🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_73 #پشت_لنزهای_حقیقت دو روز گذشته بود و من و حسین آقا تو بلاتکلیفی بودیم، تو همین ایامی که م
#پارت_74
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: خانم خانم، یه خبر خوب.
حانیه: سارام برگشته!؟
هادی: نه، ولی ان شاالله که برمیگرده، خبر موثق دارم که سارا و دوستاش آزاد شدن و الان جاشون امنه.
حانیه: خب چرا برش نمیگردونن؟ خب بهم بگن دخترم کجاست من برم ببینمش.
هادی: آقا سید حسن نصرالله طی مکاتباتی بیان کرده که حالشون خوبه، بخاطر مسائلی فعلا اونجا میمونن، ولی مهم اینه که سارا الان آزاد شده و حالش خوبه.
حانیه: من باور نمیکنم، اگر حالش خوبه چرا نگهش داشتن اونجا؟ خب یه شماره تماسی چیزی بهمون بدن بتونم باهاش حرف بزنم.
هادی: خانم، اونا از اسرائیل به طرز خاصی ظاهرا آزاد شدن، نباید کاری کنیم شرایطشون بدتر بشه، به کسی هم نگو این خبر فعلا.
.................
حسین: شرایط برگشتن شما و آقا حسام فراهم شده، البته حواستون باشه شما باید طوری برید که همه فکر کنن سارا خانم هم همراهتون برگشته.
علیاکبر: خیالت تخت دادش.
سارا: آقایون یه درخواستی ازتون داشتم.
حسام: بفرمایید.
سارا: این نامه رو به پدر و مادرم بدید، بهشون بگید حالم خوبه، نگران من نباشن.
حسین: این نامه سید رو هم ضمیمهاش کنید و بدید بهشون.
این هدیهای از طرف سید به خانواده سارا خانم، این هم برا شما برادرا.
حسام: اما حسین جان ما وظیفهمون رو انجام دادیم، این همه تشکر و رسمی بودن واقعا نیاز نیست.
علیاکبر: حسین جان من فقط به عنوان تبرک اینو قبول میکنم، فکر نکن حالا که برمیگردیم ایران دیگه اینجا نمیایم، به محض اینکه شرایط اونجا رو سر و سامون بدیم باز هم برمیگردیم اینجا.
حسین: دفعه بعد باید شیرینی عروسی دوتاتون رو بخوریم.
آقایون رو بدرقه کردیم، بغضی غریب گلوم رو فشرده بود.
حسین: سارا!؟
سارا: بله.
حسین: ببینمت، داری گریه میکنی!؟
سارا: دلم برا پدر و مادرم تنگ شده، دلم میخواست منم باهاشون برگردم.
حسین: بهت قول میدم شرایطش که فراهم شد، امنیتت که فراهم بشه برمیگردیم ایران، باهم برمیگردیم.
سارا: حالا اینجا موندیم چی میشه؟
حسین: آروم آروم جاسوسهای داخلی و خارجی پیدا میشن، الان حزبالله و حماس چشمشون به انتخابات ایران، اگر کسی مثل رئیسی سرکار بیاد خیلی تاثیر داره بر اینکه تو برگردی، امنیتت هم تامین، اما اگر خدایی نکرده...
سارا: امیدوارم هرچی میشه، خیر باشه.
اسرائیل اصرار داشت که ما کشته شدیم، اما با بازگشت آقایون رضایی و قادری همهچی بهم خورد.
همون طور که خواستیم همه ذهنها رفت سمت این که من هم رفتم ایران، اطلاعات رو یه نسخه کپی شدهاش رو دادیم بهشون به بچههای سپاه برسونن.
من و حسین آقا هم اونجا بیکار نبودیم، مخصوصا حالا که ذهنها سمت ایران رفته بود، برگشتیم به خونه، حسین آقا بعد از ۳ ماه مجدد به عرصه میدان برگشت و سریع مخابره شد.
آبرویی کذایی که اسرائیل با دروغ به دست آورده بود ریخت و حسابی عصبانی شدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_74 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: خانم خانم، یه خبر خوب. حانیه: سارام برگشته!؟ هادی: نه، ولی ان شا
#پارت_75
#پشت_لنزهای_حقیقت
آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند که همه چشمها به ایران دوخته بشه.
من نگران واکنش پدر و مادرم بودم وقتی که بفهمن من ازدواج کردم و به مدت نامعلوم قرار لبنان بمونم.
حانیه: واقعا حال سارای من خوبه؟
علیاکبر: بله، حالشون خوبه، ایشون بخاطر دلایلی که خودمون هم خیلی ازش اطلاع نداریم مجبور شدن اونجا بمونن.
هادی: این نامه دوم!؟
حسام: از طرف سید حسن نصرالله است.
هادی: اینجا گفتن که دخترم با آقای حسین دیان ازدواج کردن، دلیلش رو هم ....
حسام: آقای علوی، این ازدواج بخاطر شرایطی بود که به وجود اومد، تا اونجایی که ما اطلاع داریم جهت راحتتر شدن فعالیت سارا خانم.
نمیتونستم تصور کنم واکنش پدر و مادرم به این خبر چی بوده و چطور باهاش کنار میان. مخصوصا که اطلاعات به شدت ناقص بهشون دادیم فقط جهت رفع نگرانی
حسین: سارا بیا بشین.
سارا: خیره ان شاالله.
حسین: پات رو دراز کن.
سارا: پام!؟ چرا!؟
حسین: چند روز بخیههات رو نشستی، باید چکشون کنم یه مدت دیگه باید بخیهها رو بکشیم، زخم سینهات رو هم که همش پوشوندی، من باهات ازدواج کردم که بهم نزدیکتر بشیم نه غریبهتر.
خودش چند قدم جلوتر اومد و زخمم رو شست و مجدد پانسمان کرد.
حسین: دوست ندارم بخاطر من الکی خودت قوی نشون بدی، حق داری اگر درد داری اشک بریزی، آه و ناله کنی.
سارا: آخه، وقتی زنای اینجا رو میبینم واقعا خجالت میکشم، من حتی مثل ریحان هم قوی نیستم.
اسم ریحان که اومد دوباره هر دوتامون بغض کردیم، هیچ وقت لحظهای که اون وحشی سر علیرضا رو تو بغل ریحان برید رو فراموش نمیکنم.
این ایام چشم مردم لبنان و غزه به انتخابات ایران دوخته شده بود، هرچقدر که تو ایران در حق شهیدجمهور کم لطفی شد و رسانهها در حقش کم لطفی کردند و تا تونستن کوبیدنش، اما اینجا شهید رئیسی عزیز دلشون بود، واقعا حزبالله و حماس یه پناه بزرگ رو از دست داده بودن، علاوه برایشون شهید امیرعبداللهیان، ایشون جدا پیگیر مسائل غزه و فلسطین بودن و اهل شعار دادن نبودن.
تازه اونجا بود فهمیدم آقای رئیسی چقدر مظلوم بودن.
دلم برا دوربین و موبایلم تنگ شده بود، خیلی فرصت خوبی بود برای فعالیت و گزارش جمع کردن و مخابره رسانهای اما ...
به جز مناطق جنوبی لبنان که به صورت محدود مورد حمله قرار گرفت و یک بیمارستان اسرائیل دیگر جای ازلبنان رو نزد، یعنی سید اونا رو تهدید کرد و بهشون هشدار داد در صورت حمله به لبنان حزبالله قطعا پاسخشون رو خواهد داد.
حداقل بیروت هنوز امن بود، البته صدای بمب و موشک یکی از جریانات معمول بود، همیشه هم شنیده میشد.
یک روز حسین و عباس و تیمش برای اجرای یه عملیات جدید خونه رو ترک کردن، من تنها موندم، یه مقدار به خونه دستی کشیدم، لباسهای ریحان رو منظم کردم و مثل قبل تو کمد گذاشتم، لباسهای علیرضا رو از چشم حسین پنهون کردم.
مشغول پخت شام شدم، تو آشپزخونه سرگرم بودم، زمان از دستم رفته بود، اما با صدای باز شدن در به خودم اومدم.
خودم رو مرتب کردم و به استقبال حسین رفتم.
در باز بود اما کسی نبود.
سارا: حسین، حسین آقا؟
_پس این همه مدت اینجا بودی.
سارا: تو... تو کی هستی!؟
_ رئیس جمهورتون رو هم زدیم، الان حالت چطوره؟ شاید اگر اطلاعات رو زودتر رسونده بودی اون الان زنده بود.
سارا: شما فقط دارید زمان مرگتون رو جلو میاندازید، فکر کردید ایران اگر بفهمه شما رو رها میکنه؟
_ امشب دیگه همه چی اینجا تموم میشه، تو با اون همه زخم و تیری که خوردی باید میمردی، اما اشکال نداره، این دفعه طوری میزنم که حتی فرصت نکنی پلکهات رو ببندی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی پارت میگذارم میگن باز بده🥴
من چیکار کنم؟🙈
بیشتر از هر وقت دلتنگتیم سید🥺
هنوز داغت تازهاست
نبودنت غیرقابل باور😭
#سید_حسن_نصرالله
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_75 #پشت_لنزهای_حقیقت آقایون رضایی و قادری طبق نقشه عمل کردند و به محض رسیدن طوری رفتار کردند
#پارت_76
#پشت_لنزهای_حقیقت
اون لحظه ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت، نگران آبروم بودم، اینا که جوانمردی و انسانیت حالیشون نمیشد.
اما اجازه ندادم این ترس بر من غلبه کنه، باید وقت میخریدم تا حسین برسه یا یه جوری بقیه بفهمن من در خطرم، چون مطمئن بودم اطراف خونه محافظ وجود داره.
سارا: مثلا میخوای ادای نترسها رو دربیاری؟ تو من رو بکشی خودت هم کشته میشی، این اطراف پر از محافظ.
_ من راه فرار بلدم، خیلی دلم میخواست زجر کشت بکنم، شک نکن ما لبنان و فتح میکنیم، فلسطین و لبنان، اسرائیل جدید رقم میزنن، بعدهم سراغ ایران میریم.
سارا: شما هیچ وقت پاتون به ایران نمیرسه، توهم زدید واقعا.
جمال: ابوعامر، فکر میکنم خونه ابوعلی خبریه.
ابوعامر: ابوعلی خودش کجاست؟
جمال: هنوز از جلسه و ماموریتی که داشت برنگشته.
ابوعامر: چهار نفر ببر و آروم سرک بکشه، طوری رفتار نکنید که خانم ابوعلی بترسه، اگر خبری بود فورا اطلاع بدید.
جمال: چشم.
از یه جایی به بعد کم آوردم، دیگه نمیدونستم چطور وقت بگذرونم، باید یه سر وصدایی ایجاد میکرد تا بفهمن من در خطرم.
دستهام رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و چشم تو چشمش گفتم:
من رو بکش، هنوز جای زخمهای قبلی تازهاست، اینم روش اضافه بشه.
این حرف رو میزدم و قدم قدم جلو رفتم.
_پس برا مرگت آماده باش.
تفنگش رو مسلح کرد، آماده شلیک شد.
در یک حرکت زیر پاش رو خالی کردم و سعی کردم تفنگش رو بگیرم.
جمال: صدای شلیک بود، حتما خانم ابوعلی...
ابوعامر: همه باهم برید داخل، منم الان میام.
سر تفنگ رو گرفته بودم و سعی میکردم به سمت دیگه منحرف کنم، اما اون هم کار بلد بود، یه چرخش تندی زد و یه دفعه منو به عقب پس زد.
سرم به چارچوب در خورد، چشمام سیاهی میرفت، روسریم رو انداخت دور گردنم و کشون کشون من رو سمت پنجره اتاق برد.
چنگهاش رو تو گیسم فرو برد و منو مقابل خودش قرار داد.
_ اگر خطایی ازتون سر بزنه از اینجا پرتش میکنم.
جمال: ابوعامر، ساره خانم گروگان گرفته شده.
ابوعامر: تو چه موقعیتی هستن؟
جمال: تفنگش به احتمال زیاد خالیه که خانم رو پشت پنجره آورده، حتما مشکلی بوده که تیر خلاص رو نزده.
ابوعامر: راه ورودی پیدا کنید و وارد خونه بشید، باید از پشت سر مانعش بشیم.
سجاد: ابوعامر پهپاد....
ابوعامر: یاعلی، یا الله.
در یک چشم بهم زدن همه جا رو هوا رفت، فقط گرد و خاک و دود بود که دیده میشد، با صدای انفجار من رو از پشت پنجره کنار کشید و با چند ضربه بیهوشم کرد.
چشم که باز کردم تو یه قفس بودم، دور تا دور قفس بوی بنزین میاومد، لباسهام هم بوی بنزین میداد.
عباس: محمد، یه خبر بد، ابوعامر و تیمش شهید شدن.
محمد: سارا خانم !؟ ایشون...
عباس: ربوده شدن. هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم. من نمیتونم این خبر به ابوعلی بدم.
جای بخیههام میسوخت، هرکاری میکردم این سوزش آروم نمیگرفت، خیلی من رو اذیت کرده بود.
با یه ماشین بالابر به بالای قفس قلاب انداختن و قفس رو بالا کشیدن.
از این لحظه عکس و فیلم میگرفتن، میدونستم اینا رو برا کی میفرستن.
حسین: عباس، سارا کجاست؟
عباس: سارا!؟ سارا.....
محمد: ابوعلی، ابوعامر و دوستاش شهید شدن.
حسین: این فیلم چی میگه؟
عباس: ابوعلی، به شرفم قسم نمیگذارم اتفاقی براشون بیافته، سارا خانم برمیگردونم.
حسین: اونا من رو میخوان.
عباس: شما فرماندهاید، پشت و پناه سید و منطقهاید، ابراهیم عقیل داغش هنوز تازهاست، نمیتونیم دیگه شما رو از دست بدیم.
محمد: بسپارش به ما ابوعلی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_76 #پشت_لنزهای_حقیقت اون لحظه ترسی تمام وجودم رو فرا گرفت، نگران آبروم بودم، اینا که جوانمردی
#پارت_77
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: یا اباعبدالله، منلی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو، یا ایاعبدالله دللنی علی درب، سهل علی الامر.
( یا امام حسین، من جز تو کسی رو ندارم، ای باغیرت ناموس و آبروم در خطره یه راهی بهم نشون بده، این امر سخت رو بر من آسون کن.
عباس: محمد، ابوعلی کجاست؟
محمد: نمیدونم، خونه نیست، تنها سمت خونه رفت ولی من اونجا رفتم نبودن.
عباس: باید پیداشون کنیم و جلوشون رو بگیریم.
محمد: نه، بریم به سید خبر بدیم، ایشون راه درست بهمون نشون میدن.
قفس رو از یک متری رها کردن، محکم به زمین خورد بعد از چند غلط سکون پیدا کرد.
گالانت: الان حالت چطوره؟
سارا: اگر عجله نکرده بودید خودم میخواستم بیام پیشتون.
گالانت: عجب! خیلی جالبه که در این حال هم میخوای ادای آدم نترسها رو دربیاری.
سارا: ترس که برام معنی نداره.
گالانت: همکارانت رو برگردوندی و خودت موندگار شدی، با فرمانده گروه رضوان حسین دیان هم ازدواج کردی، میدونی که چرا اینجایی؟
سارا: اصلا برام اهمیت نداره، من رو بکش هم خودت راحت میشی هم من اینقدر زجر نمیکشم.
گالانت: همون طوری که من رو زجر کش کردی و اطلاعاتمون رو دزدیدی، تو هم باید همونقدر زجر بکشی، کاری میکنم خودت کار خودت رو تموم کنی.
جمله آخرش خیلی من رو ترسوند، یعنی میخواد چیکار کنه؟
تو دل تاریکی شب، بغضم بیصدا ترکید، عشق و علاقه حسین مانع اومدن من به اینجا شد، اما الان بخاطر حسین و عشقش دارم اینجا زجر میکشم.
چشمام از اشک و شدت بیخوابی میسوخت، سرم از پشت و بالای ابرو شکسته شده بود، دردهایی که چند روز بود آروم گرفته بودن دوباره هجوم آوردن، من بودم و یه عالمه درد و تنهایی و دلتنگی.
سید: نگران نباشید، ابوعلی کار اشتباهی نمیکنه.
محمد: بحث ناموسش سید.
سید: تا خدا هست نگران چیزی نباشید.
حسین: یاالله، توکلت علیک.
نیمه شب، و تاریکی محض یکباره با صدای یک انفجار روشن شد، و با صدای انفجار دوم همه جا رو گرد و خاک فرا گرفت.
حسین: هاشم، کلیدها رو بده.
هاشم: امیدوارم به کار بیاد.
حسین: تو پشت سر هم انفجار ایجاد کن، به نیروها بگوسربازها رو دست به سر کنن.
_ مراقب زندانی باشید، اون نباید بمیره.
+بیا فرار کنیم، نمیبینی چقدر زیاد هستن؟ اون نمیتونه فرار کنه، قفس خیلی محکم بسته شده، اصلا بذار بمیره، ما هم راحت میشیم.
سربازهای نگهبان متواری شدن، صدای انفجار و تیراندازی همچنان باقی بود.
مرد نقاب دار نزدیک قفس شد، میون اون دود و گرد و خاک چهرهاش پیدا نبود، بعد از چندی تلاش قفل قفس رو شکست، بدون اینکه حرفی بزنه، دستم رو گرفت و کمک کرد از قفس بیرون بیام.
گرمای دستش اما برای شناختنش کافی بود.
سارا: حسین، تویی!؟
حسین: عجله کن باید بریم.
سارا: من نمیتونم بدوم، بخیههای پام پاره شده.
حسین کولم کرد و با سرعتی نسبتا تند از اونجا دور شدیم.
من رو از کولش پایین آورد، بوتههای خار رو کنار زد و من رو از گودی که زیر بوتههای خار بود داخل برد، پشت سرم اومد، یه نارنجک بیرون انداخت، راه ورودی کاملا تخریب شد.
رضا: اون سمت همه چی آماده است تا بریم.
حسین: همه چی رو اونجا آماده کردید؟
رضا: همه چی.
چفیهای که باهاش نقاب بسته بود رو باز کرد و به من داد.
حسین: فقط این پارچه رو دارم، بیا خودت رو بپوشون تا برسیم مکان امن.
سارا: ممنون.
حسین: دستت رو بده.
فکر همه چی رو میکردم جز اینکه حسین برا نجاتم شخصا وارد عمل بشه.
اون راست میگفت، هیچ تفاوتی بین و من و ریحان قائل نمیشد تو بذل محبتش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~