🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #مُهَنّا استاد:خب، تعریف کن ببینم چیکار کردی امروز؟ فاطمه: همون طوری که دلم خواست پیش رفت
#پارت_71
#مُهَنّا
ایلیا: صبحبخیر خانم.
فاطمه: صبح شما هم بخیر.
ایلیا: من ایلیا هستم، از امروز به عنوان راننده در خدمت شما هستم.
فاطمه: ممنونم.
دَر رو با احترام باز کرد تا من سوار بشم.
ایلیا: بفرمایید خانم.
فاطمه: متشکرم.
یه ماشین مجهز رو برام فرستاده بودن، ماشین نبود، رسما یه کافه رستوران حساب میشد؛ از جون آدمی تا شیر مرغ توش پیدا میشد.
اما من به هیچ کدوم لب که هیچی، دست نمیزدم.
ایلیا: بفرمایید خانم رسیدیم، من ساعت ۱۲همین جا هستم، طبق برنامهای که به من دادن شما رو باید ببرم آزمایشگاه.
فاطمه: میتونم یه سوال بپرسم؟
ایلیا: بفرمایید خانم.
فاطمه: به چه دینی هستی؟
ایلیا: مسیحیام خانم.
فاطمه: قرار بود روز دوم راننده برام بفرستن، چرا اینقدر طول کشید؟
ایلیا: خانم ظاهرا کسی قبول نمیکرد، شرمنده به من دیر اطلاع دادن.
فاطمه: درست، خیلی ممنون، میتونی بری، من دوازده اینجا هستم.
ایلیا: چشم خانم.
قضیه بو دار بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی نسبت به این رفتارشون نداشتم، این همه ریخت و پاش و دیر فرستادن راننده اونم با یه ماشین کافه رستورانی.
اونا قطعا دنبال چیزی بودن، اما چی؟ نمیدونم.
استاد: خانم عباسی جواب بدید، وقتی جنین دچار خفگی با بند ناف میشه چهکاری باید انجام بدیم؟
فاطمه:اگر در هنگام زایمان در وضعیتی که بند ناف دور گردن جنین پیچیده باشد،افت ضربان جنینی پیش بیاید، ظرف مدت 10 تا 15 دقیقه بیمار باید برای سزارین آماده شود. اما اگر بند ناف دور گردن جنین پیچیده باشد اما ضربان قلب افت شدید پیدا نکند، به محض اینکه سر جنین از رحم مادر خارج شد، بند ناف را آزاد میکنند تا روی مجاری تنفسی جنین فشار وارد نشود.
استاد: احسنت، کاملا درسته.
بعد از تموم شدن کلاس رفتم سر قرار منتظر ایلیا موندم.
بریک: خسته نباشید آقای دکتر.
استاد: ممنون
بریک: چه خبر؟
استاد: اون دختری که .... آها فامیلش عباسی هست، خیلی زرنگ و حاضر جوابه.
از همه چی هم میدونه، کم نمیاره، مثل بقیه دانشجوها نیست.
بریک: نخبهاست، مقالهای که ارائه داده رو خوندید؟
استاد: نه، چیه موضوعش؟
بریک: تبدیل و ازبین بردن سلول معیوب جنین مبتلا به سندروم داون و جایگزین کردن سلول سالم.
استاد: عجب ادعایی، چطوری میخواد این کار رو بکنه؟
بریک: دوسال وقت داره ادعایی کرده رو اثبات کنه.
استاد: یعنی همزمان با تحصیل داره کار رو هم پیش میبره؟ ولی طبق قانون نیست؟
بریک: به شرط بورسیه و تحصیل در اینجا رو قبول کرد، ما هم شور کردیم گروه تصمیم گرفت که شرایطش رو قبول کنه، اگر موفق نشه تو این دوسال باید دوسال دیگه هم بمونه.
استاد: عجب ادعایی! امیدوارم از پسش بربیاد.
بریک: ما هم امیدواریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #وصال علیرضا: آبجی، تصمیمت رو گرفتی؟ فاطمه: تصمیم گرفتن سخته، تا حالا اینقدر انتخاب یه چی
#پارت_71
#وصال
به رسم احترام از باب الجواد وارد حرم شدیم.
امیر تو بغل حسین خواب بود؛ رفتیم صحن اسماعیلطلا یا همون سقا خونه.
نشستیم مقابل گنبد طلای آقای، حسین با دستاش سایه بون درست کرده بود تا نور آفتاب امیر اذیت نکنه.
حسین: اگر میخوای بری زیارت الان فرصت مناسبیه.
فاطمه: باشه، پس من میرم زود میام که شما هم بری.
حسین: التماس دعا.
کنار ضریح شلوغ بود، نتونستم خیلی جلو برم؛ از همون فاصله چند قدمی یه سلام دادم و شروع کردم صحبت کردن.
هم تشکر کردم هم ابراز دلتنگی کردم، از دوراهیهایی که الان توش گیرافتادم گفتم.
همه رو گفتم و آخر سر از آقا خواستم همون محبتی که از ایلیا تو دلم داشتم رو نسبت به حسین هم ایجاد کنه، کانون زندگی منو دوباره گرم کنه، حس امیر رو نسبت به حسین حفظ کنه.
دو رکعت نماز خوندم و از ضریح خارج شدم به سمت صحن.
حسین: قبول باشه، تونستی خوب زیارت کنی؟
فاطمه: ممنون قبول حق، آره خدا رو شکر.
حسین: منم با امیر میرم زیارت.
فاطمه: امیر که خوابه!
حسین: دو ساعته که خوابیده، با اجازه بیدارش کنم ببرم زیارت، اولین زیارت پدر و پسری.
فاطمه: شما پدر اونی صاحب اختیارشی.
حسین: پس فعلا با اجازه.
حسین امیر رو که خواب بغل گرفت و سمت سقاخونه رفتن، چشمم دنبال اونا رفت، با حرکات دستش امیر نوازش میکرد و میخواست بیدارش کنه.
یه پیر مرد کنار سقاخونه یه لیوان آب پر کرد و داد دست حسین.
حسین آروم آروم آب میزد به صورت امیر تا بالاخره موفق شد بیدارش کنه.
کنار حوض ایستاد و مشتی آب به صورت امیر زد.
محکم بغلش کرد و بوسید و رفتن سمت ضریح.
از دور إن یکاد خوندم و فوت کردم سمتشون.
دلم داشت بعد از دو سال آروم و قرارش رو بدست میآورد.
باز هم لبخند مهمون خانواده ما شد، صدای قهقههای از ته دل امیر دوباره شروع شد.
صدای داد و بیداد حین بازی منچ و شطرنج.
حرص خوردنهای من برای جدا کردن پدر و پسر از توپ فوتبال برای اومدن سر سفره نهار.
زندگی من دوباره رنگین کمونی شده بود، من مثل قبل برگشتم به دانشگاه و تدریس جدی شروع کردم، به جای بیمارستان وارد آزمایشگاه شدم و دوتا مادر رو صاحب فرزند سالم کردم.
آقای بریک هم با پول خونه ایلیا زن و شوهری که مشکل داشتن رو میفرستاد ایران برای درمان.
حسین با کمک علیرضا به کارش تو تیم اطلاعات ادامه داد، هر ماه به مدت دو هفته میرفت لبنان و برمیگشت.
ما هم اگر وقت خالی داشتیم همراهش میرفتیم لبنان، سهام هم مثل من زندگیاش نور گرفته بود و داشت بعد از سه بار ازدواج مادر شدن رو تجربه میکرد.
نه من و نه حسین عزیزان زیر خاکمون رو فراموش نکرده بودیم.
همون روزی که رفتیم مشهد با هم قرار گذاشتیم هر وقت دلتنگ عزیزانمون شدیم هر کدوم جدا و به تنهایی بریم با عشق سابقمون درد و دل کنیم و براشون گریه کنیم.
من و امیر گاهی تنها میرفتیم سر خاک ایلیا؛ حسین هم هر چند ماه یه بار میرفت به خونه خرابهاش سر می زد و با لیلای مفقود الاثرش صحبت میکرد، گاهی هم میرفت سر خاک طفل معصومش.
هرچند این کار ما باعث اعتراض چند نفر از اعضای خانواده شده بود؛ همش میگفتن بابا شما ازدواج کردید اون خدابیامرزها رو فراموش کنید و فلان... اما گوش ما بدهکار نبود، چون این کار لطمهای به زندگیمون نمیزد که هیچ، حتی بعد از اون اندازه چندین سال شارژ میشدیم و زندگیمون رو میکردیم.
یک ساعت یا یک روز غم گذشته رو میخوردیم اما بعدش برمیگشتیم به زندگی عادی خودمون.
به لطف خدا و اهل بیت زندگی من و حسین تا به امروز با همه پستی و بلندیهاش پابرجاست.
امیر مهدی صاحب یه خواهر کوچلو به اسم حورا شد.
من دوباره مادر شدم و حسین سه باره پدر شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #آبرو توجه بیش از حد زهره و محمدعلی به ملکا حسادت نازنین را برانگیخته بود، مخصوصا که باع
#پارت_71
#آبرو
ملکا: خیلی ناراحتم محمدحسین، کاش خودم رو وسط نمیانداختم تو همه چی، اینطوری مامان از من تعریف نمیکرد.
محمدحسین: تا کی میخواستی اونطوری رفتار کنی؟ خودت اذیت نمیشدی از کم کار کردن؟ عذاب وجدان راحتت نمیگذاشت اون موقع، چندبار گفتم تو کار اشتباهی نکردی، رفتار پدر و مادرم اشتباهه، چندبار تاحالا من بهشون گوشزد کردم ولی اصلا اهمیت ندادن.
ملکا: نازنین فکر میکنه مامان و بابا دوستش ندارن؟
محمدحسین: حقیقتش واقعا منم همین طور فکر میکنم، گاهی طوری باهاش رفتار میکنن انگار دخترشون نیست.
ملکا: چرا خب!؟
محمدحسین: چون نازنین باب دل پدر و مادر نرفت حوزه علمیه.
ملکا: یعنی ....
محمدحسین: آره، پدر و مادرم مثل قدیمیا فکر میکنن، چون همه نسلمون طلبه و طلبه زاده و معلم هستن نازنین هم باید تو این مسیر بره، اما نازنین از این مسیر بدش میاد، از حوزویا به شدت بدش میاد، حتی...
ملکا: حتی چی!؟
محمدحسین: ولش کن، بیخیال، همینقدر بدون نازنین خیلی سختی کشیده، اون دختر تشنه محبت پدر و مادر، من هرچقدر بهش محبت کنم جای محبت پدر و مادر رو نمیگیره.
ملکا: واقعا همین طوره.
محمدحسین: من خیلی نگران نازنین هستم، جواب منو هم نمیده.
ملکا: برگردیم خونه شاید برگشته باشه تا الان.
محمدحسین: امیدوارم برگشته باشه.
ملکا و محمد حسین سمت خونه راه افتادن، اما همچنان خبری از نازنینزهرا نبود، تو راه پله منتظر نازنین بودن.
زهره: محمد مامان اگر اومد در خونه رو زد حق نداری در به روش باز کنی، اون دیگه دختر خانواده ما نیست، تا وقتی نگفته غلط کردم و برنگرده سر درسش من حلالش نمیکنم.
محمدحسین: همین فرمون پیش برید از نازنین یه هیولا خواهید ساخت.
محمدعلی: اون همین الانشم هیولاست.
محمدحسین: قابل توجه شما که من دارم دنبال خونه میگردم، همین روزا من و ملکا از اینجا میریم.
محمدعلی: چرا!؟
زهره: ملکا جان مادر چرا؟ نازنین ناراحتت کرده؟
محمدحسین روی پاهاش ایستاد و عصبانی گفت: نه اتفاقا مامان چون از دست شما ناراحتم میرم، نازنین با ملکا مشکلی نداشت، شما بین این دوتا رو شکراب کردید، خواهش میکنم، برای بار هزارم از خر شیطون بیاید پایین بزارید نازنین راه خودش رو بره، یکم بهش محبت کنید، به خواستههاش احترام بگذارید، خواهید دید نازنین میشه همون دختری که آرزوش رو داشتید.
زهره: پسرم تو پدر نشدی بفهمی، یه عمر برا بچهات تلاش کنی و آرزوت رو بچینی و رویا پردازی کنی اما آخرش ...
محمدحسین: خب مادر من، رویای شما برای فرستادن نازنین به حوزه غلط بود، اول باید میگذاشتید بزرگ بشه، خواستههاش رو بشنوید، اما شما همه چی رو بهش تحمیل کردید، تبعیض جنسیتی بین من و نازنین به آسمون اعلا رسیده.
زهره: ملکا مادر تو چطور به حرف پدر و مادرت گوش میکنی؟
ملکا: مامان محمدحسین بد نمیگه، من حوزه علمیه رو خودم انتخاب کردم، پدر و مادرم هم حمایت کردن، من مثل نازنین باهوش نبودم که دو رشته رو باهم بخونم.
اون هم حوزه رو این ترم موفق شده هم تو امتحان جهشی درخشیده.
چه اشکال داره بره رشتهای که دوست داره؟ کنارش هم دینش رو میسازه، حوزه بازار کار نداره، صرفا اطلاعات دینی و تاریخی.
زهره: تو الان خونه داری ناراحتی؟
ملکا: راستش آره، چون دوست داشتم مفید باشم، خب منم تفکر شما رو داشتم، زن نباید تو دید باشه، ولی یجایی فهمیدم حجاب نباید منو محدود کنه، میتونم تو جامعه باشم ولی تو دید هم نباشم. نازنین الان فکر میکنه حجاب براش محدودیته، سخت میگذره بهش، رفتارهای ما اونو اینطور کرده.
زهره: تو هم حرفهای محمدحسین رو میزنی.
هنوز حرفها تموم نشده بود که صدای آیفون شنیده شد.
محمدعلی: اومد دختر خانم.
محمدحسین: خب باز کنید، منتظرش نگذارید.
زهره: نه، اون دیگه حق نداره بیاد داخل، باید ادب بشه.
محمدحسین: امشب بیرون بمونه نمیره تو پارک بخوابه، میره تو بغل اولین نفری که امشب بهش محبت کنه، میدونید که تهش چیه؟ حوزه نرفتن نازنین آبروتون رو بیشتر میبره یا اینکه....
محمد علی: خیلی خب.
محمدعلی دکمه در رو زد و خودش و زهره رفتن تو اتاق.
محمدحسین رفت تو حیاط استقبال خواهرش.
محمدحسین: کجا بودی عزیزم؟ اینا چیه آوردی؟ رفتی کتابهات رو تحویل گرفتی؟
نازنین نگاهی به محمدحسین انداخت و زد زیر گریه.
محمدحسین: چی شده عزیز برادر؟ چرا گریه میکنی؟
نازنین به هق هق افتاده بود، کف حیاط نشست و بلندتر گریه کرد.
ملکا: نازنین جون بیا بریم داخل، تو حیاط بده.
محمدحسین نازنین رو از زمین بلند کرد و آروم برد داخل، ملکا هم کیسه کتابهای نازنین رو از زمین بلند کرد و پشت سرشون وارد شد.
ملکا یه لیوان آب داد دست نازنین، یکم که آروم شد محمدحسین اشکهای نازنین رو پاک کرد و دست نوازش به سرش کشید.
محمدحسین: کی دل خواهرم رو شکسته؟
ملکا: نازنینزهرا جونم من ....
نازنینزهرا: چرا مامان میخواست منو بکشه؟ چرا منو زد زمین؟
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #پشت_لنزهای_حقیقت حسام: حال سارا خانم چطوره؟ حسین: خوبه، زخمش رو بستم، خدا رو شکر عمیق نب
#پارت_71
#پشت_لنزهای_حقیقت
سارا: شرط!؟
ظاهر حسین آقا حاکی از تردید در بیان شرطش داشت؛ چندبار نامه رو نگاه کرد، تا کرد گذاشت کنار چند قدمی فاصله گرفت، مجدد نگاهی به من میانداخت، از شدت کلافگی در بیان شرطش دست به ریشهایش میکشید، من پیش قدم شدم و گفتم: هر شرطی باشه قبول میکنم، من هم مثل ریحان و همه زنهای غزه و لبنان برای مسجدالاقصی که متعلق به همه مسلمین میجنگم و خون میدم، قبول یک شرط که دیگه چیزی نیست.
حسین آقا با انگشتان دستش بازی میکرد، انگشتانش را لای موهاش برد، نفسی عمیقی کشید و گفت:
باید زنم بشی.
با شنیدن این جملهاش جا خوردم، خیلی بیهوا گفتم هرشرطی باشه قبول میکنم، ادعای بزرگی کرده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.
جمعمون به یک سکوت فرو رفت، فقط صدای هوای ضعیفی بود که توی تونل جابجا میشد به گوش میرسید.
چند قدمی تو تونل قدم زدم و از آقایون فاصله گرفتم، من با خودم عهد کرده بودم اجازه ندم کسی دوباره بهم ضربه بزنه، من واقعا شرایط روحی خوبی برا ازدواج نداشتم، خانوادهام رو چیکار میکردم، یا باید قید رفتن به اسرائیل رو میزدم یا باید برای رسیدن به نتانیاهو و ترورش به این ازدواج تن میدادم؛ اما سوال اصلی ذهنم این بود که چرا حسین چنین پیشنهادی داد؟ این پیشنهاد از جانب کی بود؟ تو نامه چی نوشته شده بود؟
علیاکبر: حسین جان سارا خانم یه دختر که اذنش دست پدر برا ازدواجش، چرا چنین پیشنهادی بهش دادی؟
حسین: خواسته سید.
حسام: چرا سید چنین خواستهای کرده؟
حسین: ببخشید من برم باهاشون صحبت کنم.
رو زمین نشسته بودم و زانوهام رو بغل گرفته بودم، بین دوراهی سختی گیرافتاده بودم.
حسین: من گفته بودم که همه چی رو میدونم، حتی اینکه... حتی اینکه قبلا یک ماه عقد بودید.
از خجالت سرم رو بالا نیاوردم، آروم زیر لب گفتم: اون ماجراش فرق داره، مجبور به این کار بودم.
حسین: ریحان هم هر وقت خجالت میکشید، سرش پایین میانداخت و زمزمه میکرد.
سید مشکل اذن پدر رو هم حل میکنه، شما قبول میکنید؟
سارا: ولی من میخوام برم اسرائیل، این شرط....
حسین: شاید الان نتونم عقد خوب و مراسم ازدواج رسمی بگیرم، ولی وقتی کارتون تو اسرائیل تموم شد برگشتیم همه چی رو طبق رسم و رسوم انجام میدیم.
سارا: من قطعا بعد از ورود به اسرائیل زنده بیرون نمیام، حتی نمیدونم جنازهام رو پس میدن بهتون یا نه. شرط نشد میگذارید؟
حسین: تنها راه رفتن به اسرائیل قبول کردن این شرط.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~