eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
793 عکس
502 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ شهدا‌نمازشون‌نیم‌ساعت‌دیر‌میشد میگفتند:خدایا‌چه‌اشتباهی‌ا‌زماسرزده‌که‌از نماز‌اول‌وقت‌محروم‌شدیم بعدمانمازمون‌قضا‌میشھ‌ عین‌خیالمونم‌نیس! ‌‌
مواظب باشیم دلمان جایی نرود . . . که اگر رفت باز گرداندنش کار ‌ ‌سختی ‌است وگاهی محال است ، ‌ ‌اگر ‌برگردد ‌معلول و مجروح و ‌سرخورده ‌باز‌ میگردد . . . ‌مراقب باشیم دلِ آرام ، ‌سربه هوا و عاشق پیشه است ! - اقایپناهیان
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_77 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: یا اباعبدالله، من‌لی غیرک، یا ابوالغیره بضعی و عرضی فی ید العدو،
حسین: ببینم سرت رو. سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم می‌گیرن؟ حسین: ناراحتی اومدم دنبالت؟ سارا: اونا دنبال تو هستن، دستشون بهت برسه تکه‌تکه‌ات می‌کنن، فوقش من می‌مردم. حسین: بهت گفته بودم برام مهمی، حالا باور کردی؟ سرت رو بچرخون، خیلی بد شکسته. سارا: لباسام بوی بنزین میده، زخم‌هام دوباره عود کرده. حسین: ببخش کوتاهی کردم، نباید تو رو تنها می‌گذاشتم. سارا: اگر ایران رفته بودم، الان تو هم اینجوری نبودی. حسین: شرایط بدتر می‌شد، فکر کردی اونجا هم تو امان بودی؟ سارا: تا وقتی که اینجام همین آش و همین کاسه‌ است. رضا: ابو‌علی، ما نمی‌تونیم از اینجا خارج بشیم. حسین: چرا!؟ رضا: منطقه زیر آتش، ماشینی که باهاش می‌خواستیم بریم، منفجر شد. فعلا باید مدتی اینجا باشیم. حسین: باشه. به کسی که خبر ندادی؟ رضا: نه، کسی نمی‌دونه اینجاییم. حسین:تا چند روز آذوقه و تدارکات داریم؟ رضا: خیلی نیست، نهایتا یک هفته. با اندک وسایلی که داشتن خیلی سطحی و جزئی زخم‌هام رو درمان کرد، زخم سر و بالای ابروم خیلی اذیتم کرده بود. ...................... مجیدی: خوشحالم که شما رو سالم می‌بینم. علی‌اکبر: ممنون استاد. مجیدی: حال خانم علوی چطوره؟ علی‌اکبر: وقتی اومدیم همچین خوب نبود، فقط زنده هستن همین. مجیدی: پس شما به خانواده اون.... علی‌اکبر: مجبور شدیم بگیم خوبن، چون خودشون خواستن، مگه میشه تو غزه بود و سالم موند؟ شرایط سخته و حرف زیاد، اما من برا یه امر دیگه مزاحمتون شدم. مجیدی: در خدمتم. علی‌اکبر: می‌خوام خبرنگار ثابت منطقه باشم. مجیدی: اما شما تازه برگشتید، چند نفر دیگه باید برن. علی‌اکبر: الان تو اون شرایط وقت آزمون و خطا نیست، من منطقه رو شناختم، شرایطش رو خبر دارم، ما بهتر می‌تونیم فعالیت کنیم. مجیدی: باشه ببینم چیکار می‌تونم بکنم. ................. شرایط توی تونل خیلی سخت بود، تونلی که به هیچ جا راه نداشت، از هر دو طرف تخریب شده بود و ما رسما گیر افتاده بودیم. بعد از گذشت دو روز، دونه‌های قرمز رنگ مثل گزیدگی پشه تو ناحیه دست‌هام و پاهام پیدا شد، هم سوزش داشت هم خارش. حسین: چرا اینطور شد؟ سارا: نمی‌دونم، حسین خیلی می‌سوزه. با آبی که برای خوردن بود و نسبتا خنک بود اونو می‌شستم، اما فایده نداشت. مدام روشون فوت می‌کردم، حسین سعی می‌کرد بجای خارش با نوازش و آروم مالیدنشون آرومشوم کنه، اما اینا هیچ کدوم جواب گو نبود. حسین: رضا حال همسرم خوب نیست، باید از اینجا بریم. رضا: راه‌های خروج بسته شده، راه‌ ارتباطی هم با خارج از اینجا تقریبا ناممکن. حسین: باید راه پیدا کنیم، اینطوری نمیشه. رضا: همه تلاشم رو می‌کنم، امیدوارم نتیجه بده. حسین و رضا همه تلاششون رو کردن تا راه خروجی پیدا کنن، از هرچی دم دستشون بود استفاده کردن. سه شبانه روز تلاش کردن تا راه خروجی پیدا کنن. این دونه‌های قرمز تمام تنم رو پر کرده بود، حس می‌کردم از درون گر گرفته‌ام، نه تب بود، نه بیماری، بعضی‌هاشون که سر باز میکردن چرکین بودن، انگار جوش زده باشم، اما جوش نبود. صبح روز چهارم سرگیجه بدی بر من غالب شد، ضعف شدیدی بر من غالب شده بود. حسین: یکم دیگه تحمل کن سارا، راه خروج پیدا میشه. سارا: سرم و چشمام درد می‌کنه، تمام تنم داغ شده، دارم می‌سوزم حسین. حسین: رضا، اون دست لباس نظامی رو برام بیار. رضا: بفرمایید حسین: لباس‌هات رو دربیار، فورا. سارا: اینجا!؟ حسین: رضا فاصله می‌گیره، پشتش به ما هست، باید لباسات رو عوض کنی. با کمک حسین، لباس‌هام رو در آوردم و لباس نظامی رو پوشیدم. رضا: یه صدایی از بالا میاد. حسین: صدای تانک. رضا: ممکنه وارد جنگ زمینی شده باشن؟ حسین: بعید نیست. رضا: اینجوری که بدتر شد، خارج شدن از منطقه غیر ممکن و‌محال‌تر شد. حسین: ان شاالله خیر رقم بخوره. صدای حداقل بیش از دو تانک به صدا می‌رسید، بخاطر صدای گوش خراش تانک‌ها و درگیری‌هایی که شنیده می‌شد شرایط سردرد و سرگیجه من بدتر شد، کمی دراز کشیدم تا شاید تاثیری داشته باشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
چهارچیز است که از چهارچیز سیر نمی‌شود: زمین از باران چشم از دیدن و زن از مرد عالم از علم صبحتون صادقی💔
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_78 #پشت_لنزهای_حقیقت حسین: ببینم سرت رو. سارا: چرا اومدی دنبالم؟ نگفتی تو رو هم می‌گیرن؟ حسی
فقط چند لحظه چشم‌هام روی هم گذاشتم، از میان باغی بزرگ و زیبا دستی به سمت من دراز شده بود، دست انسان بود ولی جنس بلورین داشت، ولی وقتی دستش رو گرفتم مثل دست خودمون بود. احساس سبکی شدیدی داشتم، قصد داشتم وارد باغ بشم که صدای انفجار شدیدی انگار که مغزم رو تکون داده باشه روشنیدم. با ترس نشستم، خون دماغ شدم، حسین من رو محکم تو آغوشش گرفته بود، یکم بعد متوجه شدم که گوش‌هام هم خونریزی داشت. رضا: تانک رو منفجر کردن، یه راه باریکه‌ای باز شده، الان ما دقیقا زیر تانک هستیم. حسین: سارا صدای من رو می‌شنوی؟ سارا: آره، می‌شنوم. رضا: یکم دیگه تلاش کنیم نجات پیدا می‌کنیم. حسین: ممکنه هنوز نیروهای صهیون تو منطقه باشن، باید مراقب باشیم. رضا: متوجه‌ام. راه باز شد، بعد سه ساعت خاک برداری، تونستیم راه باز کنیم، همچنان دونه‌های قرمز سوزش و خارش داشتن، با هرچیزی که دم دستم بود تنم رو می‌خاروندم. صبر کردیم تا هوا تاریک بشه، جنس لباس‌ها طوری بود که اگر درشب سینه خیز می‌رفتیم قابل شناسایی نبودیم، آقایون برای سینه خیز رفتن مشکلی نداشتن، اما من با بخیه‌های سینه‌ام و دست و پاهای تاول زده واقعا برام سخت بود. حسین: سارا می‌تونی همراهی کنی؟ می‌دونم سخته ولی یکم تلاش کنی می‌تونم به مقر نظامی ساحلی برسیم. سارا: نمیشه من بمونم شما برید؟ من .... سکوت کردم، موندن من عین خودکشی و نامردی در حق حسین بود. سارا: میام، همراهی می‌کنم. حسین: یا‌علی. آروم آروم از تونل بیرون اومدیم، اول آقا رضا و بعد حسین و پشت سرشون من بیرون اومدم. آقا رضا جلوی من و پشت سرم حسین. به سختی خودم رو کشون کشون پیش می‌بردم. در این حالت که بودیم تنها در یک صورت شناسایی می‌شدیم، زمانی که پهپاد اسرائیلی از روی سر ما رد می‌شد. خدا خدا می‌کردیم پهپادی رد نشه. بر اثر سینه خیز رفتن بخیه‌های سینه‌ام با درد کشیده می‌شد و باز می‌شد، از شدت درد اشک‌هام جاری شده بود، ولی صدایی ازم بیرون نمی‌اومد. چهارساعت ما سینه خیز رفتیم، به مقر نظامی بچه‌های رضوان که مستقر تو صحرا بودیم که رسیدیم، رضا با گفتن یک کلمه رمزی بلند شد، حسین کنارم اومد و کمک کرد از زمین بلند بشم. بچه‌ها با دیدن حسین احترام کردن و ما رو وارد مقر کردن، وارد که شدم تمام تنم خونی بود، رد نامنظم خون روی لباسم هم پیدا بود. حسین: رضا بگو یه ماشین آماده کنن باید بریم بیروت، خانمم شرایطش خیلی بده. از یه جایی به بعد کم آوردم و از هوش رفتم. حسین: سارا؟ سارا؟ رضا: ماشین آماده‌است، پزشک گروه هم همراهتون میاد. حسین: ممنون رضا. دکتر: حسین آقا، این دونه‌های قرمز... حسین: اینا چیه؟ دکتر: مطمئن نیستم می‌ترسم یه چیزی بگم بعدش درست در نیاد. حسین: چقدر دیگه می‌رسیم؟ راننده: نیم الی یک ساعت. حسین: عجله کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ليذهَب كلٌّ منّا في طَريقه، أنا نحْوك، وأنْت نحْو . . . هر کدام از ما راه خود را در پیش گیرد من به سمت تو، و تو به سمت من .. | مناسب‌ِ‌بیو🌱
📖 جای کتاب را هیچ چیزی نمی‌گیرد. 👈 کتاب روز به روز در جامعه‌ی بشری اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. ابزارهای نوظهور مهم‌ترین هنرشان این است که مضمون کتاب‌ها و محتوای کتاب‌ها و خود کتاب‌ها را راحت و آسان منتقل کنند. جای کتاب را هیچ چیزی نمی گیرد. 🗓 ۲۴ آبان ماه، روز کتاب،کتابخوانی و کتابدار 📚
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_79 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط چند لحظه چشم‌هام روی هم گذاشتم، از میان باغی بزرگ و زیبا دستی به سم
دکتر: بیمار اورژانسی داریم، فورا دکتر حمدان رو پیج کنین. پرستار: چشم. حسین: سارا؟ سارا؟ صدام می‌شنوی؟ حسین پشت در اتاق عمل نگران و حیران منتظر مونده بود. حتما بر اثر استرس چندین بار راه روی بیمارستان تا اتاق عمل گز کرده بود. دکتر: آقای دیان. حسین: دکتر، همسرم حالش چطوره؟ دکتر: زخم‌هاشون درمان کردیم، ولی... حسین: ولی چی دکتر؟ دکتر: پرده گوششون و مغزشون آسیب دیده، وقتی داشتیم درمانشون می‌کردیم یک بار سکته مغزی کردن. حسین: چی!؟ دکتر: علاوه بر اون.. حسین: دکتر جون به لبم کردید. دکتر: ایشون مسموم شدن، یعنی مسمومیت با مواد شیمایی که در هیروشیما و حلبچه ازش استفاده شد، این دونه‌های قرمز بخاطر مسمومیت. حسین: الان چیکار باید بکنم؟ دکتر: بهترین کار اینه که ایشون رو منتقل کنیم ایران... اینجا داروهایی که نیاز داریم پیدا نمیشه. حسین: ایران!؟ داروها چی هست؟ دکتر: نسخه‌اش می‌نویسم، ولی سریع‌تر باید تهیه بشه. حسین: من تهیه‌اش می‌کنم. دکتر: ان شاالله تو این جنگ ناجوانمردانه اگر کسی از آوار و بمب‌ها هم جون سالم به در می‌برد، بخاطر وجود این مواد شیمایی مرگ سرنوشت قطعی‌اش بود. حسین: الو؛ علی‌اکبر. علی‌اکبر: الو، سلام حسین خوبی؟ سارا خانم بهترن؟ حسین: من خوبم، علی‌اکبر من وقت ندارم، عکس یه نسخه دارویی رو برات می‌فرستم، اگر می‌تونی تهیه‌اش کن، یعنی این دارو حتما باید تهیه بشه، اگر میشه از هر کدومش دوتا تهیه کن. علی‌اکبر: قطعا برا خودت نمی‌خوای، اتفاق جدیدی برا خانم علوی افتاده؟ حسین: مجال گفتنش نیست، فقط اینو تهیه کن و زود به دستم برسون، خیلی فوری. علی‌اکبر: حتما حسین جان. حسین: لطفت جبران می‌کنم. ............. نتانیاهو: شما احمق‌ها از پس یه دختر برنیومدید. دیگه شک ندارم ما بازنده این میدانیم، اونا با روحیه قوی که دارن پیش میان و هیچی هم جلودارشون نیست، اون وقت بیست نفر از شما حریف یک دختر زخمی و علیلشون نمیشه. گالانت: حزب‌الله شکست ناپذیر، تا وقتی ایران حامی اوناست، ما بجای حمله به غزه و لبنان باید ایران رو هدف قرار می‌دادیم. نیروهای مقاومت اصلی اونجان. نتانیاهو: فورا یه پیام تبریک بفرستید، همه توییت کنید و ابراز شادمانی کنید از برنده شدن دکتر پزشکیان. اونا خوب می‌دونستن با موشک و تیر و تفنگ و بمب حریف ایران نمیشن، جنگی راه انداختن قوی‌تر از جنگ گرم، جنگی که گرماش مستی آور و زایل کننده عقل. ..................... حسام: این داروها رو حسین برا چی می‌خواد؟ علی‌اکبر: برا خانم علوی، حسام فورا بلیط به سمت لبنان تهیه کن، فعلا بدون برگشت و یک طرفه. حسام: قبلا انجام شده علی جون. علی‌اکبر: جدی میگی؟ حسام: فردا ظهر پرواز داریم. علی‌اکبر: داریم!؟ مگه تو هم... حسام: فکر کردی من رفیق نیمه راهم؟ معلومه که منم میام، تازه دوتا دوربین خفن با یه گوشی سامسونگ درجه یک هم تهیه کردم، برا خانم علوی، البته احتیاطا یه گوشی نوکیا ساده هم تهیه کردم. علی‌اکبر: آمریکا ترورت نکنه نابغه. حسام: ما اینیم دیگه. حال و روزم چنان تعریفی نداشت، گوش‌هام شنواییش کم شده بود، البته یکیشون. دونه‌های قرمز رنگ همچنان قصد داشتند من رو همراهی کنن و قصد ترک کردن این تن نحیف و زخمی رو ندارن. حسین: سارا جان بهتری؟ سارا: تمام تنم درد میکنه و می‌سوزه و می‌خاره. حسین: داروهات که برسه از شر اینا هم خلاص میشی. سارا: حسین من حس می‌کنم دیگه زنده نمی‌مونم، بشین کنارم بذار وصیت‌هام رو بکنم. باید آخرین حرف‌هام رو بزنم. حسین: این حرف نزن، تو باید تا نابودی اسرائیل زنده بمونی و همه اینا رو به تصویر بکشی. سارا: این آرزوی همیشگی من بوده، ولی شاید قسمت باشه جور دیگه این صحنه رو به تصویر بکشم. حسین: تو میمونی و این صحنه‌ها رو به تصویر می‌کشی حق نداری جایی بری. الان هم استراحت کن و به خودت فشار نیار. چشمان حسین پر از اشک شد و از اتاق خارج شد، هرچی می‌گذشت بیشتر عشق حسین به خودم رو باور می‌کردم و ذوق می‌کردم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
❣ سلام حضرت عشق آقا بیا آزاد کن ما را از این بند... ما در سیه چالِ گناه خود اسیریم! اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَليِّکَ الفَرَج🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌