eitaa logo
تارینو
665 دنبال‌کننده
2هزار عکس
760 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی برای خوشبختی رو پیدا کنید. نکته ناب، تلنگر، همسرانه، تربیت فرزند، حال خوب، داستانک و... 🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
☀☀☀☀☀☀☀☀ آتش ها گاهی با دلوهای آب خاموش نمیشوند گاهی سرمایی شکننده میخواهد تا بدن آتش را به آنی پوچ کند حماسه ی ۹ دی، سرمای استخوان سوز سالها تحمل جنگ و رنج مردم همیشه بیدار ایران بود که یک باره بر آتش نفاق و دورنگی هیزم کشان جُمیل گونه بارید چنان سردش کرد و چنان محوش نمود که فقط رد پای سیاهی زغالهای جان کنده در زبانه ها بر پیشانی زمین هیاهویشان باقی ماند این است قدرت فریاد ملتی بیدار به نام ایران 🖌تولیدگر: آمنه خلیـــــــــــلی ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝ ☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 ابروهایی پیوسته و پر پشت داشت. سبیلی کلفت و شانه شده با موهایی که تا روی شانه اش می رسید در میان شلوغی موهایش به زور میشد دو تار موی خرمایی دید معلوم بود روزی از داش مشتی ها بوده دو انگشتر سبز به دست داشت روی یکی «علی» و دیگری «ولی الله» حک شده بود. تسبیح در دستش بود. رو به سمتش کردم. عرق از سر و رویم میریخت. بعد از آتش زدن بانک ترس بدنم را مثل کوره ی آجر پزی کرده بود. سریع پیش پیرمرد کنار مغازه ی کوچکش در یک کوچه ی باریک نشستم ربان بنفش را از دستم باز کردم تا مبادا فردا روز من را شناسایی کنند و سراغم بیایند پیرمرد نگاهی به چهره ام انداخت: آب میخوای؟ من که داشت قلبم توی دهانم می آمد سرم را به نشانه تایید تکان دادم. آنقدر ترسیده بودم که قبل از حرف زدن میدانستم بریده بریده گوییم کثافت کاریم را لو میدهد پیرمرد در ظرف مسی برایم آب آورد که نام اباعبدالله الحسین علیه السلام در کف آن نقش بسته بود و دور و برش آیه الکرسی نوشته شده بود ظرف را به لبم گذاشتم. آبی خنک و سبک بود. وقتی تمام شد ظرف را به سمت پیرمرد گرفتم خندید ظرف را گرفت و روی طاقچه گذاشت: ســـــــــــــــلام بر حسین برایم عجیب بود این تیپ و قیافه و این اعتقاد، نگاهی به دور تا دور خودم انداختم. لوازم التحریر همیشه برایم پر از خاطره بود، یک پاک کن سفید برداشتم: شما با این درگیریها چطور مغازه باز کردید، نترسیدید بریزن توی اینجا و هر چی داری رو بسوزونند روی صندلی فلزی زنگ زده اش نشست: نه، من فقط از خدا میترسم. نیش خندی زدم: کو خدا؟ این حکومت خداست تو این کشور که تقلب میکنند و مال مردم میخورند. پدر جان سرت کلاه گذاشتن. هنوز خوابی؟ کشوی میز نقره ای رنگ مقابلش را کشید. عکس خانه خدا را نشان داد: آرزو دارم برم اینجا، دوست دارم سر بگذارم روی دیوار خونه ی خودش و بگم منو ببخش به نظرم مغزش رو شستشو داده بودند. حوصله ی آدمهای این شکلی رو نداشتم، دستم را به نشانه ادب روی سینه گذاشتم: دم شما گرم. ممنون بابت آب فقط چشمانش را بست و لبخندی زد. پایم را از لبه ی در که بیرون گذاشتم صدایش را شنیدم: پسرم با خدا نجنگ. با هر کی در میفتی بیفت با خدا در نیفت. بی توجه از مغازه بیرون زدم، دوان دوان به ته کوچه اقاقیا رفتم، کوچه ی خشت و گلی را دیدم. بردیا اونجا ایستاده بود و از ترس نفس نفس میزد: دیوونه کجایی؟ پلیسا ریختن اونجا، گفتم گرفتنت که دیر اومدی؟ به سمت مغازه مرد اشاره کردم: پیش این مردتیکه ی خرفت بودم. چشمهای بردیا برق زد: اون ساواکی رو میگی که توی انقلاب عاشق خمینی شد؟ پاهایم به زمین چسبید، اون واقعا روزی ساواکی بوده؟ با خودم میگفتم، کاش این رو میدونستم. به نظرم آدم عجیبی بود بردیا دستم را گرفت و تا میشد از کوچه و پس کوچه ها دویدیم همینطور که غرق فکر بودم مرا به سمت دسته ی زنجیر زنی برد: بیا پرچم آتیش بزنیم با این حسین حسین گفتنا خرمون کردن ناگهان به خودم آمدم، با خدا نجنگ... صدای پیرمرد گوشم را پر کرده بود. دستم را کشیدم: با خدا نه؟ _ خدا کیه؟ یه پرچمه _ پرچم امام حسینه! حسین از خدا جدا نیس. درد داریم، اعتراض داریم درست ولی من با خدا در نمیفتم. صدای هلهله و کف زدن عده ای بلند شد. وحشت زده به بردیا نگاه کردم: اگر هدف اسلام و خـــداست که انگار هست من نیستم سریع از بردیا دور شدم و به سمت خانه دویدم. دستم را روی بازویم گذاشتم، همان بازویی که ربان سبز تبرکی امام حسین علیه السلام سالهاست روی آن خودنمایی میکند و هر بار وقتی غم تمام جانم را میگرفت با بودنش در کنارم آرام میشدم کم کم از صدای هلهله ها دور شدم و به دسته ی عزاداری محله ی خودمان رسیدم به سمت دیوار رفتم، حاج کاظم را صدا زدم: ببخشید دیر شد چایی ریزتون با تاخیر اومد بوی چای نذری و دود اسپند همه را مست کرده بود 🖌تولیدگر: آمنه خلیـــــــــــلی ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝