چند روزی بود، خیلی ساکت و آرام شده بود شیطنتهایش کمتر دیده میشد...
روزه اولی بود
اما گاهی مثل آدم بزرگها رفتار می کرد.
روزهای آخر از ماه مبارک رمضان بود.
وقتی بابا می رفت تا برای سحری بیدارش کند می دید بیدار است ولی نمیآید تا سحری بخورد
چند بار با مهربانی صدایش می زد...
آخرین سحر بود
دَر را باز کرد:
پاشو بیا بابائی، بازم که بیداری! اصلا نخوابیدی؟
تا نگاه کرد دید مروارید های غلطان روی صورتش برق می زند
_پاشو بیا عزیزم . امروز باید زودتر بریم...
چند ساعت زودتر باید اونجا باشیم.
همانطور که پلو را داخل بشقاب می ریخت دستش لرزید
آهی کشید و ادامه داد...
_دکتر گفته فقط باید دعا کنیم
احتمال برگشتش فقط چند در صده.
اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
با دستهای کوچکش در حالی که برنج را در بشقاب عقب و جلو میزد در دلش گفت:
خدا جونم
دوستای من برا روزه گرفتن جایزه از ماماناشون گرفتن. دلت میاد من کادو نگیرم؟
من مامانم و کادوم رو میخوام. باشه؟
و اشک از چشمش چکید و گوشه ی سفره افتاد.
خورشید در آسمان میخندید که در اتاق عمل باز شد. چشمان منتظر دخترک دنبال برانکارد میدوید
هزاران امید از چشماش میریخت
به دنبالش دوید...
اما یکی از پشت سر او را در آغوش کشید:
هنوز زوده عزیزم.
دیگر صبرش داشت تمام می شد...
صدایی شنید: می تونید برید، ولی فقط چند دقیقه...
وارد اتاق شد. آرام لبهای کوچیکش را روی صورت مهربان مادر گذاشت .اشکایش بی مقدمه شروع به غلطیدن کرد .
چند لحظه بعد صدای فریاد دخترک بلند شد:
چشمشو باز کرد.بابا بابا مامان بهوش اومد...
✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
#داستانک
#روزه_اولی
#ماه_رمضان
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈