#داستان
#حدیث
🌏 کلید افزایش رزق و روزی چیست ؟
روزی امام صادق (ع) به فرزندش فرمود: پسر جان! از مخارج چقدر اضافه آمده است؟ عرض کرد: چهل دینار!
امام فرمود: برو این مبلغ را صدقه بده.
عرض کرد: در این صورت چیزي براي ما نخواهـد مانـد، پول ما همین مقـدار است؟
امام فرمود: برو صدقه بده! قطعا خداوند عوض خواهد داد. آیـا نمی دانی که هر چیزي کلیـدي دارد و کلیـد روزي، صـدقه اسـت؟
بیش از ده روز نگذشت که از محلی مبلغ چهار هزار دینار به محضر آن حضرت آوردند.
امام فرمود: پسر جان! چهل دینار را در راه خدا دادیم. خداوند چهار هزار دینار عوض آن را داد.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 137
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 عابد بنی اسراییل وریاکاری
عابدی در بنی اسرائیل پس از سالیان دراز عبادت و بندگی ازخداوند درخواست کرد که مقامش را به وی نشان دهد. در خواب به او الهام شد که تو در نزد خدا هیچ عملی نداری زیرا هرگاه عملی را که انجام میدادی آن را به مردم اِعلان میکردی و جزای چنین اعمالی همان خشنودی تو از ابراز آن است [۳] .
----------
[۳]: بحار الأنوار، ج۱۸، ص۵۲۳.
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 حکایت حضرت عیسی (ع) و مرد حریص
روزی، حضرت عیسی (ع) به همراه مردی در سفری سیاحتی بودند. پس از طی مسافتی، گرسنگی بر ایشان چیره شد. به دهکدهای رسیدند و حضرت عیسی (ع) از آن مرد خواست که نانی تهیه کند. خود به نماز ایستاد. مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد. چون نماز حضرت عیسی (ع) به درازا کشید، مرد یک گرده از نانها را خورد. حضرت عیسی (ع) پس از پایان نماز بازگشت و پرسید: "گرده سوم چه شد؟" مرد پاسخ داد: "دو گرده بیشتر نبود."
آنها ادامه مسیر دادند تا به گروهی از آهوها برخوردند. حضرت عیسی (ع) یکی از آهوها را پیش خواند و آن را ذبح کردند و خوردند. سپس حضرت عیسی (ع) فرمود: "قم باذن الله" و آهو به اجازه خداوند زنده شد و حرکت کرد. مرد از این معجزه شگفتزده شد و گفت: "سبحان الله." حضرت عیسی (ع) دوباره پرسید: "سوگند به آن کسی که این نشانه قدرت را به تو نشان داد، بگو نان سوم چه شد؟" مرد باز هم جواب داد: "دو گرده بیشتر نبود."
باز به راه خود ادامه دادند تا به دهکده بزرگی رسیدند که سه خشت طلا در آنجا افتاده بود. مرد همراه حضرت عیسی (ع) با خوشحالی گفت: "اینجا ثروت زیادی است." حضرت عیسی (ع) فرمود: "آری، یک خشت از آنِ تو، یکی از آنِ من، و خشت سوم برای کسی است که نان سوم را برداشته است." مرد حریص اعتراف کرد: "من نان سوم را خوردم." حضرت عیسی (ع) از او جدا شد و گفت: "همه سه خشت از آنِ تو باشد."
مرد کنار خشتها نشست و به فکر بردن آنها افتاد. در این حال، سه نفر عبور میکردند و او را با خشتهای طلا دیدند. او را کشتند و طلاها را برداشتند. گرسنگی بر آنان چیره شد و قرار گذاشتند که یکی از آنها به دهکده مجاور برود و نان بیاورد. شخصی که برای نان رفت، با خود اندیشید که نانها را مسموم کند تا آن دو نفر پس از خوردن بمیرند. دو نفر دیگر نیز همپیمان شدند که پس از بازگشت رفیقشان، او را بکشند. هنگامی که نان آمد، آن دو نفر رفیقشان را کشتند و سپس با خیال آسوده نانها را خوردند. چیزی نگذشت که آنها نیز به دلیل مسمومیت نانها مردند.
حضرت عیسی (ع) در بازگشت، چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده یافت و فرمود: "هکذا تفعل الدنیا بأهلها؛ این است رفتار دنیا با دوستداران خود."
[۱]: انوار نعمانیه، ص۳۵۳
✍ به خاطر خدا و پیامبرش راستش را نگفت ، اما به خاطر دنیا حقیقت را گفت ! و این یعنی آن مرد بنده دنیا بود نه خدا و خدا و پیامبر خدا هم به همان دنیا که معبودش بود واگذارش کردند و در آخر دنیا هم چه نیکو با او رفتار کرد ، به گنج رسید اما خیرش را که ندید هیچ به هلاکت هم رسید ... !
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 درخواست از ظالم
امام صادق«علیه السلام»فرمود در زمان حضرت عیسی«علیه السلام»پادشاه ستمگری بود. تقاضای مرد مؤمنی را بوساطت شخص صالح بر آورد.
اتفاقا در یک روز هم پادشاه و هم آن مرد صالح از دنیا رفتند. مردم سه روز بازارها را بسته جنازه شاه را با تحلیل و احترام بلند کردند مراسم تعزیه او را بر پا نمودند جنازه آن مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا اینکه حضرت موسی اطلاع یافت، عرض کرد خدایاآن مرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو، جنازه دوستت سه روز در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند [۱] .
خطاب رسید موسی آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و اوبرآورد پاداش آن ستمگر را بواسطة برآوردن حاجت مؤمن دادم جزای این مؤمن را نیز برای تقاضای درخواست نمودن از ستمکاران باین طریق دادم که حیوانات را بر او مسلط کردم [۱] .
----------
[۱]: همان، ص۵۶۱
[۱]: بحار الانوار، ج۱۶، ص۸۳
@tarighatezendegi
#داستان
رجبعلی خیاط مستاجری داشت.
که زن وشوهربودند با 20 ریال اجاره
بعد از چند وقت این زن و شوهرصاحب فرزند شدن
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت:
" چون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن،
این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی،
هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت !
تو دوره زمونه الان کرایه ها رو با فرزنددار شدن مردم بالا میبرن!
✍اگر واقعا ایمان داشتیم رزق دست کیه،اون وقت این رفتارمون با همدیگر نبود که تاوانش،دارندگی با طعم یاس و ناامیدی و فقر باشد که تنها به همین دلیل مشکلاتمون برامون خیلی خیلی بزرگ بشه و سر همدیگر خالی کنیم و نفهمیم از کجا خورده ایم!در حالیکه اسلام می گوید رزق شما در آسمان است در زمین جستجو نکنیم!ما با همین خودخواه بازی ها و ۲ و ۲ تا چهارتا بازی های مادیمون،با همین نگاه های تنگ و کوچک و بخیلانمون این فقررر عظیم رو برای خودمون درست کردیم!در حالی که در روایات است مومنین به خاطر بخشندگی خداوند به آنها رزق فراوان می دهد که اهم آن دل پر از آرامش و سر شار از بینیازی است!حالا هی چشای بعضی ها تو سفره امام حسین باشه که چرا یک عده زوار می خورند،اونا که نمی خوان برن مثلا کربلا چرا نمی خورند!
نگاهت به سفره نباشه ، نگاهت به اون دستی باشه که کمک می کنه و رزق ۷ پشتشو از اهل بیت میگیره و تو مهر بدبختی و سیاهی تو پیشونیت خورده که هر چی من و امثال من برات روضه نخونیم بازم مرغت یک پا داره عالمو دزد میدونی جز خودت ! باش با همین افکار بخیلانت که نه دنیا داری و نه آخرت ...
@tarighatezendegi
#داستان
🔻 قاعده 99
✍پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده 99 را امتحان کنید!
پادشاه گفت:
قاعده 99 چیست؟
وزیر گفت:
99 سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این 100 دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده 99 چیست.
آری، قاعده 99 آن است که همه ما 99 نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 هدیه حضرت زهرا (س) و برکت
جابربن عبدالله انصارى ميگويد: روزى پيامبراسلام پس از نماز عصر با اصحاب و ياران نشسته بودند كه پيرمردى با لباس هاى مندرس و در كمال ناتوانى كه نشان ميداد از راه دورى با گرسنگى آمده وارد شد.
عرضه داشت مردى پريشان احوالم، مرا از برهنگى و گرسنگى نجات ده، رسول اسلام فرمود اكنون چيزى نزد من نيست ولى تو را به كسى راهنمائى ميكنم كه نيازمندى هاى تو را برطرف كند، راهنماى به كار خير مانند كسى است كه آن كار خير را انجام داده است، من تو را به خانهاى ميفرستم كه محبوب خدا و رسول و او نيز عاشق خدا و رسول است.
پيامبر به بلال دستور داد پيرمرد را به در خانه حضرت زهرا سلام الله عليها راهنمائى كند وقتى آن مرد بينوا به در خانه حضرت رسيد گفت:
«السلام عليكم يا اهل البيت النبوة»
او را جواب داده و پرسيدند كيستى گفت: مردى بينوا هستم خدمت رسول خدا آمدم و عرض حاجت نمودم، آن بزرگوار مرا به در خانه شما فرستاد، آن روز سومين روزى بود كه اهل بيت در گرسنگى بسر برده و پيامبر از آن آگاه بود.
فاطمه عليهاسلام چون چيزى در خانه براى عطا كردن به مرد عرب نمييافت بهناچار پوست گوسپندى كه فرزندانش حسن و حسين را روى آن ميخوابانيد به او داد و فرمود: اى مرد عرب اميد است خداوند گشايش و فرجى براى تو فراهم آورد، پيرمرد گفت: دختر پيامبر من از گرسنگى بيطاقتم شما پوست گوسپند به من مرحمت ميكنى: حضرت زهرا پس از شنيدن سخن پيرمرد گردن بندى كه دختر عبدالمطلب به او هديه داده بود به مرد عرب داد، پيرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد آورد.
پيامبر را در ميان اصحاب ديد، عرضه داشت يا رسول الله اين گردن بند را دخترت به من داد و گفته آن را بفروشم شايد خداوند گشايش و فرجى براى من فراهم آورد، پيامبر گريان شد و فرمود: چگونه و چرا خدا گشايش نميدهد با اين كه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را به تو داده است.
عمار ياسر گفت: يا رسول الله اذن ميدهيد من اين گردن بند را بخرم، حضرت فرمود: خدا خريدار اين گردن بند را عذاب نميكند، عمار به عرب گفت به چند ميفروشى پيرمرد گفت: به سير شدن از غذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه مصرف بازگشت خود به وطنم نمايم.
عمار گفت: من به بهاى اين گردن بند دويست درهم ميپردازم، و تو را از نان و گوشت سير ميكنم و بردى يمانى هم براى تن پوشت ميدهم و با شترم تو را به خانواده ات ميرسانم، عمار پيرمرد را به خانه برد و از غنائمى كه هنوز از خيبر نزد خود داشت به او داد.
عرب دو مرتبه خدمت پيامبر رسيد آنجناب فرمود: پوشاك لازم را گرفتى و سير هم شدى، گفت: آرى بلكه بينياز شدم سپس حضرت گوشهاى از فضائل فاطمه عليهاسلام را بيان فرمود تا جائى كه گفت: دخترم فاطمه را كه ميان قبر ميگذارند از او ميپرسند خدايت كيست؟ ميگويد: الله ربى، سؤال ميكنند پيامبرت كيست؟ ميگويد پدرم، ميپرسند امام و ولى تو كيست؟ ميگويد: همين كسى كه كنار قبرم ايستاده.
در هر صورت عمار گردن بند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پيامبر ببر در ضمن تو را هم به حضرت بخشيدم، پيامبر سهم را با گردن بند نزد فاطمه فرستاد، دختر پيامبر گردن بند را گرفت و غلام را آزاد كرد، غلام پس از آزاد شدن خنديد، حضرت زهرا از سبب خنده اش پرسيد گفت از بركت اين گردن بند ميخندم كه گرسنهاى را سير و مستمندى را بينياز و برهنهاى را مالك لباس و غلامى را آزاد كرد و به دست صاحبش بازگشت .
بحار الانوار 43/ 56- 58
❤️🌹تولد حضرت زهرا س ، روز مادر ، بر همه مومنین و مومنات و شیعیان آن حضرت مبارک 🧡💚💙💜🧡🤍
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 خدا شناسی حضرت سلمان فارسی
سلمان فارسی در اواخر عمر خود گریه میکرد از او سؤال کردند: چرا گریه میکنی؟ فرمود: نتوانستم حق خدا را اداء کنم. در صورتی که یکی از شیعیان خاص رسول الله سلمان فارسی میباشد که پیغمبر فرمودند: نگوئید
سلمان فارسی بگوئید سلمان محمدی (سلمان منا اهل البیت) یعنی سلمان فارسی از ما اهل بیت میباشد.
ایمان ده درجه دارد سلمان ده درجه را داشت شخصی ناشناس باری داشت میخواست این بار را به محل دیگری ببرد. در این حین حضرت سلمان را دید به او گفت: شما میتوانید این بار را کمک من به محل دیگری ببرید؟ حضرت سلمان فرمودند: بله چقدر اجرت میدهی؟ گفت: یک درهم حضرت سلمان بار را به دوش گرفت و روانه آن محل شد در راه هر که سلمان را میدید سلام و احترام مینمود. صاحب بار تعجب کرد مگر این شخص کیست که همه به او احترام میگذارند. از شخصی پرسید: این آقا کیست؟ گفت: سلمان فارسی استاندار مدائن. فوری آمد و عذر خواهی کرد که من شما را نمی شناختم بار را بگذار خودم میبرم. حضرت سلمان فرمود: من طی کردهام این بار را به آن محل ببرم و یک درهم را از شما بگیرم و خرج امروز خود کنم و از بیت المال خرج نکنم. وقتی حضرت سلمان از دنیا رفت یک دکان داشت هم جای قضاوت بود هم خانه و هم جای خواب او.
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 ارحم الراحمین و بازرگان
مرد تاجری در شهر کوفه ورشکست شد و مقدار زیادی بدهکار گردید، به طوری که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان شد و از خانه بیرون نیامد، تا اینکه شبی از ماندن در خانه دلتنگ گردید.
بنابراین نیمه شب از خانه خارج شد و برای مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نیاز به درگاه خداوند بی نیاز شد و در «دعاهایش از ارحم الّراحمین خواست که فرجی بفرستد و قرض هایش را ادا فرماید، و صدای ضجه و یا الرحمن الراحمین اش تمام فضای مسجد را پُر کرده بود».
در همان زمان بازرگان ثروتمندی در خانه اش خوابیده بود، در خواب به او گفتند: «اکنون مردی، خدای ارحم الراحمین را می خواند و از خدای مهربان و بخشنده ادای دین خود را می طلبد، برخیز و قرض او را ادا کن.»
بازرگان ثروتمند از خواب بیدار شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دوباره خوابید، باز در خواب همان ندا را شنید، تا اینکه در مرتبه سوّم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد، آنگاه مهار شتر را رها کرد و گفت: آن کسی که در خواب به من امر کرد که از خانه خارج شوم، خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانید.
شتر کوچه های شهر را یکی پس از دیگری پیمود و در برابر مسجدی توقّف کرد، تاجر پیاده شد و به طرف مسجد رفت، ناگهان متوجّه شد از درون مسجد صدای گریه و زاری می آید و کسی صدا می زند یا ارحم الرّاحمین... داخل مسجد شد، پیش تاجر ورشکسته رفت و گفت: ای بنده خدا، سر بردار، زیرا خدای ارحم الراحمین دعایت را مستجاب کرد.
آنگاه هزار دینار پول را به او داد و گفت: «با این قرض هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه هایت را تأمین کن و هر وقت این پول تمام شد و باز محتاج شدی، اسم من فلان و محلّ کارم فلان جا است و خانه ام در فلان محلّه می باشد، به من مراجعه کن؛ تا دوباره به تو پول بدهم.»
تاجر ورشکسته گفت: «این پول را از تو می پذیرم، زیرا می دانم عطا و بخشش خدای ارحم الراحمین است، ولی اگر دوباره محتاج شدم پیش تو نمی آیم». بازرگان گفت: «چرا؟ پس به چه کسی مراجعه می کنی؟»
تاجر ورشکسته گفت: «به همان کسی که امشب به او عَرْضِ حاجت کردم و او تو را فرستاد تا کارم را درست کنی. باز هم اگر محتاج شوم، از او که مهربانترینِ مهربانان و بخشنده ترینِ بخشنده ها است، ارحم الرّاحمین است کمک و یاری و مساعدت می خواهم که هیچ وقت بنده هایش را از یاد نمی برد.
اگر محتاج شوم باز هم به خدایم که به من نزدیک تر است و دعایم را مستجاب می کند روی می آورم و از او می خواهم و او هم وسائلی مانند شما را برایم می فرستد و کارم را اصلاح می کند».
📚 قلب سلیم ، ج 1
شهید آیت الله دستغیب
@tarighatezendegi
#داستان
🔴 سرنوشت آتش زدن پرندگان!
🔺️ این جریان را مرحوم آیت الله محمد تقی جعفری(ره) از شخص عادل و مورد اطمینانی نقل کرد که من در زمان سابق، در راه قم و تهران کنار قهوه خانهای با ماشین توقف کردم؛ مدتی بعد فولکسی به آنجا آمد و خانوادهای با دو فرزند خردسال از آن پیاده شدند.
🔺️ در کنار قهوه خانه، قفسی بود که چند پرستو در آن نگهداری میشد. بچه ها از پدرشان درخواست کردند که پرستوها را برای آنها بخرد؛ پدرشان به قهوه خانه رفت و پرستوها را برای آنها خرید.
🔺️ بعد از آن، بچه ها به پدر گفتند که ما دوست داریم روی اینها نفت بریزیم و آنها را آتش بزنیم!!!
پدر در صدد قبول خواستهی آنها بود اما دو تا روحانی که آنجا بودند جلو آمدند و او را از این کار نهی کردند، پدر به آنها گفت به شما ربطی ندارد و بچه ها نفت را روی پرستوها ریختند و آنها را آتش زدند و خوشحالی کردند و لذت بردند.
🔺️ بعد از آن سوار فولکس شدند و رفتند؛ من پنج دقیقه بعد از آنها حرکت کردم که ناگهان دیدم در جاده راه بندان و ترافیک است. پایین آمدم تا علت را بفهمم گفتند فولکسی آتش گرفته است و افرادش در آتش کباب شدند. دیدم همان فولکس بود که پرستوها را آتش زدند.
📚 العین الحلوة، ص۱۱۷.
@tarighatezendegi
#داستان
🔵 رنجش
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد, آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود. بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد. و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده. " بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
✍ آخر بحث سر این است که بعضی وقت ها ادم از دست خودش می رنجد ، که تو اگر خوب توجه می کردی که طرفت بیمار است ، اصلا در آن جمع سخن نمی گفتی !
اما باز با خود می گویی نمی دانستم انقدر نانجیب بیمار است که از یک حرف معمولی که همه کس از آن می گویند و هیچ اتفاقی برایشان نمی افتد در قصا تو همان صحبت را تازه یک لول پایین تر می کنی اما او از آن کوه می سازد و همان را بر برجکت چنان می کوبد که می گویی ای کاش کلا در هیچ جمعی لب به سخن نمی گشودم ، اخر مگر نمی دانی در هر جمعی لااقل دست کم ، یکی از این سخت بیماردلان موجود است و همه حرف می زنند و هیچ طوری نمی شود اما ما کلا شانس حرف زدن نداریم؟😂
آری رنجش دل از خودم است و الا بیمار دل را چه به من ! واالا ...
@tarighatezendegi