من و احمد کاظمی (قسمت سوم)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
پدرم کشاورز بود و برنج و گندم و خربزه و خیار و صیفی جات می کاشت و به لطف خدا، وضع معمولی و مقبولی داشتیم تا سیزده سالگی و کلاس ششم درس خواندم و از آن به بعد در کارهای کشاورزی به پدرم کمک می کردم. نه فقط من دو برادرم هم بودند و هر کدام از ما یک کار مشخص انجام میداد؛ اما به طور کلی کارهای سنگین را پسر بزرگ میکرد نیمه سنگین را وسطی و سبک هم به عهده من بود. البته در کنار کمک به پدر درس هم می خواندم اما شبانه. آن هم دلیل داشت. برادر بزرگم ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بود؛ برادر وسطی هم به تبریز رفته و با یک مهندس آلمانی کار میکرد و فقط من برای پدرم مانده بودم؛ و چون کارها زیاد بود نمی شد روزانه مدرسه بروم این شد که رفتم شبانه و تا اول دبیرستان خواندم. از سال ۱۳۴۸ تا سال ۱۳۵۳ به دلیل کمک به اقتصاد خانواده در کارخانه ریسندگی و بافندگی شهناز هم کار میکردم در همین زمان بود که اولین بار از طریق یکی از کارگران خمینی شهری رساله امام خمینی به دستم رسید. همو به من گفت که باید آن را پنهان کنم و نشان هیچ کس ندهم؛ حتی برادرانم. رساله را در خانه مخفی کردم و در این باره به پدر هم حرفی نزدم یک دور کامل آن را خواندم
#شهرابریشم
#دفاع_مقدس
#تاریخ
#کدخدایان_یزدآباد
🔹در ابتدا چون یزدآباد دارای جمعیت کمی بود کدخدای روستای حسن آباد، یزدآباد را نیز سرپرستی می کرد ولی بعداً با افزایش جمعیت و شکل گیری روستای یزدآباد کدخدایان از خود اهالی یزدآباد انتخاب شدند این کدخدایان گاهی چندین سال و گاهی چند ماه بر سر کار بودند اسامی بعضی از آنها عبارتند از: حاج رمضان کربلایی حسین باقری) غلامرضا ملا (نظری) ابو القاسم دایی حسین (جمشیدی) رجبعلی حاج اسماعیل (ندری) حاج محمد جعفری تقی ابراهیمی، اسدالله باقر (ابراهیمی) حاج کریم (ابراهیمی) حاج رجبعلی جعفری، حاج باقر جعفری حاج حسن جعفری حاج تقی آقاجانی، حاج اسماعیل ابراهیمی...
🔹كدخدا مسئول و مدیر تمامی کارهای مربوط به روستا و نگهبان و نگهدار اموال اربابان و مالکین بود. کدخدا بعد از اجاره کردن زمین از ارباب، زمین را برای کشت به رعیت واگذار می کرد و پس از جمع آوری محصول، مالیات آن را چند برابر قیمت اجاره شده می گرفت که در واقع حقوق او محسوب می شد.
#کتاب_تاریخ_یزدآباد صفحه ۲۹
#صبح_و_شعر
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر بازستانند، دو چندان گردد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
#صائب
#دلاک
دلاک یا سلمانی کسی بود که سر و صورت مردان روستا را اصلاح می کرد. در حمام روستا نیز کیسه کش و پشت مال بود. برای میهمانی اهالی وعده گیری می کرد و در مراسم عروسی مسئول سفره انداختن بود و نوزادان پسر را ختنه می کرد میرزا حسین درچه ای ،کربلایی اسماعیل ناظری و حاج علی محمد جزینی از دلاکان یزدآباد بوده اند.
#کتاب_تاریخ_یزدآباد صفحه ۳۰
من و احمد کاظمی (قسمت چهارم)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔹اینجا جای من نیست!
بعد از اخراج سراسری شیعیان از عراق توسط صدام حسین رئیس جمهور وقت این کشور تقریباً اکثر آنها به ایران آمدند و در نقاط و شهرهای مختلف کشور سکنی گزیدند. در ۹ فروردین ۱۳۵۹ تعدادی از این افراد در قالب سه دستگاه اتوبوس به #باغ_ابریشم فرستاده شدند. البته به مرور بر تعداد آنها اضافه شد.
آن زمان، باغ ابریشم زیر نظر شورای سپاه اصفهان اداره می شد. مسئولیت اردوگاه عراقی ها را به من واگذار کردند. هم زمان با ورود آوارگان عراقی گروهی از جمعیت هلال احمر به اردوگاه آمدند تا کار امدادرسانی و پذیرایی از آنها را انجام بدهند در آن مقطع هنوز در ایران سازمان هلال احمر شکل نگرفته بود و این گروه با نام سابق خود یعنی سازمان شیر و خورشید و آرم این گروه به اردوگاه آمد. اعضای شیر و خورشید که دختر و پسر و زن و مرد بودند، هنوز در فضای رژیم سابق سیر می کردند و رفتارهایشان در قواره انقلاب و مبانی اسلام نبود...
#شهرابریشم
#دفاع_مقدس
#تاریخ
#صبح_و_شعر
عید کنون عید شد، که روی تو دیدم
کار کنون راست شد، که در تو رسیدم
با چه برابر کنم چنین دو سعادت
من که مه عید را به روی تو دیدم
#کمال_اسماعیل
تشرف به محضر #ولی_عصر
در کتاب نجم الثاقب نوشته حسین نوری بخش تشرف یافتگان به محضر امام زمان حکایت چهارم به صورت رمزگونه به ملاقات #علامه_میرلوحی با امام عصر اشاره می کند راقم اربعین می گوید میانه من و خدا که می شناسم دردمندی را که مکرر آن حضرت را دیده و در بعضی اوقات به مرض مهلک گرفتار بود که آن حضرت او را شفای کامل کرامت فرمود.
#کتاب_مادرم_خدیجه صفحه ۲۷
#جمعه_ها_و_یاد_امام_زمان