#من_نمیمیرم ❗️
👈 : مرگ ناگهانی و باورنکردی دوست و
همسایه و آشنایان یک #پیام است؛
اما انسان بدلیل ترس از مرگ،
و بهانهٔ تلخ شدن ایام زندگی، سعی میکند
به مرگ فکر نکند ...
در عالم، اکثر چیزها نسیه و احتمالی اند؛
اما مرگ قطعی ترین امر عالم است که هیچ
راه فراری وجود ندارد ...
👈: عجیب اینجاست که ما برای
امور #نسیه برنامه ریزی داریم اما برای
#قطعیترین_امر_عالم حتی
حال #فکر هم نداشته و از آن فراری هستیم .
🔰🔰
| #شکار_مرگ
✍ #امام_علی؏:
شما همه #شكارِ آمادهٔ مرگ مى باشيد
اگر توقّف كنيد شما را مى گيرد،
و اگر فرار كنيد به شما مى رسد.
📔 #نهجالبلاغه_نامه27
| مرگ از سايه شما به شما نزديكتر است
http://eitaa.com/joinchat/1770192901Ce11a98fb87
#من_نمیمیرم ❗️
👈 : مرگ ناگهانیُ باورنکردی
مرگِ دوست و همسایه و آشنایان یک
#پیام است؛ اما انسان بدلیل ترس از
مرگ، و بهانهٔ تلخ شدن ایام زندگی، سعی
میکند به مرگ فکر نکند ...
در عالم، اکثر چیزها نسیه و احتمالی اند؛
اما مرگ قطعی ترین امر عالم است که
هیچ راه فراری وجود ندارد ؛
👈: عجیب اینجاست که ما برای
امور #نسیه برنامه ریزی داریم اما برای
#قطعیترین_امر_عالم حتی
حال #فکر هم نداشته و از آن فراری هستیم .
🔰🔰
| #شکار_مرگ
✍ #امام_علی؏:
شما همه #شكارِ آمادهٔ مرگ مى باشيد
اگر توقّف كنيد شما را مى گيرد،
و اگر فرار كنيد به شما مى رسد.
📔 #نهجالبلاغه_نامه27
| مرگ از سايه شما به شما نزديكتر است |
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
#ترک_گناه
● @tarkgonah1
😭 چقدر زشت است این #غفلت....
❔می گوید : می شود به من بگویی با این همه فیلم و سریال و فوتبال و برنامه هایی که دیده ای چه چیزی به دست آورده ای ؟ چه چیزی به تو اضافه شده ؟
❕#نگاه که می کنم می بینم دستم خالی است.
▫️می گوید : تو به دنیا آمده ای
▪️می گویم : گفتم که من به دنیا نیامده ام ، مرا به دنیا آوردند.
می دانم که خودت به دنیا آمدنت را انتخاب نکرده ای ، اما مهم آن است که آمده ای ، روزی هم خواهی رفت.
این ( آمدن و رفتن ) بزرگترین اتفاق زندگی ماست؛ کمی فکر کن ، ما یک روز می میریم،
❔ به نظر تو پرسش وقتی که مردیم به کجا می رویم ؟مهم تر است یا اینکه در قسمت بعدی سریال چه اتفاقی رخ می دهد ؟
▪️می گویم : خب معلوم است که پرسش وقتی که مردیم به کجا می رویم؟ مهم تر است .
▫️ می گوید : اگر مهم تر است به من بگو تو در طول روز چند بار به آن #فکر می کنی ؟ باز هم حرفی نمی زنم .
▫️ می گوید : تو که این اندازه روی اینکه چرا کارگردان ، فیلم را این طور شروع کرد و چرا آن طور تمام کرد ، چرا مربی این بازیکن را به زمین آورد و چرا آن بازیکن را نیاورد فکر می کنی ، آیا شده فکرت را به این هم مشغول کنی که چرا مربی همه ما و کارگردان آفرینش ، ما را به این عالم آورده و حالا که آورده چه کار باید بکنیم ؟
🔳راستش آرام آرام دارم معنای (غفلت) را می فهمم.《چقدر زشت است این #غفلت》
📚 من دیگر ما ، محسن عباسی ولدی (ص ۷۶)
@tarkgonah1
🔻بهترین راه های کنترل غریزه #جنسی برای کسی که شرایط ازدواج ندارد چیست؟
#غریزه جنسی از نیرومند ترین غرایز در وجود انسان است که خداوند آن را در وجود وی قرار داده و اهداف و مصالح خاصی نیز بر آن مترتب است.
در مجموع اگر کسی به #جهت زن نداشتن به گناه می افتد، بر او واجب است ازدواج کند.
در بسیاری مواقع عدم امکان ازدواج مشکل بودن آن، از طرف خودمان است، یعنی دختران یا پسرانی که می خواهند #ازدواج کنند، سخت گیری های بی موردی دارند که با توجه به اهمیت این مسئله باید #تعدیل شده و آرزوها و خواسته ها را کمتر نمایند.
بعضی از #مشکلات مربوط به فرهنگ جامعه است یا از طرف #پدر و #مادر و خواسته های غیر منطقی که دارند، #تحمیل می شود و یا به نوعی در ذهن اشخاص القا می شود که رفع این مسائل نیز نیاز به تلاش جوانان دارد تا زمینه های مناسب و مساعد را آماده سازند.
در هر حال جوانان هستند که باید برای خود چاره ای بیندیشند که آیا خویش را تسلیم #گناه با همه عواقب و دور شدن از رحمت الهی کنند، یا این که زمینه و شرایط ازدواج را فراهم آورندو یا اگر در مدتی که این زمینه فراهم نیست، #عفت و #پاکدامنی را پیشه سازند، در عین حال که به #فکر ایجاد زمینه و آمادگی هستند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
●━━━━━━───────
#ترک_گناه
● °•| @tarkgonah1 |•° ●
#برنامه_ریزی اول صبح
۱. برنامه ت برای امروز چیه؟
۲. فکر کردی ببینی چه کارهایی امروز
قراره انجام بدی و چه کارهایی انجام ندی؟
۳. اهم و مهم کردی که کدوم کارها را حتما باید انجام بدی و در #اولویت هستند و کدوم کارها در اولیت نیستند؟
۴. هر کاری میخوای کنی، نیّتش را کن، چه قراره انجام بدی و چه قراره ترک کنی؛ چون در صورت نیت، اجر خواهی برد و قلبت نورانی خواهی شد. مثلا نیّت کن خدایا امروز فلان جا میخوام برم، چون تو دوست داری و به فلان کس پیام نمیدم، چون تو دوست نداری. یعنی شما اول صبح بدون آنکه هنوز کاری انجام داده باشید یا ترک کرده باشید، صاحب نور و ثواب شده اید؛ به همین راحتی.
۵. فکر اول صبح به همراه نیّت کردن را دست کم نگیر. اگر هزاران کار خوب در طول روز انجام بدی یا ترک کنی ولی بدون نیّت، فایده آنچنانی ندارد. نیّت کن و بعد انجام بده یا ترک کن و مقدمه #نیّت کردن، #فکر کردن است.
۶. بدون فکر و برنامه ریزی کارهای روزانه ت را آغاز نکن؛ چرا که در آن صورت یه حس #سردرگمی و پوچی، به مرور سراغت میاد و آخر شب هم با دو دست میزنی بر سرت که ای وای، چرا فلان کار را انجام ندادم، چرا یادم رفت فلان جا برم، چرا فلان کار که اهم (یعنی مهم تر از مهم) بود را انجام ندادم و کاری را که اهم نبود انجام دادم؟
🌷@tarkgonah1
آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
روزهی دل از #فکر گناه،
ارزشمندتر از روزه شکم از غذا است...
_ فکر فکر فکر!
⚠️#حواسمونباشہ
📚غُررالحِکم،حدیث۴۷۳۱
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
روزهی دل از #فکر گناه،
ازشمندتر از روزه شکم از غذا است...
_ فکر فکر فکر!
| غُررالحِکم،حدیث۴۷۳۱
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت سی ونهم افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت چهل
افشین با مکث نگاهش کرد.
نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت:
_همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم.
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
-چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم...
حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد.
خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد.
تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن.
اصلا امام حسین(ع) کی هست؟
تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد.
از خودش تعجب کرد.
قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت.
تمام شب بیدار بود و #فکر میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم.
تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد.
دیگه دانشگاه نمیرفت.
بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه.
دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه.
روزها میگذشت...
و افشین هرروز #علاقه و #ایمانش به خدا قوی تر میشد.
سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه.
خیلی ناراحت شد.
تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد.
#بخاطرخدا سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش.
حدود شش ماه...
از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله.
یک روز که رفت مؤسسه،
ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت.
متوجه فاطمه نشده بود...
✍ بانـــو مهدی یارمنتظرقائم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@TARKGONAH1
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۲
یک هفته ای، به عید مانده بود...
فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها
یوسف گفته بود..
که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود...
تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید.
ذهنش بسمت روز امتحان رفت...
خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.
از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.
هنوز با دلش کنار نیامده بود...
نوعی #ترس و #شک مثل خوره روحش را میخورد.
پایین رفت...
تا برای کمک به مادرش کمی #ذهنش را باز کند و با #سرگرمی اش مجبور نشود #فکر کند..
از نردبان بالا رفت...
برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن.
_یوسف...! مادر خوبی؟!
کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت :
_چی.. نه.. آره خوبم.
خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت...
علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود..
کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...
دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.
به خانه رسید.
ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از #تقوا به تن کرد.
نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، #یاالله_بلندی گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید.
وارد پذیرایی شد...
کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند.
جلوتر رفت اینبار #یاالله_بلندتری گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد.
_یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم.
اتاقش!؟..؟
تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما #باسروصدا از پله ها بالا رفت.#درمیانه_پله_ها مادرش را صدا کرد.
فخری خانم_ بیا تو مادر
سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید.#سربه_زیر سلام کرد.
فخری خانم_سلام رو ماهت مادر.
خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا #چادر دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟
سهیلا_سلام یوسف جون خووبی
سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد
_ممنون
وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد.
_خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..!
سهیلا نزدیکتر آمد....
چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف #نگاهش را به زیر انداخت.
_بسلامتی.مبارکه
سهیلا با حرص داد زد.
_تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟
یوسف بلند شد...
بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد.
_من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.
باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد.
_یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟!
فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه!
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد..!