eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
122 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌جا خبرنگارها دوربین‌هایشان را کاشته‌اند تا لحظه‌ی اصابت موشک‌ها را ثبت کنند. انتظار برای ثبت لحظه‌ی مرگِ انسان، و بل‌که انسانیت...صحنه‌ی غریبی است! @targap
-2001461501_521609453.opus
499.9K
رزق‌ صبح‌گاهی (۳) دیر رسیدم من... به وقت لبنان ۹:۲۰ صبح @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ از تگزاس تا بیروت! بخش اول @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ از تگزاس تا بیروت! بخش اول @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ از تگزاس تا بیروت! بخش اول پیش‌نوشت: شب، با یک کلاهِ لبه‌دار و عصا و لباسِ سرتاسر مشکی، از جلوم رد شد. نمی‌شناختمش اما به نیم ساعت نکشید که با پیرمرد نشستیم به مصاحبه‌. خانه و زندگی‌ و تجارتش، تگزاس است. بعدِ سیل ۹۸، برگشته خوزستان و آن کمک‌های اورژانسی، حالا در خوزستان به یک قرارگاه بزرگ تبدیل شده. حالا هم آمده بیروت که رنجی از انسانی کم کند. قصه‌‌ی پیرمرد را از زبان خودش بخوانید: "آتشِ جنگ که شعله کشید، پدر، ما را فرستاد کویت. با آن‌جا مراوده‌ی کاری داشت؛ تاجر بود. این‌طوری شد که بخشی از دوران دبیرستانم توی مدرسه‌ی کویتی‌ها گذشت. برادرم آلمان بود و من به سفارشِ پدر، ناگهان از شرق، رفتم غربِ فرهنگی. خیلی آلمان نماندم. پدر، با عمویمان در آمریکا صحبت کرده بود که من بروم پیششان. عمو، توی کار تجارتِ جواهرآلات بود. به من ویزا دادند، به برادرم نه. به والذاریاتی براش ویزا گرفتیم. بعد برادرم، اعضای خانواده، یکی یکی خودشان را رساندند امریکا. توی دانشگاه‌های آمریکا حسابداری می‌خواندم. پدرم راضی به کار کردنم نبود، اما من هرکاری می‌توانستم می‌کردم؛ عار که نبود. فضای دانشگاه‌های امریکا، عجیب مسموم بود. منافقین، توی دانشگاه‌ها فعال بودند و درگیری ایجاد می‌کردند. توی همین حیص و بیص بود که با محمود موسوی آشنا شدم. توی لس‌آنجلس، مسجدالنبی را تاسیس کرده بود. من رفتم توی دم و دستگاه مسجد. حاج‌محمود، عجیب آدمِ تاثیرگذاری بود. زندگی‌ش را توی جنگ گذاشته بود. جان‌باز شده بود و بعدِ جنگ، آمده بود آمریکا که پرچم شیعه را ببرد بالا. دایی‌م به رحمت خدا رفته بود و دنبال مسجد می‌گشتیم برای مجلسِ ختمش که گذارم افتاد به آقای موسوی و دو تا خوزستانی، همدیگر را پیدا کردیم. میدان می‌داد به من. اثر همین میدان دادن‌ها بود که اولین‌بار، توی تگزاس، دعای کمیل برگزار کردیم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ از تگزاس تا بیروت! بخش دوم هشتاد و هشت، بچه‌های مسجدهای آمریکا چندپاره شدند. رسانه‌های امریکا آن‌قدر که به مرگ ندا آقاسلطان پرداختند، به مرگ مایکل جکسون نپرداختند. بچه‌مسجدی‌هایی را می‌دیدم که می‌گفتند کارِ نظام تمام است. باید کاری می‌کردم. این بچه‌ها ایران را ندیده بودند؛ تصورشان از ایران با تصویری که رسانه‌ها می‌ساختند، ساخته شده بود. یک تور درست و حسابی راه انداختیم‌. لیدرهای فرهنگی را جمع کردم و رفتیم ایران. از جماران شروع کردیم؛ به آسایشگاه جان‌بازان رسیدیم و بعد، خانه‌ی آزاده‌ها و قم و جمکران و قطعه‌ی شهدا و خوزستان. بچه‌ها حیرت می‌کردند وقتی می‌دیدند یک جان‌بازِ قطع نخاعی که فقط زبانش کار می‌کند، دارد از ایران دفاع می‌کند و می‌گوید که قهرمان نیست؛ قهرمان زنی است که آمده آسایشگاه و اصرار پشت اصرار و اشک و آه، که با منِ مردِ قطع نخاعی ازدواج کند؛ محضِ خادمیِ یک جان‌باز. راهیان نورِ بچه‌های مساجد امریکا، چندین و چندبار اتفاق افتاد. مادران شهدا که حرف می‌زدند، جوانِ آمریکایی بی‌اختیار اشک می‌ریخت. خوش‌حال بودم که قدم کوچکی برای این بچه‌ها برمی‌دارم. سیلِ ۹۸ که اتفاق افتاد؛ من ایران بودم. آمده بودم دیدنِ خانواده‌ام. بچه‌های حسینیه‌مان در دزفول، گفتند برویم کمک سیل‌زده‌ها. رفتیم شوشتر. اوضاع خیلی خراب بود. مردم عصبانی بودند. توصیه می‌کردند که نرویم بین مردم که فحش نخوریم! اما فرداش، با بچه‌های حسینیه و خانواده شهدا، دو سه تا نیسان را از کمک‌ها پر کردیم که برویم بدهیم به خانواده‌ها و برگردیم و حالا شش سال است که توی خوزستان مانده‌ام. نامه‌ی یک کودک خوزستانی، شش سال است که مرا توی ایران نگه داشته. یک ماهی از سیل گذشته بود که نامه‌ی یک دختر ۱۱ ساله رسید به دست‌مان. وضع زندگی‌شان فاجعه‌بار بود. توی نامه از رهبری خواسته بود که کمکشان کنند. می‌خواندیم و گریه می‌کردیم. همان‌جا بود که عهد کردم، حداقل یک‌سال دیگر بمانم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targrp @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ از تگزاس تا بیروت! بخش سوم خیلی از روستاها زیرِ زیرِ زیرِ خط فقر بودند. پهنِ گاومیش را خشک می‌کردند و جای سوخت استفاده می‌کردند. مردم که فهمیدند می‌خواهیم به روستاها کمک کنیم، خودشان آستین بالا زدند. البته اذیت و مخالف‌خوانی هم کم نداشتیم. می‌گفتند یک عجم آمده به عرب‌ها کمک کند؟ شیشه‌ی ماشینم را شکستند. گفتند فلانی از تگزاس آمده و مشکوک است؛ اصلا نکند جاسوس باشد؟ من اما به بچه‌ها می‌گفتم که باید صبور باشیم. صبر، معادله‌ها را تغییر می‌دهد. جوان‌ها بعد نماز عید فطر، علیه جمهوری اسلامی شعار می‌دادند و جاده می‌بستند؛ اما کار به جایی رسید که چند هزار نفر از مردم اِلهایی، می‌آمدند راهپیمایی ۲۲ بهمن. برای مردم اگر کار کنیم -بی‌چشم‌داشتِ درجه و صندلی- اوضاع به‌تر و به‌تر می‌شود. نگران تهمت‌ها و سیلی خوردن‌ها اگر نباشیم، کارها پیش می‌رود. چشممان دنبال برگه‌های گزارش اگر نباشد، اوضاع به‌تر می‌شود. آن کمکِ کوچک به مناطق سیل‌زده، امروز به یک قرارگاه تبدیل شده. و حالا بیروت... من دوبار قلبم مجروح شده؛ یک‌بار بعد حاج‌قاسم و یک‌بار بعد سیدحسن‌. بعد سید، اسرائیل با خاک هم یکسان شود، قلبم دیگر خوب نمی‌شود؛ این زخم تا هستم، با من می‌ماند. رهبری گفت که هرکس هرجور می‌تواند کمک کند. از فرودگاه بیروت که دیپورتمان کردند، چهار پنج روز آوارگی کشیدیم تا برسیم بیروت؛ باید سختی می‌کشیدیم که خرده‌شیشه‌هایمان کم‌تر شود. آمده‌ایم بیروت هر بارِ سنگینی که کسی برش نمی‌دارد، برداریم. من، حمالِ انقلابم! حمال، کلمه‌ی بدی نیست؛ کسی که بسیار بار حمل می‌کند؛ بارهای بر زمین مانده. محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید این روزها فیلم لحظه‌ی شهادتِ این رزمنده‌ی لبنانی را دیده باشید؛ شهید ابراهیم حیدر... رفیقِ ابراهیم می‌گوید، ابراهیم تتوکارِ درجه یک لبنان بود، با ماهی ۳۰ هزار دلار درآمد! ولی بی‌خیال این درآمد شد و رفت جنوب و حالا چند روزی‌است که سکانس آخر زندگی‌اش توی لباسِ رزم وایرال شده... @targap
پیجِ ابراهیم از نهم سپتامبر دیگر به‌روزرسانی نشده... کاش لااقل دخترِ کوچکش فیلمِ لحظه‌ی شهادتِ پدرش را ندیده باشد... @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷ کارِ کتابِ شهید عباس دانشگر -از شهدای مدافع حرمِ سمنان- تقریبا تمام شده بود. اسم کتاب را هم تثبیت کردیم: "راستی! دردهایم کو؟" با نزدیکِ ۹۲ نفر مصاحبه کرده بودیم اما هنوز آن لحظات آخر، مبهم بود. این که عباس چرا از تیم خودشان جدا و با تیم دیگری همراه می‌شود، چرا جایی از مسیر روستای الهویز‌ از ماشین پیاده می‌شوند، وقتی ماشینِ خالی را با موشک می‌زنند، چرا فقط عباس می‌ماند و آن ده بیست نفر زنده می‌مانند و می‌روند؟ روزهای آخر تدوین کتاب، خبر رسید کسی که آخرین لحظات، کنار عباس بوده، از لبنان آمده ایران و فقط همین امشب فرصت هست که دو کلام تلفنی حرف بزنیم. حتی اسمش را هم نگفت؛ اسمِ جهادی‌ش سیدغفار بود. حرف زدیم. خیلی از ابهام‌ها برطرف شد. موشک که ماشین را هدف می‌گیرد، خیلی‌ها مجروح می‌شوند و عباس شهید می‌شود. سیدغفار می‌گفت بعد انفجار عباس را دیده که به حالت سجده افتاده روی زمین. می‌گفت دستش را گذاشته روی گلوی عباس که ببیند نبض می‌زند یا نه. نمی‌زده. سید خودش گیجِ انفجار بوده. با نجباء می‌ریزند عقب یک وانت و برمی‌گردند؛ بدون عباس. تهِ مصاحبه، تلخ شدم. بعدِ رفتن سید، یک موشک دیگر ماشین را هدف می‌گیرد و پیکر عباس می‌سوزد. تلخ شدم که چرا عباس را رها کرده و برگشته. فقط یک جمله گفت: "آقا! تا حالا کنارت موشک تاو منفجر شده؟ گیجِ انفجار شدی؟" سه چهار سال گذشته. دیروز توی بیروت رفته بودیم دیدنِ یک آقازاده. موقع بدرقه از شهدا گفت؛ از شهدای سوریه. از عباس. - شما عباسُ می‌شناسید؟ - آره بابا من آخرین نفری بودم که دیدمش. یکی زنگ زده بود چند سال پیش، عتاب خطاب می‌کرد که چرا ولش کردی... - شما سیدغفارید؟ - آره! - اونی که زنگ زده بود بهتون من بودم! آقازاده هم آقازاده‌های قدیم. سیدغفار، پسرِ سیدعیسی، عیسای بعد از امام موسی صدر در لبنان، توی جنگ سوریه، جانش را گذاشته کف دستش و حالا هم می‌گوید کاش بعدِ سید نمانیم؛ کاش شهید شویم. خلاصه که پشت تریبون: شرمنده‌ام آقاسید! خیلی مَردید! 📍 پ‌.ن: از قضا، دنیا هم همین‌قدر کوچک است که می‌بینید! محسن حسن‌زاده | پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم... 👤 راوی: محمدحسین عظیمی @ravina_ir @revayat_nameh