eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
792 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچقدر هم تیشه بزنیدم هرچقدر بشکنیدم هرچقدر بسوزانیدم بدانید من اصیل‌تر از آنم که نابود شوم. من قوی‌تر از قبل ادامه میدهم، من شکوفه و میشوم و به یک باره قد میکشم. گاهی بیاید تشکر کنیم از کسانی که مارا با زخم زبان‌هایشان ناراحت کردند. آخر همین‌ها بودند که به ما فهماندند ما چقدر با استعدادیم🦋 ما زیبا‌تر از آنی بودیم که دیگران به ما می‌گفتند. ما پروانه بودیم💝 ✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز‌اول‌وقت📿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #مُهَنّا مراسم شهادت حضرت معصومه نذر هرساله‌ام رو تو یزد هم رها نکردم، سال اول که مراسم گ
دخترا به سنی رسیده بودن که میشد بهشون گفت مستقل‌اند، حداقل تو زمینه درسی دیگه خیلی به کمکم نیاز نداشتن، هدی کلاس اول بود و بهار و فاطمه هم راهنمایی بودن، البته با تدبیر احمدرضا بهار برای بار دوم امتحان جهشی داد و هم پایه فاطمه شد، از کلاس هشتم دخترا باهم شدن، عین دوقلوهای افسانه‌ای. خیالم که راحت شد، تصمیم گرفتم یکم به خودم فکر کنم، راستش بیشتر بخاطر بچه‌ها بود ولی خب علاقه من هم در این میان باعث شد به فکر ادامه تحصیل بیفتم. همون سال اولی که رفتیم یزد، برای نهضت سواد آموزی نیاز به نیرو داشتن، من اولین نفری بودم که اسمم رو نوشتم، البته سال اول خیلی چیزی دستم رو نگرفت، یجورایی مسئولین اداره در حقم ظلم کردن و نتونستم کلاس تشکیل بدم ولی سال بعدش من شاگرد اتباع گرفتم، خانم های افغانی بی‌سواد که دوست داشتن درس بخونن و سواد داشته باشند، البته همه هم اهل سنت بودن، قطعا روش تحصیل برا این گروه خیلی متفاوت بود. خلاصه نشستم و جدی نظرم رو به خانواده گفتم. مهنا: دخترا بیاید بشینید کارتون دارم. احمدرضا جان تو هم بیا لطفا. احمدرضا: بفرما در خدمتم خانم. فاطمه،بهار: بله مامان، ما اومدیم. مهنا: من،... خب میدونید که من دیپلم گرفتم، بخاطر شما و بابایی دیگه درس نخوندم نشستم و شما رو بزرگ کردم و تو درس‌ها کمکتون کردم، هر وقت می‌اومدید خونه نهار آماده بود، خلاصه سعی کردم شما تو رفاه باشید و همه وقتتون رو با من بگذرونید. احمدرضا: خب الان چی شده این حرف‌ها رو میزنی؟ مهنا: میخوام اجازه بگیرم از شما احمدرضا جان و شما دخترا، اگر شما راضی باشید میخوام برم ادامه تحصیل بدم، حالا که اجازه دادن نهضت سواد آموزی هم درس بدم، بهتره یه لیسانس حداقل داشته باشم، اینجوری حتی برا شما دوتا هم خوبه، من حس میکنم وقتی میرم مدرسه شما بخاطر دیپلمی بودن من خجالت می‌کشید. فاطمه: نه اصلا اینطور نیست مامانی، اتفاقا شما بین مادرا تنها کسی هستید که سواد دارید، من خیلی خوشحالم شما مامان من هستی. بهار: آره درسته، ما هیچ وقت اینطوری فکر نکردیم مامانی. فاطمه: الان هم خیلی خوشحالیم شما میخوای درس بخونی اتفاقا شبیه هم میشیم، روزها باهم درس میخونیم و باهم میریم مدرسه. احمدرضا: اگر واقعا خواسته تو اینه من مشکلی ندارم. مهنا: رضایت قلبی تو رو میخوام احمدجان، دخترا از سر شوق و ذوقشون قبول کردن، خیلی چیزا رو درک نمی‌کنن،این تویی که ممکنه به سختی بیفتی، اگر فکر میکنی با درس خوندن من از حقوقی که به گردنم داری چیزی کم میشه من درس نمی‌خونم. احمدرضا: نه، من به تو اعتماد دارم، تو هم میتونی درس بخونی هم میتونی به کارهای خونه برسی. حالا که رضایت خانواده رو بدست آورده بودم، افتادم دنبال منابع امتحان، احمدرضا هم پیگیر شد و منو ثبت نام کرد. نتونستم منابع اصلی رو پیدا کنم، به نمونه سوال‌ها اکتفا کردم، البته همسایمون یه پسر داشت که اونم میخواست آزمون بده، برخی منابع رو از اون گرفتم و یه نگاهی انداختم. روز امتحان که رسید دل تو دلم نبود، امتحان تو دانشگاه پیام نور تفت برگزار می‌شد، صبح با یه مداد و پاک‌کن رفتم، احمدرضا میخواست منو آروم کنه، اما چهره‌اش داد میزد که از من بیشتر استرس داره. دفترچه‌ها رو که توزیع کردن، با نام و یاد خدا شروع کردم، اول از عربی شروع کردم که برام آسون تر بود، از زبان خیلی چیزی سر در نمی‌آوردم، معلوماتم تو این درس خیلی بالا نبود، ولی توکل کردم و هرچیزی که حدس میزدم درسته رو جواب میدادم، فکر نمی‌کنم سوالی رو سفید گذاشته باشم، تو دروس تخصصی سعی کردم طوری جواب بدم که منفی نزنم. هرچند به ظاهر با این روش من اولین نفر تموم کرد، ولی آخرین نفر پاسخ نامه‌ام رو تحویل دادم. از ته دلم خدا رو خوندم از سر جلسه بلندشدم. دستام عرق کرده بود، مداد لای انگشتام سُر میخورد، کاغذی که دور پاک‌کن بود خیس شده بود. احمدرضا: سلام، خدا قوت، چه خبر؟ مهنا: سلام، ممنون، هرچی بلد بودم زدم. احمدرضا: توکل برخدا، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
پروانه چون هیچ وقت نمیتواند بال خودش را ببیند، درک نمی‌کند چقدر زیباست🦋 حکایت حال و روز بعضی‌از ماهاست❣ درک نمی‌کنیم چقدر زیبا هستیم اطرافیان هم هرچقدر به ما بگن شما زیبایید باور نمی‌کنیم💋 به خودت باور داشته باش تو یک مخلوق ناب و نادری هستی که چون تو دیگر تکرار نمی‌شود🌱 ✍ف.پورعباس
。☆✼★━━━━━。☆✼★━━━━━ 𝓔𝓿𝓮𝓻𝔂 𝓷𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓪 𝓷𝓮𝔀 𝓫𝓮𝓰𝓲𝓷𝓷𝓲𝓷𝓰.*•.¸♡ ♡¸.•* 𝓨𝓸𝓾 𝓪𝓵𝔀𝓪𝔂𝓼 𝓱𝓪𝓿𝓮 𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓹𝓹𝓸𝓻𝓽𝓾𝓷𝓲𝓽𝔂 𝓽𝓸 𝓼𝓽𝓲𝓬𝓴 𝓽𝓸 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓰𝓸𝓪𝓵𝓼 𝓪𝓷𝓭 𝓽𝓪𝓴𝓮 𝓪𝓷𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓽𝓮𝓹 𝓽𝓸𝔀𝓪𝓻𝓭𝓼 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓭𝓻𝓮𝓪𝓶.꧁࿇♥ 𝓜𝓸𝓽𝓲𝓿𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓪𝓷𝓭 𝓲𝓷𝓼𝓹𝓲𝓻𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓯𝓻𝓸𝓶 𝓽𝓱𝓮 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓷𝓲𝓰𝓱𝓽 𝔀𝓲𝓵𝓵 𝓱𝓮𝓵𝓹 𝔂𝓸𝓾 𝓮𝔁𝓹𝓮𝓬𝓽 𝓶𝓸𝓻𝓮 𝓸𝓯 𝔂𝓸𝓾𝓻𝓼𝓮𝓵𝓯 𝓪𝓷𝓭 𝓱𝓪𝓿𝓮 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓽𝓻𝓮𝓷𝓰𝓽𝓱 𝓽𝓸 𝓯𝓪𝓬𝓮 𝔀𝓱𝓪𝓽𝓮𝓿𝓮𝓻 𝓬𝓱𝓪𝓵𝓵𝓮𝓷𝓰𝓮𝓼 𝓬𝓸𝓶𝓮 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝔀𝓪𝔂.꧁࿐༵ 。☆✼★━━━━━。☆✼★━━━━━ ━━━━━。☆✼★━━━━━。☆✼★ هر شب می‌تواند یک شروع دوباره باشد.꧁❤•༆$ شما همیشه فرصت دارید تا به اهدافتان پایبند باشید و به رویایتان رسیدن یک قدم دیگر بردارید.*•.¸♡ ♡¸.•* انگیزه و الهام از دل شب به شما کمک می‌کند تا بیشتر از خودتان انتظار داشته باشید و قدرت داشته باشید برای هرچالشی که در راهتان قرار می‌دهد.∞༺♥༻✧ ━━━☆━━━☆━━━☆ شب بخیر🦋
شب به پایان آمد💝 باز هم از دل تاریکی‌ها، از میان دیوارهای سیمانی و سخت‌دل، پنجره‌ای روبه بیرون باز شد♥️ نوری از جنس امید و مهربانی، موفقیت می‌تابد🦋 حواست باشد، تو با این استعداد دیگر تکرار نمی‌شوی🌱 بلند شو، از نو شروع کن، غصه گذشته را نخور🥰 دیشب هرچه بود، تمام شد🥺 امروز‌ت را دریاب😍 صبح بخیر🪴
امروز اصلا با اینترنت حال نمی‌کنم/: اینترنت شما هم ضعیفه؟:/
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_28 #مُهَنّا دخترا به سنی رسیده بودن که میشد بهشون گفت مستقل‌اند، حداقل تو زمینه درسی دیگه خی
سال اولی که برف اومد یزد رو خوب یادم هست، دخترا تاحالا آسمون برفی و برف ندیده بودن، یادمه یه صبح تا شب برف زد. احمدرضا همراه دخترا دم در خونه رفتندبرف بازی کردند؛ اون روز بخاطر شدت سرما مدارس تعطیل شد. ظاهرا این اولین برف بعد از هفت سال خشکسالی تو یزد بود، طبق گفته‌های قدیمی‌های یزد. حیاط خونمون بزرگ بود، خونه جنوبی حیاط‌هاش پشته، فاطمه و بهار رفتند هرکدوم یه آدم برفی درست کردند، کلی عکس باهاش انداختند. منم رفته بودم کمکشون، اما بعد از تموم شدن درست کردن آدم برفی متوجه شدم دستام یخ زده، دستام بشدت میسوخت. بدون دستکش آدم برفی درست کردیم. نه گرما رو تحمل میکردم نه سرما، دستام سرخ شده بودند، یه لیوان آب گرم رو دستم گرفتم و باهاش بازی بازی کردم تا کم کم سرما از دستم رفت. بعد از دوماه انتظار نتایج کنکور اومد، دل تو دل منو و احمدرضا نبود. من که دلش رو نداشتم ببینم، احمدرضا وارد سیستم شد و رفت نتیجه رو دید. در عین ناباوری من قبول شده بودم، به جز فرهنگیان مابقی دانشگاه‌ها و مجاز بودم. باورم نمی‌شد من قبول شده باشم، اشک‌هام ناخودآگاه جاری شد. در نهایت دانشگاه پیام‌نور رشته آموزش ابتدایی رو انتخاب کردم. ام البنین سه سالش بود، همراه خودم می‌بردمش سرکلاس‌ها؛ لقب دانشجو کوچلو بهش داده بودن. در هفته سه روز کلاس داشتم، روزهایی که کلاس داشتم از شب قبلش نهار رو آماده میکردم، لباس‌های بچه‌ها و تغذیه‌هاشون رو میگذاشتم کنار که صبح سرگردون نباشن. با این حال هدی که کلاس دومی بود رو هم کنار حواسم بهش بود، کارهای مدرسه‌و تکالیفش رو تنظیم می‌کردم. همسایه‌های خوبی داشتیم، یکی از همکارهای احمدرضا که اهل بروجن بودند هم تو تفت زندگی‌می‌کردند، سال سوم شب شهادت حضرت معصومه همه در همسایه اومدن کمکمون. زن همسایه دوتا خواهر داشت که سن ازدواجشون گذشته بود، نذر کرد اگر خواهراش ازدواج کردند سال بعد چند کیلو شکر و چندتا دونه مرغ برا مراسم بیاره. برخلاف دوسال اول که مراسم ما کم جمعیت بود، سال سوم مراسم پرشوری شد. بخاطر همین زن‌ها رو فرستادم خونه همسایه و مردها رو خونه خودمون گذاشتیم. فاطمه و بهار رو هم فرستادم خونه همسایه، آخر مراسم که رفتم منم تشکر کنم از مهمون‌ها و کم و کاستی‌ها رو ببینم؛ یه خانمی اومد گفت: همه این غذاها رو خودت درست کردی؟ مهنا: بله زن: از کسی هم کمک نگرفتی؟ مهنا: نه من عادت دارم تنها کار کنم. زن: چندتا بچه داری؟ مهنا: چهارتا دختر فاطمه و بهار رو هم که کنارم ایستاده بودن نشونش دادم. زن: الکی میگی!! من فکر کردم این دوتا خواهرات هستند، بهت نمیاد این قدر بزرگ باشی. مهنا: من که سنی ندارم، ۳۵سالمه. زن: کمتر میزنی. مدام تو دلم سلام و صلوات میفرستادم، نه ماشااللهی نه لاحول ولا قوه الابالله، هیچی نگفت. فورا بعد مراسم اسپند دود کردم و تو خونه و بالاسر بچه‌ها چرخوندم. صبح روز بعد آماده شدم، بچه‌ها رو فرستادم مدرسه و احمدرضا رو هم فرستادم مدرسه، خودم تو یه روستایی که حدودا ۴۰دقیقه تا تفت راه بود کلاس نهضت سواد آموزی داشتم، همراه ام البنین رفتم. کلاس که تموم شد تو راه برگشت هوا بارون گرفت، رادیو داشت اعلام می‌کرد رانندگان مراقب لغزندگی جاده‌ها باشند، ام البنین تازگیا چهارتا آیه از سوره بقره رو حفظ کرده بود، بهش گفتم برو عقب بشین و کمربندت رو ببند. وقتی ام البنین رفت عقب، کیفم افتاد کف ماشین. خم شدم که کیف رو بردارم، نفهمیدم چی شد، ماشین دیگه دست من نبود، حس می‌کردم دارم میچرخم. بعد از دوبار غلط خوردن ماشین آروم گرفت. خودم رو از پنجره جلویی ماشین بیرون کشیدم، دنبال ام البنین می‌گشتم، صداش ضعیف بود، صندلی‌های عقب کنده شده بودند و بچه اون زیر گیر کرده بود. به هر زحمتی بود ام البنین رو بیرون کشیدم. نه زخمی برداشته بودیم نه دردی داشتیم، مات و مبهوت به ماشین نگاه می‌کردم. ماشین دقیقا لب یه چاه خیلی بزرگ بود، اگر ماشین داخل این چاه چند متری می‌افتاد شاید اتفاق‌های بدتری می‌افتاد. رفتم لب جاده ایستادم و کمک خواستم، هرچی دست تکون دادم کسی نگه نمیداشت، اونجا بود که حس کردم ما مُردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#داستانک #شکوفه_امید مقداری پولی رو که از پس‌انداز فروش شیر بزم، نگه داشته بودم رو برای مدتی با مدی
شب و روزم یکی بود، حساب و ماه و سال را از دست داده بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت، اطرافیانم هر کدام به دلیلی به زندان افتاده بودند، برایم تعجب آور بود که چطور اینجا را تحمل می‌کنند؟ می‌خندند و شاد‌ هستند، هر هفته هم ملاقاتی دارند، اما من... از خودم می‌پرسیدم چرا من باید خانواده‌ام را از دست بدهم؟ چرا باید پدرم عاشق دختری بشود که خانواده‌اش او را نمیخواهند؟ چرا باید اون تصادف رخ بده همه بمیرند جز من؟ سوال‌های تکراری که هیچ‌گاه جوابشان را نتوانستم بیابم. ایام فاطمیه بود، برخی سلول‌هایشان را سیاه پوش کرده بودند، یک جوانی را هم که به قتل عمد متهم شده بود به عنوان مداح گرفته بودند. برایم سوال بود این رفتارهایشان، زندان همین‌جوری دلگیر است، برپایی عزا دیگر چه معنایی دارد؟ پسر روی تخت مقابل جمعیت نشست و شروع کرد به خواندن. _آه مادرم، یارالی، یارالی مادرم. خیلی با سوز میخوند، خودم را به نزدیک سلول رسوندم، سرم را به میله‌ها تکیه دادم و آرام آرام اشک ریختم. دلم برای مادرم تنگ شد، شاید اگر بود من اینجا نبودم، اگر بود من به این حال و روز‌نمی‌افتادم، کاش مادرم بود. مراسم تمام شد، پسر مداح نگاهش به من افتاد، سمت من آمد و پرسید: _ تو خیلی جوونی، چندسالته؟ +دوازده سالمه _ اینجا چیکار میکنی؟ + متهم شدم به دزدی، من دزد نیستم، اما نمیتونم اثبات کنم. _ خانواده‌ات نمی‌تونن برات کاری کنن؟ + من، ... من پدر و مادر ندارم. _ اه، خب عمه و عمو... اونا چی؟ + هیچ کدوم. تو اینجا چیکار میکنی؟ _ منم متهم به قتل شدم، حکم اعدامم هم اومده. +چه بیخیالی! واقعا حکم اعدامت اومده؟ _ آره اومده، اما من میدونم بی‌گناهم،سر بی گناه تا پای دار میره، بالای دار نمیره. + مادر هم داری؟ _ من شش ساله زندانم، مادرم همون سال اول دق کرد و مرد، نتونستم حتی تشییع جنازه‌اش برم، هنوز هم سرخاکش نرفتم. + چطوری اینجا رو تحمل کردی؟ _ ما صاحب داریم، متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا، اون تاحالا کسی رو نا امید نکرده. نمیدونم چرا با این حرفش امیدوار شدم، انگار که نور امیدی دوباره تو دلم ایجاد شد، با این پسر مداح دوست شدم و هر روز یه چیز جدید ازش یاد می‌گرفتم. صبح‌ها با امید اینکه امروز روز آخری هست که تو زندانم بیدار میشدم. مداحی رو هم از این پسر یاد گرفتم، روز‌های آخر فاطمیه رو من هم مداحی کردم و پابه پای همه پیش رفتم. صبح فردا مسئول زندان اومد و حامد رو صدا زد. تازه فهمیدم مداحمون اسمش حامد. حامد رو برای اجرای حکم می‌بردن، وقتی فهمیدم تمام تنم لرزید، از خودم پرسیدم پس چی شد؟ اون که اعتماد داشت و می‌گفت حضرت زهرا نجاتش میده؟ داره برا اجرای حکم میره؟ باز هم نور امیدی که تو دلم بود خاموش شد و مثل قبل نشستم و با خودم دَر افتادم. این داستان ادامه دارد ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~