eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارهایی که من قبل از درس خوندن انجام میدم😅 چیه!؟ همش که نباید عاشقونه بزارم😂😂 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #مُهَنّا من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بی‌جونش، ته
حدودا شصت روز بعد از فوت مادرم لباس سیاهم رو از تن در آوردم، اونجوری هم من تو عذاب بودم هم خانواده‌ام. بعد از شصت روز لباس نو و تمییز پوشیدم، هرچند هنوز غم تو دلم بود ولی افسردگی داشت خانواده‌ من رو و حتی خود من رو از بین می‌برد. احمدرضا: سلام به اهالی خانه. مهنا: سلام سرورم، خوش اومدی عزیزم. احمدرضا به نشونه تعجب ابرو بالا انداخت و‌لبخندی زد. احمدرضا: ممنونم. مهنا: تعجب کردی؟ تو هم لباس سیاهت رو دربیار عزیزم، ممنون که پای درد من صبر کردی؛ من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، خیلی تو این شصت روز اذیت شدی. احمدرضا: عذر خواهی برا چی؟ آدم عزادار که حرجی بهش نیست، خوشحالم تونستی به خودت بیای. ان شاالله همیشه به شادی. مهنا: ان شاالله. متوجه شدم با تغییر رفتار من چقدر خونه پر از شادی و شعف شد. دوباره به زندگی برگشتم، دخترا منتظر نتایج کنکورشون بودن. منم مثل اونا دلهره داشتم، مدام به این فکر می‌کردم کجا قراره قبول بشن؟ یعنی میتونم دوری دخترام رو تحمل کنم؟ روز اعلام نتایج همگی پشت میز کامپیوتر جمع شدیم. دخترا کد داوطلبگی‌شون رو دادن به پدرشون. اول کارنامه فاطمه رو دیدیم، با رتبه ۸۰۰ قبول شده بود. باورمون نمی‌شد، فاطمه‌ای که به ظاهر نمرات درسیش از بهار پایین بود همچین رتبه‌ای گرفته باشه. نوبت به بهار رسید، اونم با رتبه ۳۰۰ قبول شده بود. مراحل انتخاب رشته و دانشگاه رو طی کردن، خبر به همه خانواده رسید‌. خانواده احمدرضا که همیشه دنبال کوبیدن فاطمه بودن دیگه حرفی برا گفتن نداشتن. فاطمه مامایی دانشگاه تهران قبول شد و بهار هم تو همون دانشگاه دندان‌پزشکی. ولی من به شدت از تهران بدم می‌اومد، فضای شهر تهران اصلا باب دلم نبود، نگران دخترام بودم، از اینکه الان قراره اونجا خوابگاهی بشن و با چه بچه‌های قراره اونجا دم خور بشن؟ تو انتخاب دوست و رفیق بچه‌هام من خیلی آدم حساسی هستم. یزد هم که بودیم تو مدرسه دخترا یه دوست بیشتر نداشتن اونم یه دختر از عشق‌آباد طبس بود که خیلی دختر نجیب و با ادبی بود، باهم سه تایی می‌رفتن کلاس قرآن و گاهی هم گردش. چون دختره رو شناخته بودم اجازه دادم حتی رفت و آمد تو خونه همدیگه داشته باشن. دوستشون سال آخر یعنی سال دوازدهم بخاطر شغل پدرش دوباره برگشت شهرشون، ولی خب دورا دور باهم در تماس بودن، دوستشون هم دانشگاه مشهد رشته بهداشت قبول شده بود. تو کل تفت از مدرسه دخترام فقط فاطمه و بهار و یکی از دوستاشون اون سال تونستن با رتبه‌های ممتاز قبول بشن و دانشگاه برن. همه اونایی که به نحوی زدن تو سر فاطمه و خواستن پایینش بیارن انگشت به دهن مونده بودن. راستش ماهم خیلی متعجب بودیم ولی خب ما میدونستیم فاطمه دختر کم استعدادی نیست، درحالی که بعضی سعی داشتن نشون بدن فاطمه کم استعداده. منم همون سال فارغ التحصیل شدم و لیسانسم رو گرفتم، یادمه اون موقع دوست احمد رضا آقا محسن همراه زن و بچه هاش اومده بودن خونمون. یه شب بی‌خبر رفت بیرون، سراغش رو از زنش گرفتم بنده خدا اونم خبر نداشت. بعد از حدود دو ساعت برگشت، دیدم یه کیک بزرگ خریده، عکس پایانامه منو هم برداشته زده رو کیک. همراه احمدرضا و بچه‌ها و آقا محسن اون شب رفتیم پارک، برام جشن فارغ التحصیلی گرفتن. آقا محسن واقعا مثل برادر خودم بود، خیلی دوستش دارم، یه مرد با خدا و با ایمان و ساده. ظاهر و باطنش یکیه، خیلی خوش سفره. هرچی برا بچه‌هاش می‌پسنده برا دخترای منم کنار میزاره‌. اینقدر از قبولی دخترا خوشحال بود که رفت و برا هرکدومشون یه هدیه خرید. دخترا از بچگی بهش می‌گفتن عمو، فکر می‌کردن برادر واقعی پدرشونه، الحق و الانصاف آقا محسن از عموهای بچه‌ها هم بهتر بود. هیچ کدوم از عمو‌ها زنگ نزدن تبریک بگن، ساعد که با شنیدن خبر زبون به تمسخر باز کرد و گفت: چه هنری کردن دانشگاه تهران قبول شدن؟ در حالی که خودش هر چهارتا دخترش دانشگاه پیام‌نور و دانشگاه آزاد درس خوندن. در اون حالت هم دست از سر فاطمه بر‌نمیداشتن، عمه‌هاش مدام بهش می‌گفتن: تو واقعا میتونی این رشته رو بخونی؟ مامایی خیلی سخته، برو رشته‌ات رو عوض کن یه چیز راحت‌تر بخون. نقشه‌هایی تو سرشون داشتن، نمیدونم از ایجاد اختلاف بین خانواده من چی گیرشون می‌اومد؟ فاطمه من خیلی احترام عمه‌هاش رو نگه داشت، هیچی بهشون نمی‌گفت. ماه مهر از راه رسید، باید به خونه بدون فاطمه و بهار عادت کنم. خیلی جدایی برام سخت بود، تو خوابگاه وسایلشون گذاشتم، از جاشون که خیالم راحت شد رفتم سراغ بررسی هم اتاقی‌هاشون، دوتا دختر اهل تبریز بودن که اونا هم دوقلو بودن هم رشته‌بهار.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_36 #مُهَنّا من و محنا مادرم رو غسل دادیم، در حین غسل هم چشم دوخته بودم به دستای بی‌جونش، ته
فاطمه تو اتاق بینشون تک بود، از لحاظ حجاب تعریفی نبودن ولی اخلاقشون خوب بود. یه بخشی از دلم رو گذاشتم پیش دخترا و برگشتیم یزد. حالا باید هدی و ام البنین رو رسیدگی می‌کردم، ام البنین کلاس اول بود و هدی کلاس چهارم. احمدرضا پیشنهاد کرد که ادامه تحصیل بدم و فوق لیسانس هم بگیرم اما من قبول نکردم، ترجیح دادم با همین لیسانس به تدریس تو نهضت سواد آموزی ادامه بدم تا در موقعیت مناسب آزمون بدم و دبیر بشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞💞𝒸ℴ𝓃ℊ𝓇𝒶𝓉𝓊𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈❤️🕊.⋆•༆$ از تاریکی و سرمای شب نمی‌ترسم・❥・ توکه باشی همه شب‌ها، زیبا꧁࿇♥ همه جا گرم است˚₊· ͟͟͞͞➳❥ ممنون که دامانت را از من دریغ نمی‌کنی❦ شب خوش مهربانم*•.¸♡ ♡¸.•* 💞💞𝒸ℴ𝓃ℊ𝓇𝒶𝓉𝓊𝓁𝒶𝓉𝒾ℴ𝓃𝓈❤️🕊.⋆•༆$ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹 صبح‌تان به خوش مزگی فندق🤎 به زیبایی صدای برگ‌های پاییزی💖 صبح‌بخیر 🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁣🍨 𝕳𝖆𝖕𝖕𝖞 𝕭𝖎𝖗𝖙𝖍𝖉𝖆𝖞 🍨 بعضی وقت‌ها یه خلوتی برا خودت گیر بیار فکر کن، به خودت، به آرزو‌هات، به آینده. تو قطعا برای هدف‌بزرگی خلق شدی برای رسیدن به هدف والا بجنگ ✌(◕‿-) ⁣🍨 𝕳𝖆𝖕𝖕𝖞 𝕭𝖎𝖗𝖙𝖍𝖉𝖆𝖞 🍨 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁❤•༆𝓛𝓞𝓥𝓔༆•❤꧂ هرگاه در محضرت هستم ꧁࿇♥ زندگی به کامم شیرین ‌می‌شود・❥・ اذان می‌گویند♥ ꧁❤•༆𝓛𝓞𝓥𝓔༆•❤꧂ ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
او که جز اقربین پیامبر بود😔 فدک غنیمت جنگی بود که مخصوص پیامبر بود از او غصب کردند حقی را که مال خدا و رسول بود🖤 خدا لعنت کند او که به ظاهر با پیامبر بود اما بعد او بر دخت و دامادش جفا کرد خدا لعنت کند غاصب فدک را او که میدانست فدک حق خدا و رسول و اقربین است💔 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_37 #مُهَنّا حدودا شصت روز بعد از فوت مادرم لباس سیاهم رو از تن در آوردم، اونجوری هم من تو عذ
بهار: سلام صبح بخیر فاطمه: سلام، صبح تو هم بخیر بهار: امروز من تا ساعت ۲کلاس دارم، تو چطور؟ فاطمه: امروز استاد قراره ما رو ببر بیمارستان، نمیدونم چقدر طول بکشه. چطور مگه؟ بهار: بخاطر نهار می‌گم، اینجوری باید از سلف نهار بگیریم. فاطمه: نه نمیخواد، من الان ساعت اول کلاس ندارم، میرم نهار آماده می‌کنم، قیمه تخم مرغ بار بزارم میخوری؟ بهار: آره دستت درد نکنه. اما اینجوری خیلی اذیت میشی آبجی. فاطمه: چه اذیتی؟ مگه تو خونه کم از این کارا می‌کردیم؟ تازه تو که میدونی غذای دانشگاه به من نمیسازه، ناچارا باید غذا بپزیم، اینجوری برا هردوتامون بهتره. بهار: واااای فاطمه داره دیرم می‌شه، فعلا خداحافظ فاطمه: خدا به همراهت عزیزم. تو اتاق تنها بودم، برنج رو دَم ندادم، گذاشتم توی یه پارچه و پیچوندم و خورشت رو هم کنارش گذاشتم. به بهار اس‌ام‌اس دادم که نهار آماده‌هست، کنار تخت قابلمه‌ها رو گذاشتم. همراه یکی از همکلاسی‌هام اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان. رویا: فاطمه امروز جلسه چهارم کلاس هست، چرا استاد گفت بریم بیمارستان؟ فاطمه: گفت میخواد یه چیزایی رو بهمون نشون بده، مثل وسایلی که باهاشون سر و کار داریم و اینجور چیزا. رویا: آها، راستش فاطمه من پشیمونم چرا اومدم این رشته، دلش رو ندارم ببینم کسی درد می‌کشه. فاطمه: همه ما دوست نداریم ببینیم کسی درد می‌کشه ولی خب نباید این باعث بشه ما قید زندگی کردن و کار کردن رو بزنیم. رویا: فاطمه یه چیزی بگم ناراحتی نمی‌شی؟ فاطمه: نه، واسه چی ناراحت بشم!؟ رویا: فاطمه تیپت....یعنی ببین مشکلی نداره ولی...چیزه تیپت به این رشته نمی‌خوره. از حرفش خندم گرفت، یاد دوران دبیرستان افتادم، دقیقا دخترا همین حرف رو بهم می‌زدن، به قول خودشون سیسیت برا تجربی نیست. رویا: وااای فاطمه ببخشید ناراحتت کردم فاطمه: اگه ناراحت شده بودم نمی‌خندیدم، تازه تو اولین نفری نیستی که این حرف رو بهم می‌زنه. اما رویا یه چیزی بهت می‌گم به عنوان یه دوست؛ الان درسته پزشک‌ها مخصوصا زن‌هاشون نه مرد‌ها، فکر می‌کنن پزشکی مساوی با یه تیپی که الان تو داری می‌گی، اما واقعا اینطوری نیست مگه نمی‌شه پزشک بود و باحجاب هم بود؟ رویا: چرا می‌شه، ولی این تیپ تو آدم رو یاد حوزه علمیه میندازه. فاطمه: آدما وقتی تیپ میزنن باید طوری باشن‌ که دیگران وقتی اونا رو می‌بینن یاد خدا بیفتند نه چیز دیگه. رسیدیم، بریم تا تاخیر نخوردیم. خدا رو شکر سر وقت رسیدیم، استاد همراه ما رسید. بعد از حضور و غیاب ما رو برد بالای سر خانمی که تازه بستری شده و بچه اولش رو تو راه داشت. کمی اون‌طرف‌تر صدای جیغ یه خانم به گوش می‌رسید. استاد: تو رشته ما هم رأفت باید داشته باشی هم دلی نیمه‌سنگ. باید طوری با مادر رفتار کنید که انگار دارید همزمان باهاش درد می‌کشید، در عین حال باید کمکش کنید بتونه به دردش غلبه کنه و زایمان راحتی داشته باشه. از همین الان بگم اگر فکر می‌کنید نمی‌تونید اینطوری باشید بهتره انصراف بدید. رویا حسابی مردد شد، بنده خدا وقتی صدای جیغ زنه رو شنید اشکاش جاری شد. هدف استادمون از این کار این بود که ما فضای کارمون رو بشناسیم و بدونیم با چطور آدم‌هایی سروکار داریم و لازمه کار ما چیه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
توکل عبادتی قلبی‌است💝 خدا فقط این عبادت را می‌بیند🦋 اگر آن را صادقانه انجام دهی❣ خدا کفایتت می‌کند😍 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~