🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #پشت_لنزهای_حقیقت حسینآقا بازوم رو بست تا از خونریزی جلوگیری کنه، آقا حسام هم با پارچها
#پارت_70
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: حال سارا خانم چطوره؟
حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نبود.
دکتر: نباید خیلی به دستت فشار بیاری، مدتی روش لباس گرم نباشه تا عرق نکنه.
علیاکبر: ممنون دکتر، زحمت کشیدید.
حسام: تا کی باید اینجا باشیم؟ قراری که سید گفت چی میشه الان؟
حسین: نگران اون نباش خبرش بهمون میرسونن، احتمالا با این اتفاقات تغییراتی تو نقشه رخ میده.
عباس: ابوعلی؟
حسین: چیه عباس؟
عباس: تا نزدیکیهای اینجا دنبالمون کردن، نمیتونید خارج بشید. دستور چیه؟
حسین: زودتر خبر به سید برسون؛ تمام وقایع براشون تعریف کن، این نامه رو هم بده دست سید. عباس حواست باشه کسی نفهمه ما اینجاییم.
عباس: رو چشم ابوعلی
حسین آقا و علیاکبر و حسام با فاصله دور هم نشسته بودن و گرم صحبت بودن.
منم تنها با خودم صحبت میکردم، باید هر طور شده آقا حسین رو راضی میکردم من رو بفرسته اسرائیل، جدا از هرچیزی من باید انتقام اذیت کردن خودم رو از گالانت میگرفتم، برا خودم نقشه میکشیدم نتانیاهو رو ترور کنم.
البته میدونستم دلیل این دوری حسین آقا از خودم چیه، دیگه نمیخواست حرفهای من رو بشنوه، البته به این کارشون بیشتر خندهام گرفته بود.
واقعا اون لحظات تو وضعیت خندهداری بودم، تا چند دقیقه قبل از ترس جیغ میکشیدم و دعوتم میکردن به آرامش الان یهو درخواست برگشت به طویله گرگها رو داشتم، حسین آقا حق داشت رد بده.
طولی نکشید که عباس آقا برگشتن،سمت آقا حسین اومدن و نامهای رو بهشون دادن.
میتونستم حدس بزنم تو نامه چی نوشته بود.
بعد از چند لحظه حسین آقا به سمت من اومدن و گفتن به یک شرط میگذارم برید اسرائیل.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال وروزم که خراب میشود
نجف را بخاطر میآورم
به سوی عزیز دلم و امیرم میروم
این عشق فطری است.
#یاعلی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نب
#پارت_71
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: شرط!؟
ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه رو نگاه کرد، تا کرد گذاشت کنار چند قدمی فاصله گرفت، مجدد نگاهی به من میانداخت، از شدت کلافگی در بیان شرطش دست به ریشهایش میکشید، من پیش قدم شدم و گفتم: هر شرطی باشه قبول میکنم، من هم مثل ریحان و همه زنهای غزه و لبنان برای مسجدالاقصی که متعلق به همه مسلمین میجنگم و خون میدم، قبول یک شرط که دیگه چیزی نیست.
حسین آقا با انگشتان دستش بازی میکرد، انگشتانش را لای موهاش برد، نفسی عمیقی کشید و گفت:
باید زنم بشی.
با شنیدن این جملهاش جا خوردم، خیلی بیهوا گفتم هرشرطی باشه قبول میکنم، ادعای بزرگی کرده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.
جمعمون به یک سکوت فرو رفت، فقط صدای هوای ضعیفی بود که توی تونل جابجا میشد به گوش میرسید.
چند قدمی تو تونل قدم زدم و از آقایون فاصله گرفتم، من با خودم عهد کرده بودم اجازه ندم کسی دوباره بهم ضربه بزنه، من واقعا شرایط روحی خوبی برا ازدواج نداشتم، خانوادهام رو چیکار میکردم، یا باید قید رفتن به اسرائیل رو میزدم یا باید برای رسیدن به نتانیاهو و ترورش به این ازدواج تن میدادم؛ اما سوال اصلی ذهنم این بود که چرا حسین چنین پیشنهادی داد؟ این پیشنهاد از جانب کی بود؟ تو نامه چی نوشته شده بود؟
علیاکبر: حسین جان سارا خانم یه دختر که اذنش دست پدر برا ازدواجش، چرا چنین پیشنهادی بهش دادی؟
حسین: خواسته سید.
حسام: چرا سید چنین خواستهای کرده؟
حسین: ببخشید من برم باهاشون صحبت کنم.
رو زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، بین دوراهی سختی گیرافتاده بودم.
حسین: من گفته بودم که همه چی رو میدونم، حتی اینکه... حتی اینکه قبلا یک ماه عقد بودید.
از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، آروم زیر لب گفتم: اون ماجراش فرق داره، مجبور به این کار بودم.
حسین: ریحان هم هر وقت خجالت میکشید، سرش پایین میانداخت و زمزمه میکرد.
سید مشکل اذن پدر رو هم حل میکنه، شما قبول میکنید؟
سارا: ولی من میخوام برم اسرائیل، این شرط....
حسین: شاید الان نتونم عقد خوب و مراسم ازدواج رسمی بگیرم، ولی وقتی کارتون تو اسرائیل تموم شد برگشتیم همه چی رو طبق رسم و رسوم انجام میدیم.
سارا: من قطعا بعد از ورود به اسرائیل زنده بیرون نمیام، حتی نمیدونم جنازهام رو پس میدن بهتون یا نه. شرط نشد میگذارید؟
حسین: تنها راه رفتن به اسرائیل قبول کردن این شرط.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت بخیر آقای من🥺
صبحت بخیر بابای مهربان❤️
سلام ای پسر غریب زهرا🥺
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_71 #پشت_لنزهای_حقیقت سارا: شرط!؟ ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه
#پارت_72
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسام: یه سوال بپرسم حسین؟
حسین: بفرمایید
حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد ازدواج دادی؟
حسین: متاسفم نمیتونم این مورد جواب بدم.
علیاکبر: خوب میدونم این پیشنهادت از سر عشق و خواستن و اینا نیست، حتما اتفاق جدیدی برا سارا خانم افتاده که حس نیاز کردی به اینکه بهش نزدیکتر بشی.
حسین: اتفاق خاصی نیست، ذهنتون رو درگیر نکنید.
علیاکبر: یعنی تو واقعا خواسته دلت رو مطرح کردی!؟
حسین: بذار به حساب دلم علی آقا.
علیاکبر: مطمئنم سارا خانم قبول نمیکنه، ایشون تو دفتر کار هم که بودن طوری رفتار میکردن که هیچ کس جرأت نکنه بهشون پیشنهاد ازدواج بده. به امید اینکه برمیگردیم ایران عقد تو رو بخاطر شرایط جسمی نامساعدش قبول کرد والا مثل حسام ردت میکرد.
حسین: میدونم.
علیاکبر: اصلا فکرشم نکن این پیشنهاد قبول کنه.
واقعا تو شرایط سختی قرار گرفته بودم، اگر نمیرفتم اسرائیل تا خود ایران هم دنبال من میاومدن، به هر حال من اطلاعاتی رو ازشون ربوده بودم.
اگر هم میخواستم برم هم جونم در خطر بود هم شرط حسینآقا که اگر محقق نشه اصل رفتنم منتفی میشد.
عباس: ابوعلی، عملیات به تاخیر افتاد.
حسین: اتفاقی افتاده؟
عباس: دشمن تا اینجا پیش اومده، خیلی سرسختانه هرجا رو که احتمال میدن شما اونجا باشید رو میزنن.
هنوز فکر میکنن شما تو مرزهای جنوب لبنانهستید، قطعا اگر بفهمن الان بیروتهستید میزننمون، البته تا حدودی فهمیدن. اما اجازه ندادیم این خبر به نتانیاهو و اعوانش برسه.
حسین: شش دانگ حواستون به سید باشه، شرایط من رو به سید اعلام کن بگو نگران نباشه.
عباس: قصهات با خانم کجا رسید؟
حسین: فعلا هیچجا.
عباس: میخوای چیکار کنی ابوعلی؟
حسین: نگران نباش، کار خطرناکی نمیکنم.
نمازم رو با فاصله از آقایون خوندم، همچنان سعی میکردم فاصلهام رو با حسینآقا حفظ کنم و باهاشون چشم تو چشم نشم.
نصف روز گذشته بود، هنوز جوابی نداده بودم، حسین آقا خودشون مجدد پیش قدم شدن برای گرفتن جواب.
حسین: امروز به زخمهاتون رسیدگی کردید؟
سکوت یعنی بله یا نه؟
سارا: یعنی اگر قبول نکنم راهی نداره برم اسرائیل؟
حسین: راهی نداره، شما هنوز تو شرایط جسمی خوبی نیستید، زخمهاتون هنوز تازهاست. اول باید درمان بشید کامل بعد هرجا خواستید برید.
باز هم سکوت بود که حاکم بر جو دو نفره ما شده بود.
حسین: شما هم مثل علیاکبر فکر میکنید این درخواست ازدواج من از سر علاقه و محبت نیست و فقط بخاطر شرایط موجود؟
سارا: مگه غیر اینه...؟
سکوت حسینآقا من رو گیج کرد، نمیتونستم باور کنم حسین آقا از سر علاقه از من خواستگاری کرده.
با شرایط قبل که گفته بود بعدا از هم جدا میشیم و شما میری سوی خودت و من سوی خودم، همخوانی نداشت.
یه سوال اساسی ذهنم درگیر کرد، به سادگی ریحان و علیرضا رو فراموش کرد؟
اصلا با وجنات حسین آقا همخوانی نداشت، خوب میدونستم اون هنوز تو فکر ریحان و علیرضاست، اما چی باعث شده این حرف بزنه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
#پارت_73
#پشت_لنزهای_حقیقت
دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که ما منتظر بودیم حزبالله حمله کنه، از ایران خبر رسید رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی به شهادت رسیدن، حال و روز هممون اون لحظه داغون بود، اشکهامون سرازیر شده بود قلبمون آکنده از درد.
شهادت رئیس جمهور هم جز اطلاعاتی بود که من اونجا بهش رسیده بودم، اونا کاملا از این اتفاق خبر داشتن و میدونستن این اتفاق قراره رخ بده، اما سقوط اون هلیکوپتر باعث شد هیچ کس به ترور شک نکنه، واقعا داشتم از این درد میسوختم، حالم بدتر شد وقتی گفتن این یک سانحه بوده، در حالی که همه شواهد و مستندات حاکی از ترور برنامه ریزی شده بود.
باید تن میدادیم به این که این اتفاق فقط یک سانحه بود، اما این اتفاق باعث شد من تصمیم نهایی رو بگیرم، الان انگیزهای قویتر برای انتقام داشتم.
حسام: الان ما باید ایران میبودیم تا اطلاعات بگیریم و خبر میدانی جمع کنیم.
حسین: خدا به همه ما تو این غم بزرگ صبر بده.
سارا: حسین آقا .... من ..... من.... من شرط شما رو قبول میکنم.
حسین: واقعا!؟
سارا: بله واقعا.
حسین: اگر بگم این درخواست من بوده نه سید باز هم قبول میکنید؟
سارا: بله، قبول میکنم.
عباسآقا به دستور حسین چند دست لباس جدید خرید و آورد.
حسین آقا با تردید لباس مشکیاش رو از تن در آورد.
صبر کردیم ده روز از عزای سید ابراهیم رئیسی بگذره بعد یه مراسم بگیریم.
حسین: متاسفم که نتونستم عروسی در شأن شما بگیرم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
سارا: چه تاثیری داره، ما که قراره یه روزی از هم جدا بشیم.
آروم با خودم زمزمه کردم، انگار تو سکه سرنوشتم اینطور ضرب شده.
حسین: هنوز باور نکردی این ازدواج من با شما از سر علاقه بوده؟
سارا: شما با ناراحتی و درد لباس سیاه از تنتون درآوردید، وقتی از ریحان و علیرضا صحبت میکنید بغض و درد گلوتون رو فرا میگیره. انتظار ندارید که بحث علاقهاتون به خودم رو باور کنم.
این گارد گیری من بیشتر بخاطر شکست تو ازدواج قبلی بود، من اعتمادم به مردها رو از دست داده بودم، شاید حسین آقا در مورد حسشون حقیقت رو میگفتن ولی من تمایلی به باور کردنش نداشتم.
سارا: الوعده وفا حسین آقا.
حسین: میخوام باهم بریم یه جایی، اگر جسارت نیست این نقاب بزنید، چون نمیخوام شناسایی بشیم.
بعد از ۱۹ روز از تونل بیرون اومدیم، البته فقط من و حسین آقا، آقای رضایی و قادری اونجا موندن.
سارا: میشه بپرسم کجا میریم؟
حسین: خونه.
سارا: خونه!؟
حسین: نگران نشید برسیم اونجا متوجه میشید.
حسین آقا اول پیاده شدن، جلوتر از حسین آقا، عباس و چند نفر دیگه قرار داشتن، راه باز کردن و ما سریع وارد خونه شدیم.
حسین آقا وارد اتاق شدن، یک لباس بچگونه دستشون بود، لباس علیرضا بود.
حسین: این لباس رو ریحان با ذوق برا علیرضا دوخته بود، من و ریحان بعد از چندسال علیرضا رو از خدا هدیه گرفته بودیم، بین ما خیلی بده یک زن بعد از ازدواجش زود بچه دار نشه، کلی فکر بد میکنن، نکنه مشکل داره و فلان و از این حرفا، ریحان هم کم نیش و کنایه نشنید، اما من هیچ وقت اجازه ندادم یک لحظه هم نسبت به علاقه من به خودش شک کنه، باهاش عهد کردم که بچه دار بشیم چه نشیم اون تنها زن من خواهد بود.
شما درست فهمیده بودید، من هنوز سینهام از داغ بچه شش ماهه و همسر مظلومم میسوزه، این داغ هم هیچ وقت خاموش نمیشه، مگر با حذف اسرائیل، اون موقع شاید ذرهای آروم بگیرم.
عقد اولی من به درخواست سید بخاطر درمانتون بود، چون نمیتونستیم زن پرستاری استخدام کنیم، اما این پیشنهاد دوم از ته قلبم بود، بین علاقهام به شما و ریحان هم هیچ تفاوتی قائل نمیشم، به اندازه ریحان برای من عزیز و محترمید.
شما رو آوردم اینجا چون نخواستم پیش همکارانتون این حرف بزنم، میدونم شما دوست ندارید اونا از زندگی شما چیزی متوجه بشن.
اما شما در انتخاب من کاملا مختار و آزاد هستید، اصلا هم برام مهم نیست چرا قبلا طلاق گرفتید، شما دلیل خودتون رو داشتید.
نفسم حبس شده بود، واقعا شنیدن این حرفها برام سنگین بود، من حسین آقا رو زود قضاوت کردم.
نمیدونم حسین آقا از چهره من چی متوجه شد که یه لیوان آب رو آورد و تو دستم قرار داد.
بعد از درخواست حسین آقا، زبونم واقعا بند اومده بود، هیچ حرفی نداشتم در مقابل صحبتهاش بزنم.
نمیدونستم کارم درسته یا نه، ولی بریده بریده حرفهام رو به حسین آقا زدم، دلیل عدم اطمینانم به مردها، دلیل طلاقم، دلیل همه ترسها و ....
اما به طور معجزهآسایی بعدش آرامش پیدا کردم، انگار که سبک شده بودم، حسین آقا حق رو کاملا به من داد، برای اولین بار گرمای دست حسین آقا شد باعث آرامش من، و همین گرما باعث تغییر مسیر زندگی من شد. اونجا این آیه رو با تمام وجودم حس کردم( و خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها و جعل بینکم موده و رحمه)
و امان از این مودت، امان.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_72 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: یه سوال بپرسم حسین؟ حسین: بفرمایید حسام: چرا به سارا خانم پیشنهاد
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در پایان شب 💔
در دل تاریکی🥺
بین خودت و مادر عهدی ببند و از او طلب شفاعت کن🖤
صدای پای فاطمیه میآید😭
از درون چاه، صدای ناله علی میآید.😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر😍
امروز بیشتر بخند، چون....
خدا هست❤️