🪴گاهی اوقات ترس کودک ناشی از تربیت غلط والدین هست📛
❌🧔🏻♂:اگه کمربندتون نبندی پلیس دعوا میکنه‼️
(به جای اینکه پلیس در او ایجاد امنیت کنه ایجاد ترس میکنه)
❌👩🏻:اگه شلوغ کنی میرم و دیگه برنمیگردم‼️
بعضی والدین برای وادار کردن کودک به انجام کاری تهدید میکنن یا فرزندشون رو از چیزی مثل آمپول میترسونن⛔️
در واقع والدین به دلیل نداشتن اقتدار و ندانستن اصول تربیتی صحیح به ترساندن کودک روی میارن💢
کودک به این نتیجه میرسه که این حرف واقعیه پس دنیا جای خطرناک و بدی هست و متاسفانه چنین کودکی در آینده دین گریز خواهد شد❌
.
#تربیت_فرزند
#ترس
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
@tarino
❀✰﷽✰❀
🟣 پذیرش «عذرخواهی»!
✦ سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی همسر، میتواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود.
✦ توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند. گاهی حتی برخی رفتارها، نشاندهنده و چراغ سبزی به معنای عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
✅ گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد کینه، سوءظن و سردی روابط میگردد. مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، منّت نگذارید و حفظ عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
#همسرانه
#عذرخواهی
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
22.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❀✰﷽✰❀
✅️ میلاد حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام بر شما مبارک و فرخنده باد.
🎞 تولیدگر : سرکار خانم ماریا صافیزاده
#میلاد_امام_رضا
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🧚♂️🧚♂️🧚♂️🧚♂️
«ممنونم»
رفت و آمد زیاد مردم را می دیدم.ولی مدتها بود در این گوشه ی تنگ و کسالت بار اسیر بودم
روزها و شب ها با بی حوصلگی میگذشت
گویی خودم با خودم قهر بودم.
دلم میخواست مثل بقیه غمگین داخل میشدم و با دلی آرام از آنجا خارج می شدم.ولی...
تا اینکه روزی دختر بچه ای زیبا با مادرش از کنار من میگذشت. که یک دفعه پایش لغزید.من هول شدم،فریاد زدم: مواظب باش، مواظب باش
ولی او نقش زمین شد. بطری آبی هم که در دستش داشت از دستش رها شد و محکم به دیوار خورد.
آب قمقمه به سرعت بیرون ریخت.من وحشت کردم. آب سمت من می آمد.
خودم را به دیوار چسباندم. ولی آب من را با خودش از آن گوشه کند و تا وسط چارچوب در برد.
کمی عصبانی شدم.تمام بدنم خیس آب شده بود. با دستم آب روی تنم را کمی کنار زدم.
کمی بعد، پیرمردی به سمت من آمد و با پایش بدون اینکه بخواهد، من را مسافت زیادی پرتاب کرد.
با صورت روی زمین و روی سنگ های زیبای آنجا ولو شدم.
سرم گیج می رفت، قفسه سینه ام درد گرفته بود.سرم را بلند کردم.
هنوز منگ بودم که الان کجا هستم؟
که ناگهان پسری جوان با قدی بلند، موهای فر شده و پوششی عجیب و غریب من را با کشیدن کوله اش به روی زمین با خود برد.
هرچه تلاش کردم که با اون نروم، نشد
کمی جلوتر، لبه ی برآمده ی دری بزرگ دیده میشد.
خوشحال شدم. حالا دیگر نمی توانست من را به زور با خود ببرد.
ولی در کمال تعجب دیدم، به لبه ی در که رسید، کوله اش را بر شانه اش انداخت.
من که داخل بند کوله گیر کرده بودم به ناچار بر دوشش سوار شدم و با او رفتم.
محکم با دست هایم به کمرش کوبیدم : «لعنتی من رو بزار زمین، منو کجا میبری؟ با اون قیافه ی عجیبت، آهای با توام کَری؟
ولی هیچ فایده ای نداشت. چند متری جلو رفت و بعد روی فرشی نشست و شروع به خواندن کتاب کوچکی کرد.
خودم را به سختی از بند کوله رها کردم و روی قالی افتادم: «آخی... وای چقدر روز بدیه!!
خسته شده بودم. چشمانم را بستم تا کمی بخوابم.
لحظاتی بعد، با صدای چندین مرد، بیدار شدم : «من اینو لول می کنم، شما اون یکی رو بردار. دِ دست بجنبون دیگه...
از جایم کنده شدم. خواستم از روی قالی فرار کنم.
تلو تلو خوران، خودم را به لبه ی قالی رساندم.
ولی مردی با لباس سرمه ای، آستینش را به سمت من آورد و من اتفاقی داخل آستینش افتادم: «وای خدای من... این چه شانسیه من دارم؟
مرد آنقدر دستش را تکان می داد که داشتم بالا میآوردم : «تو رو سر جدت بذار من برم.»
ولی هیچ فایده ای نداشت. دستش کمی پایین آمد. جمعیت زیادی از انجا دیده می شد.به دست مرد چوب نرمی بود که با آن به شانه های مردم میزد.
_اینجا کجاس؟ چه بوی خوبی!چه حس دلنشینی!
دست مرد پایین و پایین تر آمد و من قِل خوردم و روی سر یک نفر دیگر افتادم.
بالا را نگاه کردم.من از آستین مردی که بالای چهار پایه بود افتاده بودم.
مردی که روی سرش افتادم، کمی کم مو بود.
خودم را به دوشاخه ی مویش سفت چسبیدم. میان این جمعیت نمی شد حتی درست نفس کشید.
آن مرد با سختی زیاد خودش را به کنار پنجره ای زیبا رساند.
سرش را بر روی پنجره گذاشت و به پهنای صورت شروع به گریه کردن، کرد.
فضای داخل آن پنجره چقدر زیبا بود.
چراغ های سبز و بوی عطری دل انگیز.
موهای مرد را رها کردم و خودم را مانند برگ خزان به داخل پنجره انداختم.
وسط یک دنیا پول افتادم. از کم تا زیاد، از کهنه تا نو .
به روبرو نگاه کردم، این است غریب طوس؟
برای دیدار او بود که این همه روزانه آدم ها می آمدند و می رفتند؟
مِهر او را مدت ها در دلم داشتم،کسی که غصه های مردم را پیش خودش نگه میداشت و روی لب هایشان خنده را نقاشی می کرد.
با چشمهای پر از اشک، آرامگاهش را نگاه کردم : «ممنونم که امید یه سنگریزم ناامید نکردی، از میون لولای در، تا اینجا آوردیش. شاهی به خدا برای تو کمه، خیلی کم...
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#میلاد_امام_رضا
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🧚♂️🧚♂️🧚♂️🧚♂️