eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
307 دنبال‌کننده
122 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ از تگزاس تا بیروت! بخش دوم هشتاد و هشت، بچه‌های مسجدهای آمریکا چندپاره شدند. رسانه‌های امریکا آن‌قدر که به مرگ ندا آقاسلطان پرداختند، به مرگ مایکل جکسون نپرداختند. بچه‌مسجدی‌هایی را می‌دیدم که می‌گفتند کارِ نظام تمام است. باید کاری می‌کردم. این بچه‌ها ایران را ندیده بودند؛ تصورشان از ایران با تصویری که رسانه‌ها می‌ساختند، ساخته شده بود. یک تور درست و حسابی راه انداختیم‌. لیدرهای فرهنگی را جمع کردم و رفتیم ایران. از جماران شروع کردیم؛ به آسایشگاه جان‌بازان رسیدیم و بعد، خانه‌ی آزاده‌ها و قم و جمکران و قطعه‌ی شهدا و خوزستان. بچه‌ها حیرت می‌کردند وقتی می‌دیدند یک جان‌بازِ قطع نخاعی که فقط زبانش کار می‌کند، دارد از ایران دفاع می‌کند و می‌گوید که قهرمان نیست؛ قهرمان زنی است که آمده آسایشگاه و اصرار پشت اصرار و اشک و آه، که با منِ مردِ قطع نخاعی ازدواج کند؛ محضِ خادمیِ یک جان‌باز. راهیان نورِ بچه‌های مساجد امریکا، چندین و چندبار اتفاق افتاد. مادران شهدا که حرف می‌زدند، جوانِ آمریکایی بی‌اختیار اشک می‌ریخت. خوش‌حال بودم که قدم کوچکی برای این بچه‌ها برمی‌دارم. سیلِ ۹۸ که اتفاق افتاد؛ من ایران بودم. آمده بودم دیدنِ خانواده‌ام. بچه‌های حسینیه‌مان در دزفول، گفتند برویم کمک سیل‌زده‌ها. رفتیم شوشتر. اوضاع خیلی خراب بود. مردم عصبانی بودند. توصیه می‌کردند که نرویم بین مردم که فحش نخوریم! اما فرداش، با بچه‌های حسینیه و خانواده شهدا، دو سه تا نیسان را از کمک‌ها پر کردیم که برویم بدهیم به خانواده‌ها و برگردیم و حالا شش سال است که توی خوزستان مانده‌ام. نامه‌ی یک کودک خوزستانی، شش سال است که مرا توی ایران نگه داشته. یک ماهی از سیل گذشته بود که نامه‌ی یک دختر ۱۱ ساله رسید به دست‌مان. وضع زندگی‌شان فاجعه‌بار بود. توی نامه از رهبری خواسته بود که کمکشان کنند. می‌خواندیم و گریه می‌کردیم. همان‌جا بود که عهد کردم، حداقل یک‌سال دیگر بمانم. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targrp @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ از تگزاس تا بیروت! بخش سوم خیلی از روستاها زیرِ زیرِ زیرِ خط فقر بودند. پهنِ گاومیش را خشک می‌کردند و جای سوخت استفاده می‌کردند. مردم که فهمیدند می‌خواهیم به روستاها کمک کنیم، خودشان آستین بالا زدند. البته اذیت و مخالف‌خوانی هم کم نداشتیم. می‌گفتند یک عجم آمده به عرب‌ها کمک کند؟ شیشه‌ی ماشینم را شکستند. گفتند فلانی از تگزاس آمده و مشکوک است؛ اصلا نکند جاسوس باشد؟ من اما به بچه‌ها می‌گفتم که باید صبور باشیم. صبر، معادله‌ها را تغییر می‌دهد. جوان‌ها بعد نماز عید فطر، علیه جمهوری اسلامی شعار می‌دادند و جاده می‌بستند؛ اما کار به جایی رسید که چند هزار نفر از مردم اِلهایی، می‌آمدند راهپیمایی ۲۲ بهمن. برای مردم اگر کار کنیم -بی‌چشم‌داشتِ درجه و صندلی- اوضاع به‌تر و به‌تر می‌شود. نگران تهمت‌ها و سیلی خوردن‌ها اگر نباشیم، کارها پیش می‌رود. چشممان دنبال برگه‌های گزارش اگر نباشد، اوضاع به‌تر می‌شود. آن کمکِ کوچک به مناطق سیل‌زده، امروز به یک قرارگاه تبدیل شده. و حالا بیروت... من دوبار قلبم مجروح شده؛ یک‌بار بعد حاج‌قاسم و یک‌بار بعد سیدحسن‌. بعد سید، اسرائیل با خاک هم یکسان شود، قلبم دیگر خوب نمی‌شود؛ این زخم تا هستم، با من می‌ماند. رهبری گفت که هرکس هرجور می‌تواند کمک کند. از فرودگاه بیروت که دیپورتمان کردند، چهار پنج روز آوارگی کشیدیم تا برسیم بیروت؛ باید سختی می‌کشیدیم که خرده‌شیشه‌هایمان کم‌تر شود. آمده‌ایم بیروت هر بارِ سنگینی که کسی برش نمی‌دارد، برداریم. من، حمالِ انقلابم! حمال، کلمه‌ی بدی نیست؛ کسی که بسیار بار حمل می‌کند؛ بارهای بر زمین مانده. محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید این روزها فیلم لحظه‌ی شهادتِ این رزمنده‌ی لبنانی را دیده باشید؛ شهید ابراهیم حیدر... رفیقِ ابراهیم می‌گوید، ابراهیم تتوکارِ درجه یک لبنان بود، با ماهی ۳۰ هزار دلار درآمد! ولی بی‌خیال این درآمد شد و رفت جنوب و حالا چند روزی‌است که سکانس آخر زندگی‌اش توی لباسِ رزم وایرال شده... @targap
پیجِ ابراهیم از نهم سپتامبر دیگر به‌روزرسانی نشده... کاش لااقل دخترِ کوچکش فیلمِ لحظه‌ی شهادتِ پدرش را ندیده باشد... @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷ کارِ کتابِ شهید عباس دانشگر -از شهدای مدافع حرمِ سمنان- تقریبا تمام شده بود. اسم کتاب را هم تثبیت کردیم: "راستی! دردهایم کو؟" با نزدیکِ ۹۲ نفر مصاحبه کرده بودیم اما هنوز آن لحظات آخر، مبهم بود. این که عباس چرا از تیم خودشان جدا و با تیم دیگری همراه می‌شود، چرا جایی از مسیر روستای الهویز‌ از ماشین پیاده می‌شوند، وقتی ماشینِ خالی را با موشک می‌زنند، چرا فقط عباس می‌ماند و آن ده بیست نفر زنده می‌مانند و می‌روند؟ روزهای آخر تدوین کتاب، خبر رسید کسی که آخرین لحظات، کنار عباس بوده، از لبنان آمده ایران و فقط همین امشب فرصت هست که دو کلام تلفنی حرف بزنیم. حتی اسمش را هم نگفت؛ اسمِ جهادی‌ش سیدغفار بود. حرف زدیم. خیلی از ابهام‌ها برطرف شد. موشک که ماشین را هدف می‌گیرد، خیلی‌ها مجروح می‌شوند و عباس شهید می‌شود. سیدغفار می‌گفت بعد انفجار عباس را دیده که به حالت سجده افتاده روی زمین. می‌گفت دستش را گذاشته روی گلوی عباس که ببیند نبض می‌زند یا نه. نمی‌زده. سید خودش گیجِ انفجار بوده. با نجباء می‌ریزند عقب یک وانت و برمی‌گردند؛ بدون عباس. تهِ مصاحبه، تلخ شدم. بعدِ رفتن سید، یک موشک دیگر ماشین را هدف می‌گیرد و پیکر عباس می‌سوزد. تلخ شدم که چرا عباس را رها کرده و برگشته. فقط یک جمله گفت: "آقا! تا حالا کنارت موشک تاو منفجر شده؟ گیجِ انفجار شدی؟" سه چهار سال گذشته. دیروز توی بیروت رفته بودیم دیدنِ یک آقازاده. موقع بدرقه از شهدا گفت؛ از شهدای سوریه. از عباس. - شما عباسُ می‌شناسید؟ - آره بابا من آخرین نفری بودم که دیدمش. یکی زنگ زده بود چند سال پیش، عتاب خطاب می‌کرد که چرا ولش کردی... - شما سیدغفارید؟ - آره! - اونی که زنگ زده بود بهتون من بودم! آقازاده هم آقازاده‌های قدیم. سیدغفار، پسرِ سیدعیسی، عیسای بعد از امام موسی صدر در لبنان، توی جنگ سوریه، جانش را گذاشته کف دستش و حالا هم می‌گوید کاش بعدِ سید نمانیم؛ کاش شهید شویم. خلاصه که پشت تریبون: شرمنده‌ام آقاسید! خیلی مَردید! 📍 پ‌.ن: از قضا، دنیا هم همین‌قدر کوچک است که می‌بینید! محسن حسن‌زاده | پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم... 👤 راوی: محمدحسین عظیمی @ravina_ir @revayat_nameh
تارگپ| محسن حسن‌زاده
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم... 👤 راوی: محمدحسین عظیمی @ravina_ir @reva
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم 📌در اردوگاه آوارگان ، شهری که حزب‌الله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه‌، از پله‌ها پایین می‌آمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزب‌الهمان خواست چند دقیقه‌ای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود. چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راه‌پله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود: -چی شده؟! چرا این‌قدر ناراحتی؟! -شوهرش چند روز پیش توی مرز شده. خودش هم این‌جا با دو تا بچه کوچیکه. هیچ‌چی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده این‌جا. 📌این صحنه را از روز ورود به دائما در ذهنم مرور می‌کنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده. وقتی درباره رزمنده‌های حزب‌الله حرف می‌زنیم، با چنین افراد ازجان‌گذشته‌ای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی در مرز زمین‌گیر شده‌اند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزب‌الهی که حمایت ارتش را هم ندارد. ✅وقتی می‌گوییم نیروی حزب‌الله یعنی کسی که در مرز می‌جنگد و چند هفته است از خانواده آواره‌اش هیچ‌خبری ندارد. همسر، دست بچه‌ها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین به‌سمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی می‌شود. ➕پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانه‌مان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست. علاوه‌بر سایت آقا (leader.ir) مجموعه‌های مردمی مثل موکب کافه‌ شهدا در ** IR390150002560801150323216 و گروه جهادی باب‌الجواد(ع) در ** IR590150000003101020442223 را می‌شناسم و به آنها کاملا دارم. 👤 راوی: محمدحسین عظیمی @ravina_ir @ravayat_nameh
بادبادک‌بازانِ جنگ... @targap
روزهایِ دور از خانه... 📍مدرسه‌ی آوارگان @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸ واقعیت این است: شهادتِ سیدحسن، تاثیر منفیِ عمیقی روی ذهن دوستدارانِ حزب‌الله و مقاومت گذاشته. با هرکس از دوستداران سیدحسن که حرف بزنی، می‌بینی که مشت‌هاش را گره می‌کند و از تداوم مقاومت حرف می‌زند؛ اما کمی که بیش‌تر با آدم‌ها حرف می‌زنی، می‌بینی که کفِ جامعه‌ی محبِ حزب، برای تاب‌آوری، دارد تقلا می‌کند. یکی از تقلاها، تلاش برای باور نکردنِ شهادتِ سید است. این را هرکس که این روزها گذارش به بیروت افتاده و با آدم‌های معمولی هم‌کلام شده باشد، مکرر دیده و شنیده. سید توی قلبِ آدم‌ها زنده است اما عقلشان می‌داند که سید دیگر نیست. امروز فارِس -راننده- خیلی واضح گفت که منابع خبری متعددی می‌گویند که سید شهید شده اما خب، من دوست دارم که باور نکنم! توی این شرایطِ روحی، هرکس از ظن خود تلاش می‌کند که به این سوال جواب بدهد: "دقیقا چرا این‌گونه شد؟ ما از کجا ضربه خوردیم؟" این روزها توی ذهن آدم‌ها، هزار و یک جواب برای این سوال وجود دارد اما من می‌خواهم یکی‌ش را بگویم و طبعا نتیجه‌گیری روی این جواب، علمی نیست؛ فقط یک گزاره در کنار بقیه گزاره‌هایی است که توی ذهن آدم‌ها وجود دارد. چند سال قبل، وقتی پرچم‌های سیاهِ جنگ در سوریه بالا رفت، بعضی از سوری‌ها به لبنان مهاجرت کردند. یکی از نقاط اوج مهاجرت، البته بعدِ اعمالِ قانونِ تحریمیِ امریکاییِ قیصر بود. مهاجران، اغلب، اهل سنت بودند. زکی، دوستِ مصری‌مان که چند سالی است لبنان زندگی می‌کند، می‌گوید که وقتی سوری‌ها آمدند، جامعه‌ی اهل سنت آغوشش را باز کرد؛ شاید تصور این بود که هم‌گرایی و هم‌زیستیِ اهل سنتِ دو کشور، به آن‌ها قدرت می‌دهد. سوری‌های مهاجر، طبعا در مشاغلِ رده‌پایین، مشغول شدند. پیک‌های موتوری و نگهبان‌ها و نظافت‌چی‌های منازل و الخ! این، یک روی سکه است. مثلا همین پیک‌ها، آدرسِ خیلی از آدم‌ها را یاد می‌گرفتند؛ یا نظافت‌چی‌ها رسما توی خانه و زندگی آدم‌ها بودند و این، یعنی اطلاعات. ورودِ حزب‌الله به جنگ سوریه، تشدید مشکلات اقتصادی در لبنان و از این‌ها مهم‌تر، رفتارهای خارج از عرف و بعضا تهاجمیِ بعضی از مهاجرانِ سوری، ورق را برگرداند. همان جامعه‌ای که برای مهاجران آغوش باز کرده بود، حالا آن‌ها را می‌راند؛ حتی گاهی با خشونت. از طرفی، بعضی‌ها در کفِ میدان، در جریان برخی از ضرباتی که به حزب‌الله وارد شده، انگشت اتهام را سمت سوری‌ها می‌گیرند. این گمانه، توی ذهنِ آدم‌ها وقتی تقویت می‌شود که می‌بینند تکفیری‌ها مثلا در ادلب، بعدِ شهادتِ سید، جشن می‌گیرند. این زمزمه‌ها زیرِ پوستِ شهر، جریان دارد. علی‌الهادی، دوست لبنانی‌مان می‌گوید که این روزها عموما احساسِ خوبی به سوری‌های مهاجر وجود ندارد؛ این گمانه که مهاجرین ممکن است اطلاعاتی به دشمن داده باشند، شاید درست باشد اما قدرِ مسلم، ماجرای نفوذ، عمیق‌تر از نفوذ مهاجرین در تشکیلات است. نمی‌دانم اگر چیزی به نام "افکار عمومی" در لبنان وجود داشته باشد، در آینده جمع‌بندی‌اش درباره فرضیه‌های مربوط به علل آسیب دیدن حزب‌الله چه خواهد بود؛ اما باید فکر کرد، باید با دوستدارانِ حزب حرف زد؛ باید خطاها را جبران کرد؛ باید درباره تداوم این مسیر به مردم اطمینان داد؛ این قلب‌ها نیاز به آرامش دارند. محسن حسن‌زاده | پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir