🌷🕊
امروز، بیشتر از دیروز
دوستتون دارم !
و فردا بیشتر از امروز...❤️
و این، ضعف من نیست
قدرت شماست !
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#طوفان_الاقصی
#فلسطین 🏴
روزتون شهدایی🖤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌷🕊
برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا ڪار ڪنید بگویید : خداونـدا نه برای بهشت
و نه برای شهـادت ،
اگر تو ما را در جهنمت بیندازی
فـقط از مـا راضی باشی
برای مـا کافـی است.
#شهیدعلی_چیت_سازیان🌷
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
⬅️ جنازهام را روی مینها بیندازید تا منافقین فکر نکنند که ما در راه خدا از جنازۀمان هم دریغ میکنیم!
🔺مسئولیت ما، مسئولیت تاریخ است.
🔺بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علی علیهالسلام به نام حکومت خمینی با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد!
⚠️ ما از سرنگونی نمیترسیم، از انحراف میترسیم.
#شهید_غلامعلی_پیچک 🌷
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
🌷🕊
✍ صبح همان روزی که قرار بود برود، گفت: من دیشب خواب عجیبی دیدم، حواست باشد. خواب دیدم که شهید شدهام و تیر به اینجا خورد.
دقیقاً جایی که تیر خورده بود را نشانم داد.
گفت: بعد افتادم زمین و شهید باکری و شهید زینالدین آمدند بالای سرم، یک آقایی میدوید تا من را اذیت کند. من که آمدم بلند شوم، شهید باکری دستش را گرفت و گفت: این از ماست، تازه آمده، با این کارت نباشد.
بعد دست من را گرفت و من بلند شدم.
راوی: همسر شهید 💚
تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۲۵
#شهید_مجید_صانعی_موفق...
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#شهید
🥀🕊
بزرگیمیگفٺ:
تڪیهڪنبهشهدا...
شهدا تڪیهشان به خداست؛
اصلاڪنار گل بشینی بوی گل میگیری
پسگلستانڪنزندگیت
رابایادشهدا 🌷🍃🌷🍃🌷
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
🌷🕊#شهیدانه
شهید حمید باکری در آخرین عملیاتش به نیروهایش گفت:
این مأموریت که قرار است انجام دهیم
نامش شهادت است ..
کسی که عاشق شهادت نیست
با ما نیاید ..
بقای جامعه اسلامی ما
در سایه شهادت، ایثار،
تلاش و مقاومت شماست ...
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
🌹@tarigh3
#خاطره ای از شهيـدی كه
با خدا نقد معامله كرد🥺
#شهید_محمودرضا_استادنظری
✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در
خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد
بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از
عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله
بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در #وصیتنامه خود نوشته بود:
«خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه
میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می
کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد
معامله کن.»
که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد.
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
🌹@tarigh3
اسوه اخلاص، #شهید_مهدی_زین_الدین
♦️شهید #حاج_قاسم_سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجانزده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟
🔸حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن؟
🔸عجله داشت. میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.
🔸رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
🔸گفت: بنویس: سلام، من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زینالدین.
🔸نگاهی بهتزده به امضا و نوشته زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند!
🔸از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!»
📚منبع: کتاب «تنها زیر باران»
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#شهدا_زنده_اند
🌹@tarigh3
⌛️کساییکهشهیدنمیشن
دودستههستن :
یاهنوزلیاقتپیدانکردن ؛
یالایق هستن،ولیمأموریتی
دارنکهبایدانجامبدن...
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
🌹@tarigh3
🌷🕊
شهیدی که امام زمانش را در آغوش گرفت💕
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
هدیه به روح مطهرشون صلوات🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
اسوه اخلاص، #شهید_مهدی_زین_الدین
♦️شهید #حاج_قاسم_سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجانزده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟
🔸حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن؟
🔸عجله داشت. میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.
🔸رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
🔸گفت: بنویس: سلام، من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زینالدین.
🔸نگاهی بهتزده به امضا و نوشته زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند!
🔸از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!»
📚منبع: کتاب «تنها زیر باران»
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
#شهدا_زنده_اند
🌹@tarigh3
.