eitaa logo
رِسـانـه طَـریـقُ الْـحَـقْ🇵🇸
2.5هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
145 فایل
✨﷽✨ كانالي مملوّ از تكان دهنده‌ترين سخنان علمای اخلاق و عرفان (روشنگری) (کپی آزاد) تأسیس : ۲۷ / ۱ / ۱۳۹۷ ارتباط با ادمین کانال @Adel_khalatbari تبادل نداریم🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه سوم تیر ۱۳۶۷_جزیره مجنون_جاده خندق بعد از ظهر بود.هوای شرجی جزیره مثل سرب بر سینه ها سنگینی میکرد.نوبت تعویض شیفتم بود.از اتاقک دکل دیده بانی پایین آمدم و جایم را با ولی یاری خواه عوض کردم. بالای دکل،رفتار های دشمن را تا عمق مواضعشان در خط اول و دوم در فرم های مخصوص ثبت کرده بودم. عبور و مرور دشمن در آن سوی منطقه ی الکساره،البیضه،الصخره،الهدامه و الکرام،تحرکان و نقل و انتقالات آنان در اتوبان العماره_بصره پشت کانال احداثی صویب و جاده های خاکیِ منتهی به جزایر مجنون،حکایت از یک پاتک سنگین داشت.تجمع دشمن در جنوب جزایر،قسمت غرب هور زیاد بود.لودرِ عراقی ها در پشت خاکریز اول روبه روی جزیره ی جنوبی خاک برداری میکرد.شکاف هایی در این خاگریز ها در فواصل چهارصد،پانصد متری هم در لجمن دیده میشد.دشمن کنار سیل بند اول خود خاکریز زده بود.عراقی ها از شکاف هایی که ایجاد کرده بودند،قایق های خود را درون آب ها و نی ها درمی آوردند. هر روز،گزارش دیده بانی را برای ارسال به اطلاعات قرارگاه سپاه ششم،تحویل فرمانده ی اطلاعات میدادیم.از چند روز قبل،شایع شده بود دشمن قصد دارد در جزیره ی مجنون پاتک بزند. بعد از عملیات خیبر و بدر عراقی ها برای جلوگیری از حملات احتمالیِ نیرو های ایرانی،ضمن پمپاژ آب رودخانه ی دجله به منطقه ی هورالعظیم،رو به روی خطوط مقدمشان در جزایر مجنون،سیم های خالدارِ حلقوی،تونلی،تک رشته،عنکبوتی،موانع خورشیدی،نصب تله های انفجاری... 🆔 @xodaaii💟
و بشکه های فوگاز،مین های منور وضد نفر ایجاد کرده بودند .موقع برگشتن از دیدبانی در اولین آبراه،علی یوسفی سوره را دیدم ،از بچه های گردان قا‌ءم خرمشهر بود. قایقش نرسیده به مقر گردان خراب شده بود . در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذرانده بودیم . فکر نمیکردم علی را در جزیره مجنون ببینم . چند روز قبل عبدالعلی حق کو بهم گفته بود «یکی از بچه های گردان قاءم زیاد سراغ شما رو میگیره». علی،تخریجی باتجربه و کاربلدی بود. کپی کویتی پور و حسین فخریو بشکه های فوگاز،مین های منور وضد نفر ایجاد کرده بودند .موقع برگشتن از دیدبانی در اولین آبراه،علی یوسفی سوره را دیدم ،از بچه های گردان قا‌ءم خرمشهر بود. قایقش نرسیده به مقر گردان خراب شده بود . در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذرانده بودیم . فکر نمیکردم علی را در جزیره مجنون ببینم . چند روز قبل عبدالعلی حق کو بهم گفته بود «یکی از بچه های گردان قاءم زیاد سراغ شما رو میگیره». علی،تخریجی باتجربه و کاربلدی بود. کپی کویتی پور و حسین فخری میخواند.مرا که دید خواندنش گرفت:((ممد نبودی ببینی/شهر آزاد گشته/خون یارانت پر ثمر گشته.)) با هم خاطرات زیبای گذشته را مرور کردیم و او به مقر گردانشان رفت و من به سنگر اطلاعات. خانه شان در خرمشهر بمباران شده بود. پدر و مادرش در شهرک جنگ زدگان امیدیه زندگی میکردند.علی میگفت:((بعد از فتح خرمشهر،قبل از اینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه.عراقی ها دو خرمشهری را در باغچه خانه مان خاک کرده بودند!)) همیشه نصیحتم میکرد و میگفت:((سید !همین طوری که ما غبطه میخوریم و میگیم ای کاش! در عصر امام حسین(ع) زندگی میکردیم و از اصحاب اون حضرت بودیم،آدم های بعد از ما،غبطه میخورن که ای کاش در عصر امام خمینی زندگی میکردن و با صدام میجنگیدن‌،ما باید قدر این نعمت رو بدونیم؛این کم چیزی نیست.)) بعد میگفت:((با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقت ها با رفاقت های توی شهر فرق میکنه،عُمر دوستی ها کوتاهه.دوستات که شهید میشن غم عالم روی دلت سنگینی میکند. ماها با هم بودنمون کوتاه و دست تیر ها وترکش های دشمنه.)).... 🆔 @xodaaii💟
علی میگفت:((دلم میخواد تیر و ترکش به پهلوم بخوره،آخه بی بی دو عالم، پهلوش ضربه دید.)) این حرفش، علاقه اش به مادر سادات رو میرساند.علی که همه حرف هایش برایم درس بود،میگفت:((دلم میخواد قبر نداشته باشم،اما اگه قبر داشتم، روی قبرم بنویسن؛نمیدانیم کیست؟! گمشده ای در بقیع ایران،در حسرت زیارت بقیع!)) قضیه ی هم پیمان شدن پنج بچه مسجدی در مسجد جزایریِ اهواز روی علی اثر گذاشته بود.پادگان قدس همدان که بودیم قضیه شان را به من گفته بود.آن پنج نفر،در مسجد صیغه ی برادری بسته بودند. هم قسم شده بودند،در هر شرایطی با هم باشند و در قیامت شفیع هم.آرمی برای خودشان انتخاب کرده بودند؛تصویر گلی پنج برگ.چهار نفرشان شهید شد.یکی از آنها،بهمن دُرولی نام داشت و آخرین شهید آن جمع بود،وصیت کرده بود روی سنگ قبرش فقط نوشته شود: پر کاهی تقدیم به آستان الهی. از علی جدا شدم.قایق کنار سنگر اطلاعات پهلو گرفت.جمعِ بچه های اطلاعات جمع بود.گرسنه بودم.پیران مستوفی زاده امروز شهردار بود.ناهار ،غذای مورد علاقه ام استامبولی بود.پیران،ماهی کباب کرده بود ،قبل از اینکه ناهار بخورم،نامه ی پدرم را دستم داد. ذوق زده شدم.یک ساعت قبل پستچیِ تیپ،نامه ها را از پادگان شهید غلامی آورده بود.بیشتر گرسنه ی خواندن نامه ی پدرم بودم تا استامبولی.نامه را که خواندم،اشکم در آمد.پدر که در زندگی مصیبت های زیادی دیده بود،نگرانم بود.مثل همیشه لفظ نور چشمم را در نامه اش به کار برده بود.در نامه هایش مرا امیر،همان نام محلی ام،خطاب قرار داده بود.نوشته بود؛فرزندم امیر جان! من بعد از شهادت جگر گوشه ام سید هدایت الله،تحمل مصیبت دیگری را ندارم.برایم اقتخار است که پنج فرزندم جبهه رو هستند.اما بعد از حادثه ی دِه بزرگ کمرم شکسته.پسرم،نور چشمم! با دشمن بعثی خوب جنگ کن،اما مواظب خودت هم باش...اگر توانستی تا آخر مرداد ماه بیا خانه تابرویم روستا،برای چیدن انار های باغ. هشت ماه از شهادت برادرم میگذشت و پدر نگران فرزندان رزمنده اش بود.بعد از حادثه ی دلخراش دِه بزرگ در سال ۱۳۵۹ و شهادت برادرم در آبان ماه سال گذشته حق داشت نگران باشد. به اتفاق پیران به سه راه محور رفتم نا گزارش دیده بانی را به عزت الله ولی پور بدهم.پیران شب قبل،به قول خودش... 🆔 @xodaaii💟