eitaa logo
تربیت کودک و نوجوان
26.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
427 ویدیو
1 فایل
اینجا میتونی درباره تربیت فرزندت کلی آگاهی کسب کنی کانال دوم ما https://eitaa.com/joinchat/3168338340C449c55088d کانال #تبلیغات https://eitaa.com/tarbiatenojavan2
مشاهده در ایتا
دانلود
✨قصه طاووس و کلاغ✨ روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
Hamed Zamani - Marg Bar Amrica (320).mp3
12.1M
🏴 مرگ بر بریدن نفس... مرگ بر حقوق بی بشر... 🇵🇸 🌼 مناسب برای و 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
هدایت شده از مطالب کانال رساله و قصه
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ ⭐️ عمو حسن از خاطرات قدیمی بچگی اش میگفت که قم زندگی میکردند: شب بود و با بچه ها داخل حیاط نشسته بودیم و بوی گل نرگس کل حیاط رو برداشته بود.پدر بزرگم بعد از نماز همیشه عادت داشت سلام بدهد.تمام سلام هایش را داد و وقتی به سلام آخر رسید به سختی بلند شد و دست بر روی سرش گذاشت و گفت:السلام و علیک یا قائم آل محمد (صلوات الله علیه). بعد از نماز آمد کنار ما نشست و یک قاچ هندوانه برداشت و گاز زد. همانطور که نگاهش میکردم گفتم: بابا جون چرا ایستاده به حضرت مهدی سلام دادین؟ پدربزرگم با مهربانی گفت: چون ایشان قیام کننده ی حق بر علیه باطل هستند و در راه خدا قیام میکنند من هم بعد از هر نمازم می ایستم و به ایشان سلام میدهم تا بگویم منتظران هستم و برای آمدنشان قیام میکنم. حالا بچه ها من خودم هم از همان روز بعد از هر نمازم می ایستم و به حضرت مهدی( عجل الله) با احترام سلام‌میدهم. ⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقویت دقت و تمرکز تقویت هوش هیجانی 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🦋 ایده های جالب برای نقاشی با رنگ انگشتی 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨ 🦋تو خانه به خانه، با ستم می جنگی 🌱بی عذر و بهانه، با ستم می جنگی 🦋در دست تو سنگ و در گلویت آواز 🌱با سنگ و ترانه، با ستم می جنگی 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
کودکان فلسطینی 🌸بچه های عزیز شهر قدس جایگاه نماز امام زمان عجل الله فرجه و حضرت عیسی علیه السلام است. ┄ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
💠 تفاوت بین دو تصویر را پیدا کنید. 🤔 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🌺می دهد روح و جان مسجد جمکران 💕بوده در یاد ما هست و هست با صفا 🌸جمکران می روم شاد شاد می شوم 🌏داخل صحن پاک روی سنگ روی خاک 🤲خوانده ام من نماز پیش آن بی نیاز 💦می روم با وضو خوب و خوش پیش او 🍀چشم من بی قرار مانده درانتظار 💠چونکه آن مرد دین رهبر مۆمنین ⭐️هست و در غیبت است پاک و باهیبت است ❤️از همه برتر است بر همه سرور است 🕌جمکران جای اوست می روم پیش دوست ⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨هرگز دست از تلاش برندار✨ یکی بود و یکی نبود. کنار یه برکه ی قشنگ و خوش آب و هوا، اردک مهربونی به همراه بچه ش زندگی می کرد. مامان اردکه از صبح تا شب تو برکه می رفت و برای بچه ی کوچولوی بامزه ش ماهی می گرفت و اونا رو با عشق و علاقه به خونه می آورد. اردک کوچولو هم ماهی ها رو با اشتها می خورد و کواک کواک کنان از مامانش تشکر می کرد : «مامان جون ازت ممنونم که واسه م ماهی های خوشمزه می گیری و میاری تا من بخورم و زود بزرگ بشم. کواک!» مامان اردکه بهش می گفت : «خواهش می کنم عزیزدلم، اما دیگه وقتش رسیده که خودت ماهی گرفتن رو یاد بگیری تا بتونی دیگه روی پای خودت وایستی و به کسی محتاج نباشی.» فردا شب مامان اردکه به همراه بچه ش به برکه رفت. جوجه اردک یه گوشه ایستاد و به مامانش نگاه کرد . اون دید که چه طور با دقت آب رو نگاه می کرد و وقتی ماهی ای می دید گردنش رو سریع می برد تو آب و ماهی رو با نوکش می گرفت. جوجه اردک به مامانش گفت : «کواک! مامان! تو خیلی خوب ماهی میگیری. کواک!» بعد از این که جوجه اردک درست و حسابی ماهی گرفتن رو از مامانش یاد گرفت، نوبت خودش شد که دل به آب بزنه و اولین ماهی زندگیشو شکار کنه. جوجه اردک با خوشحالی تو آب این ور و اون ور می رفت و به دنبال ماهی می گشت. اولین برقی که رو سطح آب دید رو نشونه گرفت و سعی کرد اونو با منقارش بگیره. غافل از این که اون فقط نور ماه بوده که رو آب افتاده و وقتی گردنش رو بیرون آورد هیچ ماهی ای تو نوکش نبود. جوجه اردک ناراحت شد. اما مامانش که یه گوشه ایستاده بود بهش گفت : «اشکالی نداره، بیشتر دقت کن و این بار یه ماهی واقعی بگیر.» جوجه اردک برای بار دوم هم فکر کرد برقی که تو آب می بینه یه ماهیه اما اون نور ماه آسمون بود. قورباغه ها به جوجه اردک که هی اشتباه می کرد خندیدن و مسخره ش کردن و گفتن : «تو که همه ش نور ماه رو با ماهی اشتباه می گیری. ها ها ها!» جوجه اردک با ناراحتی به مامانش نگاه کرد. مامانش اخمی کرد و گفت : «ناراحتی نداره. من هم وقتی همسن تو بودم به سختی میتونستم ماهی بگیرم. اما کم کم یاد گرفتم. حالا تو یه بار دیگه هم تلاش کن.» اون شب جوجه اردک نتونست ماهی بگیره و با قلبی پر از غصه خوابید. فردای اون روز هر چه قدر مامانش بهش گفت بیا بریم دوباره ماهی بگیریم جوجه اردک قبول نکرد. اون می ترسید که بازم اشتباه کنه و قورباغه ها مسخره ش کنن. مامانش بهش گفت : «این مهم نیست که کسی مسخره ت کنه. مهم اینه که تو داری مهم ترین مهارت زندگیت رو یاد میگیری. تو قرار نیست همیشه با من زندگی کنی و من هم نمی تونم همیشه برای تو ماهی بگیرم. پس هر چه زودتر بیا تو برکه تا با هم ماهی بگیریم.» جوجه اردک کنار برکه نشست و با ناراحتی به همه ی حیوونهایی نگاه کرد که مشغول زندگی بودن. به قورباغه نگاه کرد که سعی می کرد با زبون درازش حشره ای بگیره و بخوره. قورباغه سه بار زبونش رو در آورد اما هر بار حشره از دستش فرار می کرد و قورباغه نمی تونست شکارش کنه. جوجه اردک با دیدن این صحنه گفت : «اوه حتی قورباغه هایی که منو مسخره می کردن هم اشتباه می کنن. کواک! پس شاید اشکالی نداشته باشه اگه منم چند بار اشتباه کنم.» مامان اردکه از تو برکه جوجه رو صدا زد. جوجه اردک با خوشحالی و کواک کواک کنان به سمت مامانش رفت و گفت : «مامان من دیدم که قورباغه هم تو گرفتن حشره چند بار اشتباه کرد.» مامانش گفت : «آفرین عزیزم! مهم اینه تا وقتی که به هدفت نرسیدی دست از تلاش کردن برنداری. همه اشتباه می کنن اما کسی برنده است که از اشتباهش درس بگیره.» جوجه اردک گفت : «من هم از اشتباهم یاد گرفتم که اگه شب ها خواستم ماهی بگیرم دقت کنم چون شاید نور ماه تو آب بیافته و من اونا رو با ماهی واقعی اشتباه بگیرم.» اون روز جوجه اردک و مامانش با هم دیگه چند تا ماهی گرفتن و شاد و خوشحال با شکمی پر از غذا به لونه شون برگشتن. کواک! کواک! 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍 آموزش حیوانات با دایره مناسب ✨ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨کبوتر جهانگرد✨ روزی روزگاری، تو صحرای بزرگی که پر از چاه های قنات بود، دو تا کبوتر به رنگ های خاکستری و قهوه ای زندگی می کردن که خیلی با هم رفیق بودن. این کبوترها صبحا با هم از لونه بیرون می اومدن به دنبال آب و دونه می گشتن و بعد از ظهرها به سمت لونه شون برمی گشتن و استراحت می کردن و با هم از آرزوهای دور و درازشون می گفتن. یه شب همون طور که مشغول استراحت بودن کبوتر خاکستری به دوستش گفت : «من خیلی دلم می خواد از این جا برم و جاهای دیگه رو ببینم. همراه من میای تا با هم به سمت اون کوه سرسبز بریم؟» کبوتر قهوه ای کمی فکر کرد و بعد گفت : «نه اونجا خیلی دوره و ما اصلا نمی دونیم چه خطراتی ممکنه ما رو تهدید کنه. پس بهتره همین جا بمونیم. تازه ما اینجا زندگی خوب و خوشی داریم.» دوستش بهش خندید و گفت : «تو چه قدر ترسویی! باید بریم و از همه ی دنیا خبر بگیریم. مگه نمی دونی که سفر رفتن باعث تجربه و آگاهی می شه و از قدیم گفتن جهانگردها همیشه از بقیه داناتر هستن؟» کبوتر قهوه ای گفت : «درسته اما سفر هم مشکلات و خطرهای خودش رو داره و نمی شه بدون تحقیق سفر کرد.» اما کبوتر خاکستری به حرف دوستش گوش نداد و صبح زود عازم سفر شد. کبوترها از هم خداحافظی کردن و هر کدام به سمت کار و بار خودش رفت. کبوتر خاکستری به دنبال سفر و کبوتر قهوه ای به دنبال غذای هر روزش. کبوتر خاکستری رفت و رفت تا به جنگل سرسبزی رسید. از دیدن درخت ها و آبشار و رود ذوق زده شد و با خودش گفت : «چه خوب که از اون جا بیرون اومدم. چه قدر همه جا زیباست. حیف شد دوستم همراهم نیومد و از دیدن این همه جاهای قشنگ محروم موند.» او بعد از ساعتی گرسنه شد و به دنبال غذا به راه افتاد اما چون اون جا رو خوب نمی شناخت هر چی می گشت هیچ غذایی پیدا نمی کرد. تا اینکه مقداری دونه روی زمین دید و کبوتر دیگه ای شکل خودش هم اون جا بود که داشت از اون دونه ها می خورد. کبوتر خاکستری با خودش گفت : «آخ جون یه دوست جدید هم پیدا کردم!» و پرواز کنان به سمت دونه ها رفت. اما به محض این که به دونه ها رسید و تا خواست غذا بخوره یه دفعه دید که توری روی سرش افتاد و تو دام گیر کرد. کبوتر خاکستری حیرت زده و متعجب به کبوتر دیگه ای که اونجا بود نگاه کرد و گفت : «دوست عزیز ما تو دام گیر افتادیم! باید هر چه سریع تر فرار کنیم تا صیاد نیومده!» اما دید که اون کبوتر به حرفش اعتنایی نکرد. کبوتر خاکستری خیلی تعجب کرد و پرسید : «میشنوی چی دارم بهت می گم؟ نمی خوای از این جا فرار کنی؟» کبوتر دیگه بق بقو کنان خندید و گفت : «من این جا گیر نیافتادم. من کبوتر اهلی و دست آموز صیاد هستم و اینجائم تا کبوترهای خنگی مثل تو رو به دام بندازم. در ازای این کارم هم صیاد بهم آب و غذا می ده و مواظبم هست.» کبوتر خاکستری که تازه فهمیده بود چه بلایی سرش اومده با حسرت و ناراحتی گفت : «من قدر دوست خوبم رو ندونستم و فکر کردم همه ی کبوترها مهربون و با وفان. اما هر طور شده باید از این جا بیرون برم.» بدون این که نا امید بشه مشغول کندن دام با نوکش شد و بالاخره موفق شد و تونست از اونجا فرار کنه. کمی بعد بارون سختی شروع شد و چون کبوتر اون اطراف رو خوب نمی شناخت نمی تونست جای خوبی برای سرپناه گرفتن پیدا کنه. خلاصه حسابی خیس شد و سردش شد. اونقدری که دیگه گریه ش گرفته بود و با خودش گفت : «اگه بتونم از این جا فرار کنم و هر چه زودتر به لونه ام برسم دیگه هیچ وقت دوستم رو تنها نمی ذارم.» بعد از بارون آفتاب شد و کبوتر خاکستری تونست زیر آفتاب گرم خودش رو خشک کنه و به این فکر کنه که چه طوری به سمت خونه برگرده. چون خیلی خسته شده بود تصمیم گرفت کمی استراحت کنه اما خوابش برد و فردا صبح با احساس گرسنگی بیدار شد. با این که خیلی گرسنه بود به سمت خونه راه افتاد. دلش برای دوستش و خونه ش خیلی تنگ شده بود. کبوتر خاکستری یه عالمه بال زد و بال زد تا بالاخره به خونه رسید. دوستش از دیدنش خیلی خوشحال شد و فوری بهش آب و غذا داد. وقتی حال کبوتر خاکستری بهتر شد ازش پرسید : «خوشحالم که می بینمت اما بگو چی شد که زود برگشتی؟» کبوتر خاکستری گفت : «دوست عزیزم درسته که می گن سفر رفتن باعث میشه آدم داناتر بشه و به چیزای جدیدی برسه. من تو این سفر یاد گرفتم که همنشینی با تو در این صحرا که خونه مونه خیلی بهتر از زندگی کردن تو جاهاییه که هیچی ازش نمی دونیم. خدا رو شکر من و تو این جا مشکلی نداریم و دوستای خوبی برای هم هستیم.» 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨ تفاوت میان دو تصویر را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🌿 ای بچّه ی مسلمان 🌼 فروع دین را بدان 🌿 ده تا فروع دین است 🌼 احکام دین همین است 🌿 نماز و خمس و زکات 🌼 روزه و حج و جهاد 🌿 امر به معروفات است 🌼 نهی از منکرات است 🌿 تولی با مؤمنان 🌼 تبرّی با مشرکان 🌿 اینها از واجبات است 🌼 وسیله ی نجات است 🌿 گر بنده ی خدایی 🌼 باید عمل نمایی 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9