امیرالمومنین علی علیه السلام:
إِنَّ قُلُوبَ اَلْجُهَّالِ تَسْتَفِزُّهَا اَلْأَطْمَاعُ وَ تَرْتَهِنُهَا اَلْمُنَى وَ تَسْتَعْلِقُهَا اَلْخَدَائِعُ .
طمعها دلهاى مردم نادان را از جا مىكنند و آرزوها آنها را گرو مىگذارند و نيرنگها به دامشان مىاندازند.
﴿الکافی، ج۱،ص۲۳﴾
✨۵روز تا عید بزرگ غدیر✨
☜#ازغدیرغافلنشیم
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_14🌹 #محراب_آرزوهایم💫 - خواهر جان بزار فکرهاشون رو بکنن، من مطمئ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_15🌹
#محراب_آرزوهایم💫
دایی با تعجب میگه:
- ماشین نیاوردی؟
- نه متأسفانه دست یکی از بچهها بوده، الآن هم که بهش زنگ زدم گفت توی ترافیک گیر کرده.
- مهم نیست بیا من میرسونمت.
- نه مزاحم شما نمیشم، یک فکری به حالش میکنم.
- امیرعلی جان اصلا تعارف بهت نمیاد بیا باهم بریم.
دایی مهدی لبخندی میزنه و میره سمت دویست و شیش سفید رنگش و در عقب رو باز میکنه.
- بیا نرگس جان.
لبخندی میزنم، خیلی خانمانه سمتش میرم و آروم روی صندلی چرمی عقب ماشین میشینم. دایی و دوردونهی جدیدش جلو میشینن، دوباره فکهاشون گرم میشه و شروع میکنن به حرف زدن.
بیتوجه بهشون سرم رو روی شیشه دودی میذارم و از روی بیکاری چراغ برقهای کنار خیابون رو میشمارم تا اینکه چشمهام گرم میشه و خوابم میبره.
با صدای پر از محبت دایی چشمهام رو باز میکنم و اولین چیزی که میبینم لبخند تمسخرآمیزِ داییه که طبق معمول با کنایه میگه:
- خوابآلو پاشو بریم بالا بخواب.
به زور سرم رو بلند میکنم و نگاهم به صندلی خالی کنار راننده میافته. با گیجی تمام به سمت آپارتمان راه میافتم و پلهها رو دوتا یکی رد میکنم تا زودتر برسم.
تا راهروی اتاق رو پیش رو میگیرم یاد خونهی خاله میافتم و به سرعت به سمت دایی پا تند میکنم. دستش رو بین دستهام میگیرم و شروع میکنم.
- وای دایی! ممنونم ازت نجاتم دادی واقعا. خداروشکر که پیشم هستی.
طبق معمول میخنده و کل احساساتم رو خراب میکنه.
- قربونت دایی جان حالا برو بخواب که داری میمیری.
***
با صدای تلوزیون بیدار میشم. دستم رو بلند میکنم، کلید بالای تخت رو میزنم و اتاق روشن میشه. تا چشمم به ساعت میافته سریع از جام بلند میشم، موهای فرفریِ خرمایی رنگم رو با یک کلیپس سفید رنگ بالای سرم میبندم و بیرون میرم.
اولین چیزی که به چشمم میاد داییه که روی مبل جلوی تلوزیون نشسته و در حال نگاه کردن مستندهای زمان جنگه. تا متوجه حضورم میشه میخنده و با لحن همیشگیش میگه:
- صبح بخیر.
لبخندی میزنم و میرم سمت آشپزخونه، آبی به صورتم میزنم که صدای دایی بلند میشه.
- شام چی میخوایی بدی به ما؟
بعد از اینکه حولهی آبی کنار دست شور رو برمیدارم و صورتم رو خشک میکنم دست به کمر کنار اوپن میایستم و با مزاح میگم:
- شما چی دوست دارین قربان؟
دستش رو زیر چونش میزاره و مثلا میره توی فکر.
- ظهر ناهار سنگین بود، پس شب کوکوی سبزی سبک درست کن با زرشک و گردو. همهش هم توی فریزره.
چشمهام رو درشت میکنم.
- اون وقت کوکوی سبزی با زشک و گردو سبکه؟! پس سنگین چیه؟
تا میخواد جواب بده تلفنش زنگ میخوره و به محض اینکه نگاهش به صفحه گوشیش میافته گل از گلش میشکفه.
- بزار جواب زن داییت رو بدم میام بهت میگم سنگین و سبک چه فرقی داره.
تلفنش رو میزاره دم گوشش و میره سمت اتاقش.
- سلام بر همسر عزیز تر از جانم.
از طرز حرف زدنش خندهم میگیره. صدام رو بلند میکنم و میگم:
- بعدش منم میخوام با زندایی حرف بزنمها.
یک بسته سبزی خرد شده از توی فریزر برمیدارم و میزارم توی بشقاب که یخش باز بشه. بعدش گردوها رو خرد میکنم و در آخر همهش رو با یک مشت زرشک میریزم داخل کاسهی ملامینی و تا میخوام تخم مرغها رو از توی یخچال بردارم تلفن دایی یک سانتی صورتم قرار میگیره...
🌹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_16🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با خنده دستهام رو میشورم و تلفن رو ازش میگیرم، با تمام انرژی جواب میدم.
- سلام زندایی جون.
- سلام عزیزم، خوبی؟ راستی مبارک باشه ببخشید دیگه نتونستم بیام.
- این چه حرفیه، چه خبر از مامانتون حالشون خوبه؟
- بد نیست، سلام میرسونه.
- انشاءالله که زود خوب بشن.
- خدا از دهنت بشنوه، راستی نرگس خانم شوهرم رو اذیت نکنیها.
- نه فرزانه جون خیالتون راحتِ راحت.
بعد از اینکه کلی دل و قوه رد و بدل میکنیم تلفن رو قطع میکنم، میدم به دایی مهدی و برمیگردم سر کارم.
دوتا تخم مرغ میشکنم و شروع میکنم و به هم زدن. نگاهم کشیده میشه سمت دایی که داره با دقت مستندش رو نگاه میکنه و اشک توی چشمهاش حلقه زده. سوالی که همیشه توی ذهنم جولون میده، دوباره توی ذهنم تداعی میشه. فرصت رو از دست نمیدم و سوالم رو مطرح میکنم.
- دایی؟
- جانِ دایی؟
- چرا اینها رو نگاه میکنین؟ یک جنگی بوده و دیگه تموم شده.
لبخند تلخی میزنه و میاد سمتم، تکیه میده به اپن، خیلی مهربون و با حوصله جوابم رو میده.
- اگه همینها نمیرفتن، الآن کشور ماهم افتاده بود دستِ آمریکا و اسرائیل...
- مگه عراق به ما حمله نکرد؟ خب چه ربطی به آمریکا و اسرائیل داره؟
- چرا دایی جان اما آمریکا و اسرائیل بودن که همه جوره تأمینش کردن. همین جوونهایی که الان نشون داد جونشون رو کف دستشون گذاشتن و رفتن جلوی اینها وایستادن، تا به هدفشون نرسیدن یک لحظههم دست از تلاش بر نداشتن.
- خب اینا قبول ولی الآن چرا دارن میرن سوریه؟ اونکه دیگه کشور ما نیست!
روی صندلی حصیری میشینه و جدیتر از قبل میگه:
- ببین دایی جان، این جوونهایی که میبینی، جونشون رو کف دستشون میزارن، زن، بچه، زندگی... همه رو رها میکنن و میرن سوریه، همهش به خاطر عشقیه که به اباعبدالله و اهل بیت دارن، حاضرن همه چیزشون رو بدن تا یک کاشی از حرمها کم نشه. ببین نرگس جان دشمن ما خیلی زرنگتر از این حرفهاست، دقیقا میدونه حساسیت ما روی چیه، بخاطر همین روی همونها دست میزاره و نفوذ میکنه. فکر کردی تجهیزات داعش رو کی تأمین میکنه؟ همین آمریکا و اسرائیل که خیلیها سنگشون رو به سینه میزنن. ما باید چشم و گوشمون رو باز کنیم، باید از اونها زرنگ تر باشیم تا بفهمیم هدفشون چیه! نابودی دین اسلام، تصرف تمام کشورهای مسلمون، پایه گذاری حکومت فاسد خودشون توی کل جهان. بخاطر همین ما باید به کشورهای هم نوع خودمون که بهشون ظلم شده کمک کنیم. جوونهای ما مقاوم تر از این حرفهان چون میخوان به دشمن ثابت کنن که هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
زیر لب زمزمه میکنم.
- اوهوم
خیره میشم به گلهای یاس مصنوعی روی میز، میرم توی فکر و سکوت نسبتا طولانی میکنم. برا اینکه از اون حال و هوا دربیام میگه:
- نمیخوای شام بیاری؟
لبخند محوی روی لبهام میشینه.
- چشم الآن میارم.
در تمام مدت شام ذهنم درگیر حرفهای داییه که با کلمهی "دستت درد نکنه" سریع به خودم میام، لبخندی میزنم و میگم:
- نوش جان.
- بهت یکم امیدوار شدم حداقل اون کسی که میخواد بیاد بگیردت گشنه نمیمونه.
چند ثانیهای با بهت نگاهش میکنم تا اینکه ذهنم حرفش رو آنالیز میکنه و تنها عکس العملم اینه که تن صدا رو بالا میبرم و کشیده میگم:
- دایی!
- راست میگم دیگه.
- نخیرم، از خداشهم باشه.
تا نگاهم به نگاهش میافته از خجالت سرخ میشم که باعث خندهش میشه و خندهش به منم سرایت میکنه.
میز رو جمع میکنم و شروع میکنم به شستن ظرفها. یکی از کارهای مورد علاقهم ظرف شستنه. سردی و زلالی آب ذهنم رو آروم و حالم رو خوب میکنه.
با صدای دایی کنار گوشم، شیر آب رو میبندم و سمتش سر میچرخونم.
- جانم؟
- دربارهی حرفهای امشبم خوب فکر کن، حتی خودت هم میتونی بری و تحقیق کنی، هرچی هم نفهمیدی بیا از خودم بپرس راهنماییت میکنم.
لبخند محبت آمیزی مهمون لبهام میشه.
- ممنون دایی جان...
🌹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۶۴] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.065.mp3
1.54M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۶۵]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث ﷽
🔶 امیرالمومنین عليه السلام:
🔸صبر، ياور در هر كارى است
🔸الصَّبرُ عَونٌ على كُلِّ أمرٍ
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏻 «حمد» بهت کمک میکنه زودتر از «من» خودت رها بشی!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#صلوات_حضرت_زهرا
#السلام_علیک_یا_فاطمة_الزهرا ✋🏻❤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1