پیجِ ابراهیم از نهم سپتامبر دیگر بهروزرسانی نشده...
کاش لااقل دخترِ کوچکش فیلمِ لحظهی شهادتِ پدرش را ندیده باشد...
@targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۷
کارِ کتابِ شهید عباس دانشگر -از شهدای مدافع حرمِ سمنان- تقریبا تمام شده بود. اسم کتاب را هم تثبیت کردیم: "راستی! دردهایم کو؟"
با نزدیکِ ۹۲ نفر مصاحبه کرده بودیم اما هنوز آن لحظات آخر، مبهم بود. این که عباس چرا از تیم خودشان جدا و با تیم دیگری همراه میشود، چرا جایی از مسیر روستای الهویز از ماشین پیاده میشوند، وقتی ماشینِ خالی را با موشک میزنند، چرا فقط عباس میماند و آن ده بیست نفر زنده میمانند و میروند؟
روزهای آخر تدوین کتاب، خبر رسید کسی که آخرین لحظات، کنار عباس بوده، از لبنان آمده ایران و فقط همین امشب فرصت هست که دو کلام تلفنی حرف بزنیم. حتی اسمش را هم نگفت؛ اسمِ جهادیش سیدغفار بود.
حرف زدیم. خیلی از ابهامها برطرف شد. موشک که ماشین را هدف میگیرد، خیلیها مجروح میشوند و عباس شهید میشود. سیدغفار میگفت بعد انفجار عباس را دیده که به حالت سجده افتاده روی زمین. میگفت دستش را گذاشته روی گلوی عباس که ببیند نبض میزند یا نه. نمیزده. سید خودش گیجِ انفجار بوده. با نجباء میریزند عقب یک وانت و برمیگردند؛ بدون عباس. تهِ مصاحبه، تلخ شدم. بعدِ رفتن سید، یک موشک دیگر ماشین را هدف میگیرد و پیکر عباس میسوزد. تلخ شدم که چرا عباس را رها کرده و برگشته. فقط یک جمله گفت: "آقا! تا حالا کنارت موشک تاو منفجر شده؟ گیجِ انفجار شدی؟"
سه چهار سال گذشته.
دیروز توی بیروت رفته بودیم دیدنِ یک آقازاده. موقع بدرقه از شهدا گفت؛ از شهدای سوریه. از عباس.
- شما عباسُ میشناسید؟
- آره بابا من آخرین نفری بودم که دیدمش. یکی زنگ زده بود چند سال پیش، عتاب خطاب میکرد که چرا ولش کردی...
- شما سیدغفارید؟
- آره!
- اونی که زنگ زده بود بهتون من بودم!
آقازاده هم آقازادههای قدیم. سیدغفار، پسرِ سیدعیسی، عیسای بعد از امام موسی صدر در لبنان، توی جنگ سوریه، جانش را گذاشته کف دستش و حالا هم میگوید کاش بعدِ سید نمانیم؛ کاش شهید شویم.
خلاصه که پشت تریبون: شرمندهام آقاسید! خیلی مَردید!
📍 پ.ن: از قضا، دنیا هم همینقدر کوچک است که میبینید!
محسن حسنزاده |
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
سفرنامه لبنان(۲۲)
تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم...
👤 راوی: محمدحسین عظیمی
@ravina_ir
@revayat_nameh
تارگپ| محسن حسنزاده
سفرنامه لبنان(۲۲) تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم... 👤 راوی: محمدحسین عظیمی @ravina_ir @reva
سفرنامه لبنان(۲۲)
تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
📌در اردوگاه آوارگان #طرابلس، شهری که حزبالله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه، از پلهها پایین میآمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزبالهمان خواست چند دقیقهای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.
چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راهپله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:
-چی شده؟! چرا اینقدر ناراحتی؟!
-شوهرش چند روز پیش توی مرز #شهید شده. خودش هم اینجا با دو تا بچه کوچیکه. هیچچی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده اینجا.
📌این صحنه را از روز ورود به #ایران دائما در ذهنم مرور میکنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دستوپنجه نرم میکند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.
وقتی درباره رزمندههای حزبالله حرف میزنیم، با چنین افراد ازجانگذشتهای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی #حزبالله در مرز زمینگیر شدهاند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزبالهی که حمایت ارتش #لبنان را هم ندارد.
✅وقتی میگوییم نیروی حزبالله یعنی کسی که در مرز میجنگد و چند هفته است از خانواده آوارهاش هیچخبری ندارد. همسر، دست بچهها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین بهسمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی میشود.
➕پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانهمان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.
علاوهبر سایت آقا (leader.ir) مجموعههای مردمی مثل موکب کافه شهدا در *#سوریه*
IR390150002560801150323216
و گروه جهادی بابالجواد(ع) در *#لبنان*
IR590150000003101020442223
را میشناسم و به آنها کاملا #اعتماد دارم.
👤 راوی: محمدحسین عظیمی
@ravina_ir
@ravayat_nameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد...
📍روضةالحوراء
@targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۸
واقعیت این است: شهادتِ سیدحسن، تاثیر منفیِ عمیقی روی ذهن دوستدارانِ حزبالله و مقاومت گذاشته. با هرکس از دوستداران سیدحسن که حرف بزنی، میبینی که مشتهاش را گره میکند و از تداوم مقاومت حرف میزند؛ اما کمی که بیشتر با آدمها حرف میزنی، میبینی که کفِ جامعهی محبِ حزب، برای تابآوری، دارد تقلا میکند. یکی از تقلاها، تلاش برای باور نکردنِ شهادتِ سید است. این را هرکس که این روزها گذارش به بیروت افتاده و با آدمهای معمولی همکلام شده باشد، مکرر دیده و شنیده. سید توی قلبِ آدمها زنده است اما عقلشان میداند که سید دیگر نیست. امروز فارِس -راننده- خیلی واضح گفت که منابع خبری متعددی میگویند که سید شهید شده اما خب، من دوست دارم که باور نکنم!
توی این شرایطِ روحی، هرکس از ظن خود تلاش میکند که به این سوال جواب بدهد: "دقیقا چرا اینگونه شد؟ ما از کجا ضربه خوردیم؟"
این روزها توی ذهن آدمها، هزار و یک جواب برای این سوال وجود دارد اما من میخواهم یکیش را بگویم و طبعا نتیجهگیری روی این جواب، علمی نیست؛ فقط یک گزاره در کنار بقیه گزارههایی است که توی ذهن آدمها وجود دارد.
چند سال قبل، وقتی پرچمهای سیاهِ جنگ در سوریه بالا رفت، بعضی از سوریها به لبنان مهاجرت کردند. یکی از نقاط اوج مهاجرت، البته بعدِ اعمالِ قانونِ تحریمیِ امریکاییِ قیصر بود.
مهاجران، اغلب، اهل سنت بودند. زکی، دوستِ مصریمان که چند سالی است لبنان زندگی میکند، میگوید که وقتی سوریها آمدند، جامعهی اهل سنت آغوشش را باز کرد؛ شاید تصور این بود که همگرایی و همزیستیِ اهل سنتِ دو کشور، به آنها قدرت میدهد.
سوریهای مهاجر، طبعا در مشاغلِ ردهپایین، مشغول شدند. پیکهای موتوری و نگهبانها و نظافتچیهای منازل و الخ! این، یک روی سکه است. مثلا همین پیکها، آدرسِ خیلی از آدمها را یاد میگرفتند؛ یا نظافتچیها رسما توی خانه و زندگی آدمها بودند و این، یعنی اطلاعات.
ورودِ حزبالله به جنگ سوریه، تشدید مشکلات اقتصادی در لبنان و از اینها مهمتر، رفتارهای خارج از عرف و بعضا تهاجمیِ بعضی از مهاجرانِ سوری، ورق را برگرداند. همان جامعهای که برای مهاجران آغوش باز کرده بود، حالا آنها را میراند؛ حتی گاهی با خشونت.
از طرفی، بعضیها در کفِ میدان، در جریان برخی از ضرباتی که به حزبالله وارد شده، انگشت اتهام را سمت سوریها میگیرند. این گمانه، توی ذهنِ آدمها وقتی تقویت میشود که میبینند تکفیریها مثلا در ادلب، بعدِ شهادتِ سید، جشن میگیرند.
این زمزمهها زیرِ پوستِ شهر، جریان دارد. علیالهادی، دوست لبنانیمان میگوید که این روزها عموما احساسِ خوبی به سوریهای مهاجر وجود ندارد؛ این گمانه که مهاجرین ممکن است اطلاعاتی به دشمن داده باشند، شاید درست باشد اما قدرِ مسلم، ماجرای نفوذ، عمیقتر از نفوذ مهاجرین در تشکیلات است.
نمیدانم اگر چیزی به نام "افکار عمومی" در لبنان وجود داشته باشد، در آینده جمعبندیاش درباره فرضیههای مربوط به علل آسیب دیدن حزبالله چه خواهد بود؛ اما باید فکر کرد، باید با دوستدارانِ حزب حرف زد؛ باید خطاها را جبران کرد؛ باید درباره تداوم این مسیر به مردم اطمینان داد؛ این قلبها نیاز به آرامش دارند.
محسن حسنزاده |
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۹
بیم و امید!
این روزها، حزبالله دارد شهرکهای صهیونیستی و تلآویو و حیفا را میزند. مردم خوشحالاند؟ بله! خیلی؟ نه آنقدر که تصور میشود. دوستِ همنویسم به دوست لبنانیمان خرده گرفت که تو چرا اندازه ماها خوشحال نمیشوی از این که حزبالله دارد اسرائیل را میزند؟
روانِ عزادارانِ سید، عجیب تحت فشار است. اسرائیل را شخم هم بزنیم، این ثلمه، انگار جبران نمیشود. دیروز وسط یکی از گفتگوها، کسی گفت که در جهانِ عرب، مگر دیگر کسی مثل سید پیدا میشود؟
چیزی که میخواهم بگویم البته اینها نیست. ماجرای بیم است و امید. بعضی از دوستدارانِ حزبالله، این روزها فکر میکنند نسل جدیدی از فرماندهان که بعد شهادت بزرگانشان روی کار آمدهاند، دارند جسورانهتر عمل میکنند. حالا یا ذاتا جسورترند یا بعدِ سید، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند؛ اللهاعلم!
از دوست لبنانیمان میپرسم که درباره نسل جدید فرماندهان، چطوری فکر میکند. میگوید حلقهی نزدیک به حزبالله، خیلی قبلتر از جنگِ امروز، معتقد بود که رده میانی فرماندهان، خانهتکانی میخواهد؛ خیلیها چند دهه فعالیت کرده بودند و کنار نمیرفتند مگر با بیماری یا شهادت. از یکی دو نفر هم اسم میبَرد.
حالا در کنارِ بیمِ از دست دادن بعضی از فرماندهان، این امید در دلِ جوانهای دلدادهی حزب جوانه زده که فرماندهانِ جوانتر، سیلیهای محکمتری بزنند به اسرائیل. خون تازهای انگار به رگهای حزبالله تزریق شده. درست وقتی امریکاییها توی خبرهایشان اعلام کردند که برای فردای بعد از حزبالله آماده شوید، حزبالله انگار جوانتر و زندهتر دارد خودش را از زیر آتش و خون میکشد بیرون.
فقط یک نگرانی هست؛ این که این جوانها دقیقا زیر یک بیرق با هم متحد شوند؛ متفرق نشوند. دیشب یکی از بچههای حزبالله میگفت، این جوانها آدم حسابیاند و بعید است که متفرق شوند اما باز هم سرِ این اتحاد، چشم امیدمان، به سیدالقائد است.
ماجرا، ماجرای بیم است و امید.
محسن حسنزاده |
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir