👌 این مطلب رو با دقت بخونیم، نکته خیلی مهمی داره
#خاطره
✅ یه توئیت از یه تست ساده
🔻سر کلاس دانشگاه صنعتی شریف
🤫 #مارپیچ_سکوت بخاطر بلندتر بودن صدای مخالف!
🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
زمان جنگ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. یه شب وقتِ خواب، دیدم دخترم گلدسته رفت و #حجاب کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی میخوای بری؟
گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ میخوام اگه خونهمون بمبارون شد و خواستن من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه.
🍃 شهیده گلدسته محمدیان
🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
مجید برای خودش سال خمسی داشت. روی لقمههایش حساس بود؛ اما دست کسی را هم رد نمیکرد. اگر جایی که نمیشناخت غذا میخورد، حتماً رد مظالم میداد.
همیشه میگفت: «اگر از لقمهی حرام چشم بپوشی، خدا دو برابرش را؛ آنهم حلال، به تو میدهد.»
در مراسم خواستگاری از او پرسیدم: خمس میدهی یا نه؟
گفت: «از سال ۱۳۶۰؛ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را دادهام تا امروز.»
🍃 راوی: همسر شهید
🍃 شهید مجید پازوکی
🌹@tarigh3
#خاطره
🍃نقل از همرزم شهید :
هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود و هیچ وقت برنگشت.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹@tarigh3
༻⃘⃕࿇ 🌸🍃
#خاطره
یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم.
تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را میبست.
یک بار به او گفتم: اینجا دیگه چرا میبندی؟ اینجا که پلیس نیست!
گفت: میدونی چقد زحمت کشیدهم با تصادف نمیرم؟!
#شهیدمحمودرضابیضایی
🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
راوی: مادر شهیده
زینب بین بچههایم (۴ دختر و ۳ پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم میگفتم: از هفت تا بچهام، زینب سهم من است.
انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم.
زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. دوران دبستان به کلاسهای قرآن میرفت. بعد از شرکت در این کلاس قرآن، علاقهی شدیدی به حجاب پیدا کرد و کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.
مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه میرفت.
در مدرسه او را مسخره میکردند و اُمّل صدایش میزدند.
از همان دوران روزه میگرفت. با وجود گرمای زیاد و هوای شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت.
🍃 #شهیده_زینب_کمایی
🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
وقتی هشت ساله بودم، حرفی به من زد که همیشه به یادم ماند.
یک روز با خانواده به دربند رفته بودیم و من هم مثل همیشه چادر سر کرده بودم.
روی یکی از تختها کنارش نشسته بودم که خانم بدحجابی از کنارمان گذشت و لبخند تمسخر آمیزی به من زد.
دلم شکست. با ناراحتی نگاهی به حمید کردم و گفتم: ببین این خانومه چه طوری بهم نگاه کرد و خندید! فکر کنم به خاطر چادرم بود!
لبخندی زد و گفت: عیب نداره نرگس. مهم اینه که حضرت زهرا س بهت لبخند میزنه!»
حرفش به دلم نشست.
اخمهایم را باز کردم و لبخند زدم.
از آن روز هر بار که چادر سر میکردم، احساس میکردم حضرت زهرا (س) به من لبخند میزند. برای همین احساس، رویم را بیشتر میگرفتم.
📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۱۵
🍃 شهید محمدرضا اسداللهی
🌹@tarigh3
~°•°🪴•°
#خاطره
شیخ جعفر شوشتری یک روز بالای منبر فرمودند: «بوی کهنهی سوخته میآید» همه همهمه کردند و دنبال این بودند که ببینند کجا آتش گرفته است.
بعد فرمودند: «شیخ جعفر کذاب به شما گفت بوی کهنه سوخته میآید، همه باور کردید؛ ولی یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر صادق آمدند و گفتند: جهنم حق است، گناه نکنید، کدامتان باور کردید؟!»
📚 گفتههای آن بزرگوار (آیت الله مجتهدی)، علی عزلتی مقدم، ص۲۴
🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
مدتی بود که عضو یکی از هیئتهای عزاداری شده بودیم. با بچههای آنجا هم رفیق بودیم. اما هیئت مشکلاتی داشت. تا چند ساعت بعد از نیمهشب عزاداری میکردند که نماز صبحمان هم از دست میرفت. مداح هیأت هم با ولی فقیه مشکل داشت.
روزی یکی از دوستان درباره قالب هیئت تذکراتی به ما داد و گفت که اشتباه عمل میکنید.
برای ما انتقال آن مطالب به مسئولین هیئت سخت بود؛ اما برای احمد نه. شروع کرد به تذکر اشتباهات.
وقتی دید گوش به حرف نیستند، دور همهشان را خط کشید و با آنها قطع ارتباط کرد.
🍃 شهید احمد مکیان
🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
#خاطره
روزهایی که از محل کار به خانه میآمد با همهی خستگی سعی میکرد با لبخندی بر لب وارد شود. در حالی که چشمانش از فرط بیخوابی و خستگی سرخ شده بود، همچنان گرم و صمیمی صحبت میکرد. بعد شروع به احوال پرسی و خنده میکرد و فضای بیرون را کاملاً از یاد میبرد.
🍃 شهید محمد غفاری
#در_محضر_شهادت
🌹@tarigh3
📝 #خاطره #شهید_سید_رضی_موسوی
🌷 دوسال پیش ایام عید نوروز سوریه منزل شهید سید رضی موسوی برای شام دعوت بودیم.
به همراه شهید زاهدی و خانواده قبل از مغرب بود که به منزل سید رسیدیم. همسر محترم سید رضی از ما پذیرایی کردند. اما هرچه منتظر شدیم سید رضی نیامد.
شاید تا نزدیک ساعت ۹:۳۰ شب منتظر آمدن صاحب خانه شدیم.
🏨 بالاخره پس از کلی پیگیری مطلع شدیم که سید رضی به علت کثرت اشتغالات و فعالیتها دچار افت فشار و قند خون شده بودند و زیر سرم رفته اند.
🔹 شام را آوردند. تا آخر شب که برگشتیم از منزل ایشان باز هم سید نیامده بود. فقط تلفن زد و از زیر سرم با شهید زاهدی صحبت کرد و از ایشان عذرخواهی کرد.
🔰 سید رضی جزو یکی از پرکارترین نیروهای انقلاب اسلامی بود. کار ایشان علی الدوام بود. اصلاً تعطیلی نداشت. شبانه روزی بود. تقریبا هیچ وقت خواب منظمی نداشت.
در طول هفته هر پروازی که از ایران میآمد یا از سوریه باز میگشت ایشان در فرودگاه بود. این وظیفه غیر از وظیفه لجستیک و پشتیبانی نیروهای مقاومت و حزب الله بود که در طول ۳۶ سال حضور در سوریه و لبنان بر عهده داشت.
🟤 یک مرتبه هم از شهید زاهدی پرسیدم چرا اکثر مسئولین عالی رتبه سوریه سیدرضی را میشناسند؟
فرمودند: «چون هرچی امکانات تو این ۴۰ سال از جمهوری اسلامی رفته سوریه بواسطه ایشون بوده ...»
شادی روح مطهرشون صلوات 🌷
🌹@tarigh3
.