🍵🍛🍵🍛🍵🍛🍵🍛
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
« موقع افطار»
اشک هایش تلاش می کردند لب های خشکش را خیس کنند؛ برای همین راه لبها را در پیش گرفتند و در شیار لبهای پسرک خودشان را رها کردند.
صورت آفتاب سوخته و پر از کک و مکش چهرهاش را بزرگتر از سن و سالش نشان می داد.
دستش را دراز کرد. آستین های ریش ریش لباس سفید چرکینش را کمی بالا زد.
آرام دست مادر را گرفت: مامان می خوام دستات رو با دستمالِ خیس بشورم. نگران نشو. باشه؟
آب از دیدگان مادر سرازیر شد و از گوشه چشمش بر روی بالشت راه راه پارهای که زیر سرش بود یکی پس از دیگری سُر خورد.
مادر همه توانش را به کار برد و با صدای بریده بریده ای که به زور شنیده میشد گفت: علی جان... مادر... منو ببخش، برای من دعا کن. درد اَمونم رو بریده.
و دوباره مثل همیشه بی حال و ناتوان شد.
علی با آب کاسه و اشک هایی که روی دست مادر میچکید، دستان مادر را با پارچه چهارخانه قهوهای رنگی شستشو دارد.
به ساعت نگاه کرد. فقط دو ساعت دیگر تا افطار باقی مانده بود.
این رمضان، نیتش در هر سحرگاهی که بیدار میشد، شفای مادرش بود. چرا که مادر هر روز و هر ساعت به شدت درد می کشید.
ماه از نیمه گذشته بود و در حال مادر هیچ تغییری دیده نمی شد.
آمپول هایی که هر روز به دست مادر می زدند تمام شده بود.
علی که هیچ پولی نداشت؛ راه داروخانه را در پیش گرفت.
در دلش با خدا گفتگو می کرد و اشک می ریخت.
خجالت میکشید که هر بار یکی از کارکنان داروخانه هزینه داروهای مادرش را عهده دار می شود.
وقتی نزدیک داروخانه خانه رسید، متعجب شد، هیچ اثری از تابلوی داروخانه نبود. سراسیمه خودش را به جلوی در رساند ولی دید کاملا خالی است و جز چند تکه کارتون پاره و کمی زباله چیزی در داروخانه نبود.
دست های کوچکش را محکم بر سرش زد :خدایا آمپولهای مامان رو چیکار کنم؟ مامان درد میکشه چرا این راه نجاتم روم بستی؟
ناامید راه خانه را در پیش گرفت.
مدام در مسیر فکر می کرد و غصه می خورد.
وقتی به خانه رسید در نیمه باز بود در دلش کسی میگفت: علی، پسر خوب، یادت رفته در رو ببندی؟ حواست کجاست؟ کسی نره بلایی سر مادرت بیاره؟
به خودش آمد. بی محابا خودش را به خانه و اتاق مادر رساند.
زنان همسایه گرداگرد مادر نشسته بودند و صدای مویه کردنشان به گوش می رسید.
علی وحشت زده، روی سینه مادر پرسید : چرا ناله نمی کنی؟ من آمپول هات رو میخرم. نگران نباش.
صدای گریه خانم های کنار بستر مادر بیشتر شد.
یکی از آنان به علی نزدیک شد: علی جان، مادر نیاز به دارو نداره. الان حالش خوبهِ خوبهِ. مگه شفای مادر را از خدا نمی خواستی؟ اینم شفا. ببین چه آروم خوابیده.
علی در حالی که گریه امانش نمی داد، سرش را کنار گوش مادر برد و آهسته گفت : یادته بهم گفتی موقع افطار هر کسی هر دعایی که بکنه برآورده میشه؟ من دیشب به خدا گفتم، مامانم درد میکشه، می شه دردش تموم بشه؟ مامان الان دردت تموم شده؟
کبوتر سفید مثل همیشه روی پرچین نشسته بود و داشت نان خشک هایی را که از نان و پنیر سحری علی، باقی مانده بود را با نوکش برمیچید.
#داستانک
#ماه_رمضان
#نویسنده_آمنه_خلیلی
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@tarino
🍵🍛🍵🍛🍵🍛🍵🍛
🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
« اقا معلم»
داشتم رو برگه ی دوستم نگاه میکردم، اونم اعصاب خوردکنی بوداااا😬، خیلی ریز مینوشت📑 تازه، بدخط، اونقدر بد خط که خودش هم بعداً، برگش رو بهش میدادن نمیتونست بخونه😒😒😒
گمونم بعضی معلما نمرش می دادن چون نمی تونستن خطش رو بخونن🤨
هرچی چشامو گشاد👀 کردم که ببینم، نشد که نشد🤦♂️
دوست داشتم بگیرم سفت بزنمش، پسره ی نَچَسبووووووو🤢🤢
همونطور که سرم مثل پنکه روی برگه ها می چرخید. حس کردم صدای نفس کشیدن کسی میاد😨😨
سرمو بلند کردم، دیدم آقا معلمه😱😱😱
هول کردم، خودکار از دستم افتاد.
گفتم: سلام آقا معلم🙄
اقا معلم گفت : سلام به روی ماهت، میبینم چشات درشت شده! 👁️
خجالت کشیدم، لپام گل انداخت و گفتم: درشت بود آقا، و بعد نیشم رو تا بناگوشم باز کردم😁😁
آقا معلم خودکار قرمزش رو از جیبش در آوورد و روی برگم یه گردی بزرگ کشید و گفت : به درشتی این؟؟ 😏😏
بعدم یه لبخند معنادار و یک چشمک مشتی زد و گفت : دو تا بالم براش میزارم که بری دنیا رو باش بگردی🕊️🕊️
و دو تا خط کنارش برام کشید. - 0-
در حال حاضر دارم دنیا رو میگردم ولی تو این دنیا گشتنام ، بارها به خودم گفتم: کاش درسمو خونده بودم، تا کنار چشم درشته یه تیرکمون برام می کشید نه دوتا بال😓😓
#داستانک
#روز_معلم
#نویسنده_آمنه_خلیلی
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@tarino
🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚
🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
«دلنوشته»
گاهی قلب ها غم می زایند، بی دلیل😔
گاهی دردها، داس می زایند، برای چیدن هر درختی از امید🌳
و گاهی احساسات خنجر آفرینند، برای سر بریدن حنجره ی حقایق 🗡️
باید دانست👇👇👇
افسار اسب نجابت اگر پاره شد، دشت سبز شرف لگد مال می شود🐎
تنور داغ معرفت، اگر یخ شد، نان اعتقادات فطیر می شود. 🍞
دریای انسانیت، اگر با تلاطم شهوت، طوفانی شد، کشتی شهود را به گل می نشاند. 🛳️
دنیای آدم ها، یعنی کنترل همین، بایدها و نبایدها. 👌
پس باید تردیدها را به تفهیم تبدیل کرد ، ریشه ها را قوی ساخت و چنگال در اعماق واقعیت ها انداخت، باید تاخوردگی های طومار زندگی را نمکدان سفره ی عمر حساب کرد. باید به آرامش فرصت جولان در زندگی داد.
⚜️آن زمان، قضایت ناب
⚜️ قلبت آرام،
⚜️ سوز دلت کم
⚜️اندیشه ات بلند
⚜️و پادشاه قلبت خداوند، خواهد بود.
#دلنوشته
#نویسنده_آمنه_خلیلی
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔🪔