا رو ملامت کردن که چرا بجای اینکه زنت رو دکتر ببری، پول‌ها رو دادی مادرت؟ میگفت: زنم خوب میشه، اما حرف اوناست که فردا میمونه. همسایه: حرف مردم از جون زنت مهمتره؟ احمدرضا: نه، ولی من چاره‌ای نداشتم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #مُهَنّا یه نگاه به ام البنین انداختم، بچه‌ام هیچی نمی‌گفت. مهنا: ام البنین ما مُردیم، ک
راستش نسبت به احمدرضا دلسرد شده بودم، حس می‌کردم اون دیگه منو نمیخواد، میدید من دارم درد می‌کشم ولی کاری نمی‌کرد، یه شب از شدت درد کلی قرص خوردم، اما افاده نکرد. آخرش بهار بیدار شد، منو که تو اون حال دید زد زیر گریه، سوییچ رو برداشتم و خودم رو با اون پای فلج با کمک بهار رسوندم بیمارستان، یه مورفین به من زدن. دوساعت رسما بی‌هوش افتادم، وقتی بیدار شدم بهار از شدت گریه به نفس نفس زدن افتاده بود. دکتر که از خوب شدن حالم مطمئن شد مرخصم کرد، ساعت پنج صبح برگشتم خونه. احمدرضا خواب خواب بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁣♛꧁💖💞༒𓆩𝓛꙰𝓞꙰𝓥꙰𝓔꙰𓆪༒💕💖 و خداوند شب را آفرید تا آرامش بیابید ⁣♛꧁💖💞༒𓆩𝓛꙰𝓞꙰𝓥꙰𝓔꙰𓆪༒💕💖 حیف نیست این آرامش رو از دست بدی؟ خدا برا آرامشت ویژه برنامه ریخته شب رو برای تو خلق کرد، برای اینکه باهاش خلوت کنی ⁣꧁💖💞𝓢 𝓛꙰𝓞꙰𝓥꙰𝓔꙰𓆪𝓢᭄ꦿ💕💖꧂⁣ شب بخیر عزیزان꧁❤•༆$ ✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا