دَعَك مِنَ الظُّروف وَ فَکر بِقُوّة الله الّذی تدعِیه . . .
شرایط را رها کن و به قدرتِ خدایی که
به درگاهش دعا میکنی، فکر کن :)
#قشنگیجاتعربی | مناسبِبیو🌱
🔴🔵🟠🟡🟢
*حضرت علی(ع) :*
"لا تُکرِهُوا اَولادَکُم عَلَی آثارِکُم، فَاِنَّهُم مَخلُوقُونَ لِزَمانِِ غَیرِ زَمانِکُم"
*فرزندانتان را به راه و رسم خودتان اجبار نکنید زیرا آنان برای زمانی غیر زمان شما خلق شده اند.*
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج ۲۰ ص ۲۲۲
🍀🌸پیشكش میكنم
🍀💚عشق ، محبت
🍀🌸و مـهـربــانی را
🍀💚بـه كـسـانـی كـه
🍀🌸از دل شكستن بیزارند
🍀💚و در تــمـنــای آنـنـد
🍀🌸كه دلی بدست آورند
🍀💚آنانكه رحمت آفرینند
🍀🌸نـه زحـمـت آفـریـن
🍀💚و برآنند که در زندگی
🍀🌸پل باشنـد نه خندق
🍀💚ایــن گــل زیــبــا🌹
🍀🌸پیشکش نگاه مهربون شما
💖 🌸 بامداد به نیکی🍃
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_69 #وصال حسین: نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم، تقریبا از زندگی من خبر دارید؛ اگر سوالی دا
#پارت_70
#وصال
علیرضا: آبجی، تصمیمت رو گرفتی؟
فاطمه: تصمیم گرفتن سخته، تا حالا اینقدر انتخاب یه چیز برام سخت نبود.
علیرضا: نمیتونم بگم میفهممت، چون من جای تو و توی زندگیت نیستم.
فاطمه: شش سال پیش من همینجا رو تختم نشسته بودم، ایلیا اومد و قرآنی که بهش هدیه دادم بودم رو پس آورد و یه جعبه رو هم به من داد، توش یه نامه نوشته بود، اونجا نتونسته بود بگه دلش گیر منه، تا وقتی خاطرات ایلیا با منه ورود به زندگی کس دیگه خیانت به خودم و طرف مقابلم میشه.
علیرضا: تا وارد زندگی جدید نشی این خاطرات هست، هم برای تو هم برای حسین.
فاطمه: نمیدونم والا.
علیرضا: الان سه روز شده هردوی شما هم تو سکوت فرو رفتید، امروز فرداست که زنگ بزنن جواب بخوان.
جواب علیرضا فقط سکوت بود.
بسام: چی شد حسین؟ زنگ بزنیم چی بگیم؟
ام حسن: زشته مردم منتظر بمونن باید یه جوابی بهشون بدیم.
بعد از کمی سکوت جواب داد
حسین: قبول میکنم، دوباره زندگی رو از نو میسازم.
بسام: مبارکه ان شاالله.
امحسن: به مبارکی، به حق پیامبرو آلش خوشبخت بشید.
پس من برم زنگ بزنم.
ام حسن با خوشحالی و ذوق گوشی رو برداشت و با مهنا تماس گرفت.
مهنا: زنگ زدن چی بگم؟
فاطمه: چی!؟ آخه...
مادرم گوشی رو روی اسپیکر گذاشت.
امحسن: سلام ام فاطمه، خوبید ان شاالله.
مهنا: الحمدلله، شما چطورید؟ جاتون خوبه ان شاالله، راحتید؟
ام حسن: ممنون عزیزم، دخترت سنگ تموم گذاشت خیلی زحمتتون دادیم، زنگ زدم بگم ما جوابمون مثبته
مهنا: چه زحمتی؛ رحمته، ان شاالله خیره.
ام حسن: فاطمه دخترم نظرش چیه؟
یه لحظه نگاه مادرم کردم، دیگه بیشتر از این نمیشد کش داد قضیه رو، یا بله یا نه، باید چیزی میگفتم.
مامانم به نشونه این که چه جوابی بدم سرش رو تکون داد
ام حسن: الو، الو ام فاطمه.
مهنا: الو ام حسن جان.
ام حسن: فکر کردم قطع شد، جواب فاطمه دخترم چیه؟
مهنا: دخترم هم ....
من به نشونه تایید سر تکون دادم.
مهنا: جواب ما هم مثبته.
ام حسن: مبارکه ان شاالله، پس امروز خدمت برسیم برا تعیین مهریه و مراسمات.
مهنا: قدمتون سر چشم.
تماس تموم شد و منم انگار دیگه تموم شدم، حس کردم بیخود جواب دادم، اصلا نفهمیدم چیکار میکردم.
مهنا: ان شاالله خیره فاطمه جان.
فاطمه: ان شاالله.
مجلس نامزدی برگزار شد، مهریه من هرسال حداقل یه کربلا و ۵ سکه شد.
بسام: نگران خونه هم نباشید، خونه برادرم، ابو منیل، یا همون مرحوم ایلیا رو دادم برا ترمیم، انشاالله این دوتا جوون اونجا برن سر خونه زندگیشون البته اگر بخوان بیان لبنان.
حسین: من ترجیح میدم کنار خانم دکتر چندسالی ایران باشم.
هیچکس انتظار نداشت از حسین که همچین حرفی بزنه، مخصوصا بخاطر موقعیت شغلی و اهمیت کارش فکر نمیکردم بخواد ایران بمونه.
بسام: خیلی هم خوب، این مشکل هم حل شد، به هر حال من خونه رو ترمیم میکنم اگر دلتون خواست روزی بیاید لبنان نگران مسکنتون نباشید.
عقدمون شب جمعه تو دفترخونهای تو گیلان برگزار شد.
وقتی دست حسین روی دستم قرار گرفت انگار که اولین بار بود دست مردی رو لمس میکردم، دستهاش سرد بود خیس عرق.
منم به همون اندازه یخ کرده بودم که سرمای دستهاش رو خیلی متوجه نشدم.
امیر مهدی خیلی خاص به من و آقا حسین نگاه میکرد؛ از نگاهش معصومانهاش ترسیدم، حسین هم متوجه نگاه امیر شد، فورا بلند شد و حسین رو بغل گرفت.
حسین: اشکال نداره من بابای تو بشم؟
امیرمهدی: عمو دیگه من و مامان رو مثل بابا ایلیا تنها نذار.
حسین: باشه عزیزم، قول میدم تنهاتون نذارم.
الان به من میگی بابا؟
امیرمهدی: با...ب....بابا
حسین: قول میدم بابای خوبی برات بشم پسرم.
هر دو خانواده توافق کردن به همین مراسم عقد اکتفا کنیم و به عنوان شروع زندگی بریم مشهد.
من و حسین آقا و امیر اول رفتیم تهران تا یخورده وسیله بردارم.
به محض رسیدن به خونه رفتم سراغ اتاق مشترکمون، عکس من و ایلیا روی دیوار بالای تخت بود، به تک عکسی هم از ایلیا روی میز آیینه.
اومدم اونا رو بردارم که حسین وارد اتاق شد.
دستم رو آروم گرفت و گفت:
حسین: نیومدم که تو ایلیا رو فراموش کنی، به خودتون سخت نگیرید، آروم آروم همه چی رو حل میکنیم.
وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد، دلم قرص شد که میتونم بهش اعتماد کنم.
وسایلمون رو جمع کردیم، یک چمدون کامل شد.
امیر مهدی: میشه با ماشین بابا ایلیا بریم؟
حسین: ماشین دارید؟
فاطمه: بله، از وقتی اومدیم گوشه پارکینگ داره خاک میخوره.
حسین: خب اگر مشکلی نداره از نظر شما با ماشین بریم.
فاطمه: مشکلی نداره ولی ما بلیط گرفتیم.
حسین: جریمه میدم و کنسلش میکنم.
یک ساعتی معطل شدیم تا حسین و امیر ماشین رو تمییز کردن.
کلی باهم بهشون خوش گذشت حین تمییز کردن ماشین، منم نهار راه رو آماده کردم و چندتا چیز دیگه هم اضافه کردم.
بعد از نماز ظهر و عصر با ماشین راهی مشهد شدیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
✍️🧠✍️
@taravosh1
✍️🧠✍️
میخواهید جایگاه و ارزش خود را
در نزد پروردگارتان بدانید؟!
امیرالمومنینﷺ میفرمود:
ببینید هنگام گناه کردن؛
خداوند در نزد شما چه جایگاهی دارد...!
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا شبتون خوش
پارت پرید🤦♀
فردا منتظرش باشید حتما
اگر باز مشکلی پیش نیاد
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #وصال علیرضا: آبجی، تصمیمت رو گرفتی؟ فاطمه: تصمیم گرفتن سخته، تا حالا اینقدر انتخاب یه چی
تا لحظاتی دیگر منتظر پارت باشید😍😍🤩
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_70 #وصال علیرضا: آبجی، تصمیمت رو گرفتی؟ فاطمه: تصمیم گرفتن سخته، تا حالا اینقدر انتخاب یه چی
#پارت_71
#وصال
به رسم احترام از باب الجواد وارد حرم شدیم.
امیر تو بغل حسین خواب بود؛ رفتیم صحن اسماعیلطلا یا همون سقا خونه.
نشستیم مقابل گنبد طلای آقای، حسین با دستاش سایه بون درست کرده بود تا نور آفتاب امیر اذیت نکنه.
حسین: اگر میخوای بری زیارت الان فرصت مناسبیه.
فاطمه: باشه، پس من میرم زود میام که شما هم بری.
حسین: التماس دعا.
کنار ضریح شلوغ بود، نتونستم خیلی جلو برم؛ از همون فاصله چند قدمی یه سلام دادم و شروع کردم صحبت کردن.
هم تشکر کردم هم ابراز دلتنگی کردم، از دوراهیهایی که الان توش گیرافتادم گفتم.
همه رو گفتم و آخر سر از آقا خواستم همون محبتی که از ایلیا تو دلم داشتم رو نسبت به حسین هم ایجاد کنه، کانون زندگی منو دوباره گرم کنه، حس امیر رو نسبت به حسین حفظ کنه.
دو رکعت نماز خوندم و از ضریح خارج شدم به سمت صحن.
حسین: قبول باشه، تونستی خوب زیارت کنی؟
فاطمه: ممنون قبول حق، آره خدا رو شکر.
حسین: منم با امیر میرم زیارت.
فاطمه: امیر که خوابه!
حسین: دو ساعته که خوابیده، با اجازه بیدارش کنم ببرم زیارت، اولین زیارت پدر و پسری.
فاطمه: شما پدر اونی صاحب اختیارشی.
حسین: پس فعلا با اجازه.
حسین امیر رو که خواب بغل گرفت و سمت سقاخونه رفتن، چشمم دنبال اونا رفت، با حرکات دستش امیر نوازش میکرد و میخواست بیدارش کنه.
یه پیر مرد کنار سقاخونه یه لیوان آب پر کرد و داد دست حسین.
حسین آروم آروم آب میزد به صورت امیر تا بالاخره موفق شد بیدارش کنه.
کنار حوض ایستاد و مشتی آب به صورت امیر زد.
محکم بغلش کرد و بوسید و رفتن سمت ضریح.
از دور إن یکاد خوندم و فوت کردم سمتشون.
دلم داشت بعد از دو سال آروم و قرارش رو بدست میآورد.
باز هم لبخند مهمون خانواده ما شد، صدای قهقههای از ته دل امیر دوباره شروع شد.
صدای داد و بیداد حین بازی منچ و شطرنج.
حرص خوردنهای من برای جدا کردن پدر و پسر از توپ فوتبال برای اومدن سر سفره نهار.
زندگی من دوباره رنگین کمونی شده بود، من مثل قبل برگشتم به دانشگاه و تدریس جدی شروع کردم، به جای بیمارستان وارد آزمایشگاه شدم و دوتا مادر رو صاحب فرزند سالم کردم.
آقای بریک هم با پول خونه ایلیا زن و شوهری که مشکل داشتن رو میفرستاد ایران برای درمان.
حسین با کمک علیرضا به کارش تو تیم اطلاعات ادامه داد، هر ماه به مدت دو هفته میرفت لبنان و برمیگشت.
ما هم اگر وقت خالی داشتیم همراهش میرفتیم لبنان، سهام هم مثل من زندگیاش نور گرفته بود و داشت بعد از سه بار ازدواج مادر شدن رو تجربه میکرد.
نه من و نه حسین عزیزان زیر خاکمون رو فراموش نکرده بودیم.
همون روزی که رفتیم مشهد با هم قرار گذاشتیم هر وقت دلتنگ عزیزانمون شدیم هر کدوم جدا و به تنهایی بریم با عشق سابقمون درد و دل کنیم و براشون گریه کنیم.
من و امیر گاهی تنها میرفتیم سر خاک ایلیا؛ حسین هم هر چند ماه یه بار میرفت به خونه خرابهاش سر می زد و با لیلای مفقود الاثرش صحبت میکرد، گاهی هم میرفت سر خاک طفل معصومش.
هرچند این کار ما باعث اعتراض چند نفر از اعضای خانواده شده بود؛ همش میگفتن بابا شما ازدواج کردید اون خدابیامرزها رو فراموش کنید و فلان... اما گوش ما بدهکار نبود، چون این کار لطمهای به زندگیمون نمیزد که هیچ، حتی بعد از اون اندازه چندین سال شارژ میشدیم و زندگیمون رو میکردیم.
یک ساعت یا یک روز غم گذشته رو میخوردیم اما بعدش برمیگشتیم به زندگی عادی خودمون.
به لطف خدا و اهل بیت زندگی من و حسین تا به امروز با همه پستی و بلندیهاش پابرجاست.
امیر مهدی صاحب یه خواهر کوچلو به اسم حورا شد.
من دوباره مادر شدم و حسین سه باره پدر شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
من یه دخترم، اما با روحیه پسرونه😎
تو خانواده کاملا مذهبی متولد شدم، اطرافیانم یا معلم بودند یا طلبه و آخوند.👳♂👨🏫
از شانسم من یه آخوند زاده شدم،😖 محدودیتهای زندگی من همش برمیگرده به این که من یه آخوندزادهام.🤦♀
بدتر از اون برخلاف میلم منو به زور فرستادن حوزه علمیه🥺
من که حریف اونا نشدم ولی با خوابگاهی شدنم فرصتی پیش اومد که مستقل عمل کنم، قسم خوردم آبروی هرچی طلبه هست رو ببرم.....
رمان امنیتی و درام #آبرو
وارد کانال بشو که به زودی پارت گذاری این داستان جذاب شروع میشه😌
https://eitaa.com/joinchat/3559391697Cc833ba0557
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
من یه دخترم، اما با روحیه پسرونه😎 تو خانواده کاملا مذهبی متولد شدم، اطرافیانم یا معلم بودند یا طلبه
بنر تبلیغ کانال و رمان جدید
این رمان هرکی از دست بده خودش ضرر میکنه
پس منتشرش کنید حداکثری