#موضوع_روز : خدا مثل ما به آدما نگاه نمیکنه ! آدم خوب از نظر خدا فرق داره با آدم خوب از نظر ما ...
✍️ سوار تاکسی بودم.
از محلهها و خیابانها یکی یکی عبور میکردیم، و من به ساختمانها و طبقات و چراغهای روشن خانهها و پردههایی که از پنجرههای باز بیرون آمده بودند و در آغوش باد میرقصیدند، توجه میکردم!
• تمام ذهنم روی این سؤال معطوف بود که:
از میان این همه خانه، و این همه آدم که درون این خانهها زندگی میکنند کدامشان آدم خوبتریست!
آیا آنکه بابای خوبتر یا مادر مهربانتری برای خانهاش هست؟
آیا آنکه فرزند مؤدبتری برای والدینش هست؟
آیا آنکه کارمند بهتر و صادقتری هست؟
• برای کسی که درون این ساختمانهاست شاید آدم خوبتر فقط کسی است که درون آن خانه، بهترین است!
و برای منی که از بیرون این خانهها به تمام آن ساختمانها یکجا نگاه میکردم، و دلم میخواست همهی این خانهها حالشان خوب باشد، شاید کسی بهترین بود که علاوه بر خانهاش کمک میکرد حال بقیه هم بهترین باشد!
• ذهنم را کمی کِش و قوس دادم و سعی کردم تمام خانههای دنیا را درونش جا کنم.
انگار من صاحب همه این خانهها بودم، و از نظر من بهترین آدم کسی بود که در حال خوب و آرامش تمام خانهها نقش داشت.
حداقل اینکه اگر نمیتوانست نقش داشته باشد، به اینکه حال همه خوب باشد فکر میکرد و برای بقیه هم نگران بود.
✘ با خودم گفتم:
با این تغییر مقیاس، آدم خوب از نگاه من فرق کرد!
پس فکرش را بکن پسر ...
برای خدا که میگوید همهی خلق عیال منند، چه کسی آدم خوبتری حساب میشود؟
※ چطور میشود علاوه بر خودت، در حال خوب همه مخلوقات نقش داشته باشی؟ تا بهترینِ همهی عیال خدا باشی؟
#موضوع_روز : نقشهی خداوند در طول تاریخ، برای ایجاد انقلاب جهانی امام زمان علیهالسلام.
※ همهی عمر یادمان دادند، نگران آینده باشیم!
فلان کار را نکنی، آیندهات خراب میشود،
فلان رفتار را نیاموزی، آیندهات نابود میشود!
اما هیچ کس آینده را برایمان تعریف نکرد!
• روزی که معلوم نیست ما اصلاً به آن برسیم یا نه ... چرا اینقدر اهمیت دارد؟
※ ما آینده را بقدر قدرت وهم و خیالمان تصور کردیم،
غافل از اینکه، آینده حقیقیترین، ملموسترین و دیدنیترین قسمتِ تاریخ است که با عقل و فوقعقل لمس میشود، و اگر کسی به درکِ درست آینده برسد، عملاً از بند تمام تلخیهای گذشته و آرزوهای دور و دراز اما بیمقدار رها میشود.
※ تنها یک مکتب در عالَم است که آینده را درست تفسیر و تبیین میکند!
مکتبِ الله، خالق همهی آنچه در تاریخ جریان دارد!
و مکتب الله وقتی به بلوغ خویش و رونمایی آخرین پیامبر میرسد، در آخرین کتاب کلمات خداوند، از حقیقت آینده، پرده برمیدارد!
ما قرار نیست روزی به آینده برسیم،
ما هماکنون در بخشی از آینده، در حالِ ایفایِ نقش خویشیم و نمیدانیم!
آینده، زمان نیست!
یک "جریان" است که در بستر زمان تکمیل میشود و در نهایت به یک خروجیِ کامل شده میانجامد!
※ خداوند در قرآن، جریان آینده زمین را اینگونه معرفی میکند:
وَ لَقَدْ کتَبْنَا فی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکرِ أَنَّ الْأَرْضَ یرِثُهَا عِبَادِی الصَّلِحُون. انبیاء/۱۰۵
در «زبور» بعد از ذکر (تورات) حکم کردیم: «بندگان شایسته ام وارث حکومت زمین خواهند شد!»
※ جریان مبارزهی صالحان (آینده سازی) از اولین انسان شروع شد و تا به امروز ادامه دارد!
این جریان، در تمام تاریخ در حال تکمیل بوده است که خروجیِ آن «دولت کریمهی صالحان» خواهد بود.
انقلاب اسلامی ایران به فرمودهی امام خمینی(ره)، بخشی از آخرین قطعهی پازل این جریان است و میتوان گفت که با حادثه انقلاب ایران، بخشی از آخرین قطعه سرجای خویش قرار گرفته است.
در مسیر تولیدات امروز حول محور #موضوع_روز
• هم در اینباره بیشتر صحبت خواهیم کرد،
• و هم منابع دقیق و تخصصی برای آینده پژوهی و مطاله مبانی تمدن نوین جهانی خدمت شما معرفی خواهیم نمود.
به یقین اغلب ما طعم زندگی در حکومت صالحان را بزودی خواهیم چشید، اما شاید برای بعضی از ما تقدیر چیز دیگری را رقم زد، باید بدانیم چگونه میتوان قبل از رسیدن به حکومت صالحان، سهم خود را در چینش و ساخت آن، ایفا کنیم ؟
#گپ_روز
#موضوع_روز : سردیها و فاصلههای عاطفی میان همسران
✍️ چادرهای کهنه را به هم گره زده بودند و هر گوشهاش را به میخی روی دیوار گیر داده بودند. مثلاً برای خودشان خانه ساخته بودند، و نقشی را پذیرفته بودند که بازی کنند.
کمی دورتر ایستادم، ولی دقیقتر شدم در بازیشان!
یک قل از دخترهای دوقلوی من نقش مرا داشت و مادر خانه بود، و دختر دیگرم بابا شده بود. پسر دو سالهام هم که مثلاً فرزند خانه بود.
• داشتم رفتارهایشان را با رفتارهای من و باباییشان مقایسه میکردم!
چقدر به آن یکی که بابا بود، نمیآمد بابا باشد!
ظرافتش، ناز و اداهای دخترانهاش، و ....
پسرم هم انگار نمیتوانست این نقش را باور کند یا با او ارتباط بگیرد و خودش را در این بازی تطبیق دهد.
√ بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم و با خودم گفتم چقدر روزها که من در همین خانه از نقش خودم خارج شدم و شخصیتم از حالت تعادل خارج شد!
از خستگی زیاد، با اولین اشتباهی که همسرم بدان مبتلا شد، داد و بیداد راه انداختم و دیگر ظرافت زنانه و لطافت مادرانهای از من باقی نماند!
• یادم آمد مشکلاتی را که همسرم را در خود شکست و روزها افسردهحال در خود فرورفته بود و از اقتدار و استحکام مردانهاش چیزی جز یک اسکلت خاکسترشده نمانده بود.
✘ و این درست همان وقت بود که ما از نقشمان بیرون میآمدیم.
و چقدر دیگر نقشمان به ما نمیآمد، برای همین بود که مشکلاتمان بجای اینکه به هم نزدیکترمان کند، از هم بیشتر دورمان میکرد.
• همهی فاصلهها از همانجا شروع میشود که نقشها فراموش میشوند!
#گپ_روز
#موضوع_روز : «وسعت جهان درون» و خلاص شدن از زیست کودکانه!
✍️ داشتم به این فکر میکردم که برای فرزند توراهیِمان که دو ماه دیگر به دنیا میآید، خدا چقدری میتواند باشد یعنی؟
او که الآن تمام دنیایش اندازهی بطن مادرش هست، خدایش چه اندازه است؟
• افکارم را به شش سال جلوتر پرت کردم، حالا من بابای یک پسربچه شش ساله بودم که دنیایش بزرگ شده بود! دیگر میدانست اسباب بازی چیست، مامان و بابا و بابابزرگ و ....
پارک و شهربازی و رستوران و جنگل و دریا و ... چیست !
• دیگر حتماً خدای او هم بزرگتر شده بود!
شاید خدای الآن او میتوانست برایش یک دوچرخه بخرد!
• کمی جلوتر رفتم، پسرم در آستانه ازدواج بود و داشت تلاش میکرد شغل و همسر و زندگی مناسبی را دست و پا کند!
باز هم حتماً خدایش بزرگتر از قبل شده بود و میتوانست برایش کاری دست و پا کند و همسر خوبی ....
✘ به خودم نگاه کردم، خدای خودت چقدری است پسر؟
تو بیش از سه دهه با این خدا زندگی کردهای، و در این سالها خدای تو اندازه نیازهای تو بزرگ شده است.
اگر خدای تو امروز از خدای بسیاری از دوستانت کوچکتر است به نگاه کوچک تو و نیازهایی برمیگردد که به تناسب این درون کوچک، کوچک مانده است!
√ با خودم فکر کردم اگر همه این سالها نگاهم را به این خدا وسیعتر کرده بودم، جهان درونم هم بزرگتر میشد!
نیازهای یک انسان با جهان بزرگ درون، خیلی فرق میکند با نیازهای یک انسان با جهان کوچک و فقیر درون !
• دیر شده بود!
اما نه آنقدر دیر که فقط حسرتش مانده باشد.
باید برای فهمم از خدای حقیقی، و وسعت جهان درون خودم، تلاش میکردم!
√ یک بابا با جهان کوچک، نمی تواند پسری با جهان بزرگ تربیت کند.
من باید قد بکشم ...
بابای قدبلند خیلی بهتر از بابای کوتولهایست که خدایش فقط اندازه نیازهای روزمرهاش بزرگ شده است.
#گپ_روز
#موضوع_روز : چشمهایی که عیبها را بیشتر از زیبائیها میبینند!
✍️ بعد از ماهها قول دادن و عمل نکردنِ اون،
و بعد از سالها خودخوری و اعصاب خوردی من،
داشتم کم کم تصمیم میگرفتم از هم جدا شیم!
• نه من دیگه تحمل ادامه دادن به این وضعیت رو داشتم، و نه اون دیگه حوصله دیدن قیافهی به بنبست رسیدهی منو.
• یه روز با بیحوصلگی در حال پرسه زدن در دنیای مجازی بودم که یک جمله روی یک ویدئو توجهم رو به خودش جلب کرد؛
« برای اینکه بفهمید وزن خطاهای کسی در زندگی شما چقدر است کاغذی بردارید و با خطی در وسط کاغذ، آن را به دو بخش تقسیم کنید و منصفانه و بیغرض؛
یک طرف صفتها و رفتار خوب او و محبتهایش را بنویسید، و طرف بعد بد اخلاقی و ظلمها و بیانصافیهایش را.
خیلی وقتها این کار از غلبهی قوهی واهمه در شما کم کرده و از بیانصافی نجاتتان میدهد! شاید نگاهتان به دیگران عوض شد!
✘ کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن ....
چقدر وزن خوبیهایش بالاتر از وزن بدیهایش بود و من دقیقاً برعکس فکر میکردم!
برای اولین بار مفهوم «خارج شدن از انصاف» را درک کرده بودم.
#گپ_روز
#موضوع_روز : ویژگیهای آدم عاشق
✍ نزدیک به یکماه بود هر صبح چادرشان را میدیدم که عصرها وقت رفتنم به خانه، دیگر آنجا نبود !
گویا شبها چادر میزدند در محوطهی باز بیرونِ بیمارستان، و داخل آن چادر میخوابیدند و صبح جمعش میکردند!
• امروز بعد از عمل جراحیِ یک کودک، باید بیمار را مستقیماً به آیسییو منتقل میکردم! من پرستار بیهوشی آن عمل بودم و انتقال بیمار وظیفه من بود!
در هنگام خروج از اتاق عمل چهره نگران زن و مردی توجهم را جلب کرد!
همان زن و مرد جوانی بودند که صبحها در کنار آن چادر، بیرون بیمارستان میدیدمشان.
فهمیدم پدر و مادر همین کودکند که من پرستار عمل جراحیاش بودم !
در کنار تختِ در حال حرکت کودک، با من بسمت آیسییو همقدم شدند...
• لبخندی به چهره نگرانشان زدم و گفتم: خداقوت!
با تعجب نگاهم کردند...
گفتم خداقوت برای یکماه هزینه!
گفتند: ما بیمه داریم!
گفتم خداقوت برای یکماه هزینهای که بیحساب به پای عشقتان ریختید!
یکماهش را فقط من دارم میبینم و قلب مرا درگیر خودش کرده است... بقیهی هزینههایی که برای این عاشقی پرداخت کردهاید را من نه دیدم و نه میدانم.
✘ پدر آهی کشید و گفت: همهاش فدای سرش!
فقط چشمانش را باز کند و یکبار دیگر بگوید بابا... همه اش جبران میشود! .....
من نمیدانم سرنوشت این عشق چه شد:
از آن لحظه تا همین الآن، که سالها میگذرد؛ من در این ماجرا گیر کردهام!
√ من چقدر حاضرم برای عشقم هزینه کنم؟
و تا امروز چقدر از هزینه شدن در راه عشق، اظهار خستگی و درد کردهام؟
√ چند بار رسیدم به این نقطه که:
همهاش فدای سرت ... تو فقط یکبار نگاهم کن!
※ هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر خجالت میکشم!
#گپ_روز
#موضوع_روز ؛ سرعت بیداری و طلب دنیا در منجیشناسی و منجیخواهی و مهمترین وظیفه ما در زمان کوتاه باقیمانده.
✍️ یکسال پیش بود.
جلسهی درونگروهی واحد خودمان بود که برای آسیبشناسی روند یکی از فعالیتهایمان که کند شده بود، تشکیل داده بودیم.
• لابلای ریشهیابیهای مختلفی که هر کداممان به ذهنمان میرسید، از بچهها پرسیدم؛ ما چرا اینجاییم؟
هر کدام ما چرا زندگی و شهر و شغل و ... مان را رها کردیم و آمدیم #شهرری و زیر سایه استاد، و بر خط منظومه فکری مهدوی ایشان شروع کردیم به فعالیت رسانهای؟
✘ هر کدامشان با همان جهان قشنگ عاشقشان پاسخهایی دادند که اگر میخواستی در یک جمله خلاصهشان کنی؛ «رفع موانع ظهور و یاری امام علیهالسلام» بود.
※ گفتم؛ «خدا با یک حرکت سر انگشتانش قادر است قلب همهی دنیا را بیدار کرده و بساط ظهور را در کسری از ثانیه مهیا کند...
اما ارادهی خداوند بر آن تعلق گرفته که برخلاف یازده امام دیگر، آزمون مردم زمان امام آخر را در زمان غیبت او قرار دهد تا مثل بقیه اهلبیت علیهمالسلام، آخرین جلوهی کاملش قربانی «عدم مهارت امامداری مردم» نشود و دست زمین دوباره به گناه «حذف امام از جامعه» آلوده نگردد.
• ما همه چیزمان را ول نکردیم و نیامدیم که بساط ظهور مهیا کنیم، بساط ظهور با ارادهی خدا چیده میشود!
ما آمدیم که تمرین «امام داری» کنیم، که برای کسی که نمیبینیمش یکی یکی سنگینیها و تعلقاتمان را ذبح کنیم و ببینیم اهل استقامتیم یا نه ...
اگر ظهر عاشورا بود و امام به نماز ایستاد، چند نفرمان حاضریم سپر باشیم و تیرهای دشمن با افتخار به سینه ما بخورد بجای اماممان!
• ساده بگویم؛ ما آمدیم فقط تمرین کنیم «اهل کوفه نباشیم» همین!
یاد که گرفتیم: چه در دنیا باشیم و امام ظهور کند، و چه نباشیم در جریان ظهور ادامه داریم و باقی هستیم!
زیرا نَفْسی که از جریان زمان و مکان عبور کند، در تمام گذشته و آینده جریان خواهد داشت و محیط خواهد بود.
ظهور در انحصار زمان، جزئی از آینده است، ولی خارج از این انحصار یک حقیقت است که تاریخ در حال بروز دادن آن است.
• ما توهم مؤثر بودن داریم!
و این درحالیست که «لا مؤثر فی الوجود الا الله»
خدا هنرنماییاش را آغاز کرده، و بزودی جهان میفهمد که خدا یک نفری تمام روند ظهور را کلید خواهد زد.
ما در زمان باقیمانده تا میتوانیم باید از فاصله میان خود و اماممان کم کنیم همین!
در دولت کریمه، نزدیکترین افراد به امام، شبیهترینشان به امام خواهند بود.
#گپ_روز
#موضوع_روز : ناشکری و قهر با خدا در هنگام بلاها و مشکلات.
✍️ چند روزی بود که با خودش درگیر بود!
هر روز که از مدرسه میآمد کمی غرغر میکرد و بعداز آن هم هر بار که یادش میآمد مسئول پایهشان چند وقتی است که زیاد تحویلش نمیگیرد، باز میافتاد به نق و غر...
• دیشب که پدرش خانه نبود، سر شام شروع کرد به گلایه کردن، که آقای احمدی مثل قبل تحویلم نمیگیرد، مرا دیگر نماینده کلاس نمیکند و ....
تا اینکه بالاخره بغضش ترکید و زد زیر گریه!
• من که تا آن لحظه در سکوت خوب گوش میکردم، برخاستم و کنارش نشستم و دستانش را گرفتم و سرش را به سینه چسباندم!
گفتم: چقدر دوستش داری؟
گفت: قبلا خیلی ولی الآن هیچی!
گفتم از بیتوجهی کسی که دوستش نداری، اینقدر ناراحتی؟
• گریهاش قطع شد و به فکر فرو رفت!
گفتم باید بگردی و علّتش را پیدا کنی... و آنچه را که باعث شده میان شما فاصله بیفتد و دستت به سهمی که قبلا از محبتش دریافت میکردی دیگر نرسد را پیدا کن!
مطمئن باش آن «مانع فاصله ایجاد کن» را که از میان برداری، باز به ظرف محبت او نزدیک خواهی شد.
• گفت من خودم علتش را میدانم؛ از من انتظار اشتباهی که کردم را نداشت، آخر من در مدرسه با یکی از بچههای کلاس بالاتر دعوا کردم!
✘ گفتم بنظر من مسئله «خود دعوا» نیست!
آن اتفاقی بود که تمام شد، او انتظار دارد علّت این دعوا و سهم خودت را از آن اتفاق کشف کنی و برای همیشه با آن ریشه در درون خودت خداحافظی کنی و از همانجا که ضعف داری قدرت بگیری!
او هدفی جز «رشد و قدرتگیری جهان درون تو» ندارد!
• سرش را به سمت صورتم برگرداند و نفس راحتی کشید و گفت؛ فهمیدم مامان!
فردا درموردش با آقای احمدی صحبت میکنم حتماً.
√ گفتم همیشه حرف زدن مشکلات را حل میکند.
یادت باشد اگر میان تو و خدا شکراب شد، همینکار را بکن!
هم فکر کن و ریشههای خطا را درون خودت پیدا کن، هم حرف بزن با خدا و بخواه این شتری که اینبار دید را دیگر نبیند 🙂.
#گپ_روز
#موضوع_روز : عدم حرفشنوی نوجوان و جوان از والدین و ناسازگاری و گوشهگیری آنها در خانواده.
✍️ چند وقتی بود حس میکردم پسرم در برابر حرفهای مادرش گارد ویژهای دارد!
با اینکه اطاعت میکند و چیزی نمیگوید، اما این اطاعت عاشقانه نیست، فقط از سر احترام است.
• اما جایی که حس کردم دیگر در آغوش مادرش توقف نمیکند و زود تمایل دارد این آغوش را رها کند، احساس خطرم بیشتر شد، زیرا وقتی عشق و امنیت کمرنگ شود، احترام رفته رفته کمرنگ خواهد شد تا اینکه جایی
نوجوان جلوی والدینش خواهد ایستاد.
• کمی دقیقتر شدم، بله ... حدسم درست بود.
√ سلام مامان جان، کیفت و بده به من برو دستات و سریع بشور!
√ علیرضا نمازت و خوندی ؟ اذان شدهها، همین الآن بلند شو... همین الآن!
√ تنهایی نری هیئتها ... صبر کن حتما بابات باهات بیاد!
√ عه اومدی... جوراباتو درآر برو تو حمام پاهاتو بشور!
√ امروز از مدرسه زنگ زدن، تو خونه کم از دستت گرفتارم ... مدرسه هم شورشُ درآوردی!
√ این چیه رفتی خریدی؟ همهی گوجهها شل و ول و گندیده است که!
√ عین عموت میمونی، بیخیال و بیمسئولیت !
و ..........
✘ دیروز زودتر به خانه برگشتم، به همسرم گفتم؛ آقای وزیر کجا هستند؟
پرسید : وزیر؟ کدام وزیر؟ من چه میدانم! حتماً در دفتر کار خودش!
گفتم : چقدر بین این رئیس و وزیرش فاصله هست که نمیداند الآن وزیر این خانه کجاست؟
تازه متوجه حرفم شد! گفت کلافهام از دستش...
گفتم حق داری، ولی فکر میکنم او هم کلافه است...
• خواست با اعتراض جوابم را بدهد که دستش را گرفتم و بوسیدم و کنار خودم نشاندم.
اگر به وزیرت مدام دستور بدهی، مدام اعتراض کنی، مدام نق بزنی و ایراد بگیری، دیگر این ارتباط شبیه ارتباط مدیر با وزیرش نیست. او الآن در مقام مشورت و وزارتِ خانهی ماست، و تا زمانی کنارمان امن خواهد بود که ما به نقش خود درست عمل کرده باشیم.
از نظر ما او همچنان بچهی ماست، ولی از نظر خدا این بچه امروز وزیر ماست!
و نحوه ارتباط با یک وزیر با یک کودک متفاوت است.
※ او تا زمانی مثل کودکیهایش در آغوش ما خود را رها خواهد کرد، و برای بودن در کنار ما مشتاق خواهد بود و بودن در جمع ما را به گروههای همسالانش ترجیح میدهد که نسبت به «من» درونیاش از سوی ما احساس امنیت و شخصیت و عشق کند.
ناامنی او، در اثر گیرهای مادرانه و پدرانه، سختگیریهای زیاد، بکن و نکن های متوالی، و عدم مهارت در ندید گرفتن خطاهایش، از میزان عشق و نزدیکیاش به ما خواهد کاست تا جایی که کم کم بقدری از جمع خانواده فاصله میگیرد که نه قادر به فهم جهان درونش خواهیم بود و نه قادر به کنترل او.
بگذار پسرت وزیرت باشد، مطمئن باش آغوشت را با هیچ آغوشی عوض نخواهد کرد.
#گپ_روز
#موضوع_روز : توکل و اعتماد به خدا با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله
✍️ توحید را باید از کودکان آموخت!
آنقدر حول ریسمانی بنام « مادر » موحّدند، که اگر در کنارش باشند و هیچ مخلوق دیگری نباشد، تنهایی اسیرشان نمیکند!
مینشینند گوشهای از خانه، همانجا که امتداد نگاهشان، به سایهی مستحکم مادر گره میخورد، و فقط همینجاست که دیگر برای اجرای بزرگترین نقشههای دنیایشان، آمادهاند!
هرجا گرهای به کارشان میاُفتد، نه میترسند و نه جا میزنند؛
رو میکنند به مادر ... و با نگاه عجزآلودی، باقیِ کار را ، با یقین بدو میسپارند.
یقین به اینکه؛ مادر هست و من برای ادامهی راه، تنها نیستم.
√ ماجرای همین کودک و مادر است؛ ماجرای ما و خدا !
عَبْدی که آموخته، فقط همان گوشه ای از دنیا را برای بازی انتخاب کند؛ که امتداد نگاهش، سایهی مستحکم خدا را ببیند، هرگز در هیاهوی بازیهای دنیا گم نخواهد شد.
دورترها، خطرناکند!
و او تا دایرهای میتواند، به دنیا مشغول شود؛ که چشمانش از دیدنِ حضور دائمی خدا، عاجز نشوند!
آنوقت زیر سلطنتِ نگاه چنین خدایی، نه هرگز هراسی به دلش میاُفتد و نه از گشودنِ گرههای مداومی که به کارش میاُفتند ناتوان میشود!
هرجا به بنبستی رسید، چشمانش میدود دنبال سایهی مستدامِ خدا که بر وجودش حاکمیت میکند و با نگاهی عجزآلود که بوی یقین میدهد، باقیِ کار را به خدایی میسپارد که آسان کنندهی امور است!
نه ترسی او را میدَرَد، و نه تنهایی احاطهاش میکند!
دارایی او خدای بالا بلندی است که در انتهای هر راه بندانی برای گشودن جادهای نو، ایستاده به شرط آنکه آنقدر دور نشده باشد که دیگر نبیندش.
#گپ_روز
#موضوع_روز : شکموها رشد عقلی و معنوی خوب و پرسرعتی ندارند!
✍️ آمده بود تا با محمدعلی بازی کند!
پسر من محمد علی شش سال داشت ، درست همسن احسان پسر یکی از بهترین دوستانم که بعضی وقتها میآید خانه ما تا با محمد علی بازی کند.
• ساعت شش غروب بود، بازیشان که تمام شد، شام ما هم آماده شده بود!
گفتم بچهها اگر گرسنهاید برایتان شام بکشم تا بخورید.
هر دو استقبال کردند.
• در بشقاب هردویشان به اندازهای که فکر میکردم سیر میشوند غذا کشیدم، و کمی هم داخل یک بشقاب دیگر کشیدم و گذاشتم بینشان تا اگر سیر نشدند، از آن برای خودشان بکشند.
• احسان خیلی سریعتر از محمدعلی غذایش را خورد و تشکر کرد.
گفتم اگر سیر نشدی میتوانی از بشقاب وسط سفره غذا برداری. تشکر کرد و برنداشت !
• صبح فردا با دوستم تلفنی صحبت میکردم، گفت احسان که به خانه آمد اظهار گرسنگی کرد و طلب شام.
گفتم تو که با محمدعلی شامت را خورده بودی!
زد زیر گریه و خودش را پرت کرد در آغوش من، اولش تعجب کردم....
آرام که شد گفت؛ مامان من در خانه محمدعلی سهم بشقاب خودم را خوردم، اما ترسیدم اگر از غذای داخل آن بشقاب بخورم، و محمدعلی هم سیر نشده باشد و بخواهد از آن غذا بخورد، دیگر غذایی نمانده برای او !
برای همین نخوردمش تا محمدعلی بخورد.
و او نمیدانست از آن غذا باز هم بود....
✘ به فکر فرو رفتم و دو نکته سخت درگیرم کرد؛
※ خیلی وقتها ما پیشدستی میکنیم برای اینکه رزقی را بقاپیم، و برایمان مهم نیست بقیه گیرشان میآید یا نه ... حالا این رزق هر چه میخواهد باشد!
و این کودک با این سن کمش فهمید که باید به نفع رفیقش کوتاه بیاید!
خیلی وقتها هم فکر میکنیم از یک نعمت فقط همین اندازه وجود دارد که ما میبینیم، درحالیکه سفره خدا پهن است به قدر بینهایت، و ما باید سهممان را مستقیم از صاحب سفره بگیریم.
از محلی که با چشم دیده نمیشود، غذای دیگِ این صاحب سفره هیچ وقت تمام نمیشود.
#گپ_روز
#موضوع_روز : عشقهایی که آزموده میشوند !
✍️ همه میدانستند که عشق میان ما فراتر است از آنچه در فرهنگ امروز به آن از عشق تعبیر میکنند! شاید از «جنس تنها حقیقت عشق» است! او در تمام این بیست و چند سال فقط برایم بابا نبود... مسیر آسمان بود و در حال عبور دادنم از مرتبههای تکامل که وقتی به بلوغ برسد انتهای خوشش درک مرتبههای پشت سرهم و شیرین «لااله الا الله» است.
※ من میدانستم همهی محبتها عشق نیستند، حتی همهی عشقها در یک مرتبه نیستند!
و این را هم میدانستم که هر چه عشقها از منفعت خالیتر میشوند؛ خالصتر میشوند! اما...
• چند روزی بود دلتنگی امانم را بریده بود و نشده بود که ببینمش یا صدایش را بشنوم !
و منتظر یک تماس بودم تا بلکه خبری بگیرم از حالش.
نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و با همسرم چای میخوردیم که تلفنم زنگ زد!
بابا بود و گوشی را برداشتم و با همهی اشتیاقم «سلام» کردم و منتظر بودم با همان اشتیاق پاسخ بشنوم تا کمی از حجم بیتابیام کم کند.
صدایی سرد از آنطرف تلفن شبیه یک شلاق در گوش من نواخت:
« سلام، تلفن همراه من خراب شده و فلان ایراد را پیدا کرده، الان چگونه میتوانم درستش کنم؟»
گفتم الان راهکارش را پیامک میکنم و انجام دادم.
بعد از چند روز بیخبری، و انتظار همراه با بیتابی، حتی حالم را هم نپرسید!
و این شاید عجیب بود ولی برای من شبیه یک سقوط آزاد بود... و هزار دلواپسی و وسوسه مرا احاطه کرد.
✘ دیدم چند ساعت است که میگذرد از آن لحظه و حال من بدتر میشود!
«و چیزی که میتواند نشاطِ داشتن یک عشق را بگیرد، آفتِ آن است!
و بوی منفعت میدهد...»
با خودم فکر کردم، تو اگر عاشقی، همینکه حالش خوب است و برایش نگران نیستی، باید برایت کافی باشد!
عشق، یعنی اوج محبت به کسی به گونهای که بیتوقع باشد!
اینکه در پاسخ اشتیاقت، همان اندازه اشتیاق و عشق لازم است، منطقی است!
ولی اینکه اگر دریافتش نکردی بهم بریزی و نشاطت از دست رود دیگر این عشق دستخوش منفعت است. و تو را از داشتن یک «قلب رها» که لازمهی عشقهای بالاتر است، باز میدارد.
✘ درصد خلوص عشق ها آزمایش میشوند؛
«توقع» سهم «منیّت» ماست در عشق هایمان!
دقیقاً چیزهایی که اگر تأمین نشود به غصه میافتیم. دقیقاً همان قسمتهای ناخالص عشقمان.
عشق ها آنجا خالص میشوند که اگر تو باریدی اما با قحطی مبتلا شدی، چیزی درون قلبت بهم نریزد.
یادم آمد چقدر ما در آغوش عاشقانهی اهل بیت علیهمالسلام غرق باران عزت و ثروت و قدرت و نشاط بودیم و با کمبودهای ریز و درشت دنیا، کلّاً این عشق را یا گم کردیم، یا کمرنگ و کمرنگ تر....
#گپ_روز
#موضوع_روز : به سربازی در دولت امام زمان علیهالسلام فکر نکن، به سرداری فکر کن!
✍ هفتهی پیش بود، با همان متانت و تواضع همیشگی آمد روبروی من ایستاد و گفت؛ اجازه هست یک سوال بپرسم؟
گفتم بله خواهش میکنم، بفرمایید بنشینید!
• تقریبا دو ماهی میشود که بعنوان « مدیر بخش تحقیق و توسعه دیجیتال» به ما اضافه شده و هر روز با تیزهوشی (بیش از هر کار دیگری) دنبال کشف قوانین الهی در یک تشکیلات انسانی است تا انتخابها و ارتباطاتش لبخند امامش را به دنبال داشته باشد، و این برای من از هر کاری ارزشمندتر است.
• نشست روبرویم و پرسید؛ افراد زیادی درخواست فعالیت جهادی در بخش دیجیتال دادهاند که هرکدامشان مهارتها و رزومههای متفاوت دارند!
شما برای من بگویید؛ اولویت در انتخاب همکاران افتخاری در بخشهای گوناگون چیست؟ مهارتشان یا علاقه و جدیتشان؟
• گفتم؛ آقاجان، شما دو دختر دسته گل باهوش دارید و همسری که در مادری واقعا کم نظیر است. دور از جانِ ایشان، به فرض محال تصور کنید همسرتان را امروز نداشتید و مجبور بودید بدون ایشان با این دو فرزند یتیم زندگی بگذرانید.
اگر قرار بود همسری را به این زندگی دعوت کنید، اولویت در معیارهای انتخابتان برای این همسر چه بود؟
بیدرنگ پاسخ داد؛ دخترانم!
کسی که آن دو را مادرانه بفهمد، مادرانه دوست بدارد، مادرانه مادری کند.. نه از سر وظیفه! که هر چه برای آنها مادرتر باشد؛ برای من نیز ناخودآگاه عزیزتر خواهد بود.
✘ گفتم تمام فرزندان امام، در زمان غیبت، ایتام آل محمد صلوات الله علیهم هستند، که پدر بالای سرشان نیست!
در این تشکیلات کسی مدیر موفقتری خواهد بود که برای ایتام امام دلسوزتر، مهربانتر، پدرتر، و برای رساندنشان به آغوش امام، و برای رشدشان و اثرگذاریشان در خیمهی امام صبورتر باشد!
• گاهی کسی در مهارت و علم در رتبه پایینتری است، اما جدیت و دغدغهاش حاکی از عشق و بیتابی اوست! یقین بدان که او در مقایسه با کسی که در مهارت و علم یک نخبهی کمنظیر است، اما در دغدغه و جدیت هنوز عقبتر است، حمایت بیشتری از غیب دریافت خواهد کرد و تاثیری که او برجای خواهد گذاشت بسیار بیشتر از متخصصانی است که هنوز عاشق نشدهاند!
✘ گفتم : در دولت کریمه، «خود انسان» ها محورند برای اجتماع،
رشد انسانی شان است که علت هر تشکیلاتی است، و کار و معاش فقط بهانهای برای اجتماعات خواهد بود درست برخلاف امروز...
※ سعی کنید با همین نگاه مدیریت کنید؛
اگر نتیجه مدیریت شما رشد خودتان و زیر مجموعهتان #باهم در جهت آمادگی روحی برای حضور در دولت کریمه بود؛ که برندهاید! حتی اگر خروجیهایتان ضعیف باشد، که محال است یک جمعِ در حال رشد موفق به اثرگذاری نشود.
در غیر اینصورت نه تنها به خروجی موفقی نمیرسید که اصل سرمایه را هم از دست دادهاید...
• با رضایت نگاهم کرد و با اندکی مکث تشکر کرد و حال من از حال خوبش، خوب شد...
چقدر این دولت کریمه شوق دارد رسیدنش!
باید با قوانین حاکم بر آن آشنا شد و خود را برای سرداری در این حکومت آماده کرد!
حکومتی که محورش روح الهی انسانهاست، نه معاش حیوانی و گیاهیشان.
#گپ_روز
#موضوع_روز : بهشتیهایی که نمیتوانند از بهشت لذت ببرنـــد!
✍ بعد از کلّی برنامهریزی و اشتیاق بالاخره مرخصیام جور شد و آمدیم دو سه روزی شمال.
مهمان یک ویلای عالی لب ساحل و با فاصلهی کمی از جنگل شدیم و همه چیز برای چند روز استراحت و لذت آماده بود!
• دیروقت رسیدیم و مستقیم زدیم به رختخواب تا سحر برای طلوع آفتاب، دم دریا حاضر باشیم و چای هیزمی درست کنیم و صبحانه را همانجا بخوریم.
• با صدای اذان بیدار شدم، انگار تریلی از روی من رد شده بود!
تا مغز استخوانم درد میکرد، آبریزش بینی و سردرد و تنگی نفس و ..... خبر از یک آنفلانزای شدید میداد!
آنقدر این بیماری در زمان کمی اوج گرفت که تا شب، کاملاً زمینگیر شدم.
همه مشغول تفریح و لذت بودند و من در بهترین طبیعت زیر یک لحاف ضخیم با تب و لرزم میساختم.
این چند روز خیلی با خودم فکر کردم :
تو بیماری و از این بهشت نمیتوانی لذت ببری!
اما چقدر بهشتها در دنیا هست که خیلیها میتوانند از آن لذت ببرند و تو نمیتوانی!
خیلیها میتوانند از سجادهشان پرواز کنند،
خیلیها میتوانند از ذکرشان به لذت برسند،
خیلیها میتوانند ساعتها در حرم بنشینند و سرشار شوند،
خیلیها با هر نعمت، خدا را میبینند و میبوسند ولی تو نمیتوانی ...
✘ آیا این نشانهی بیماری روح تو نیست که از حقیقیترین نعمتها هم قادر به بهرهگیری و لذت نیستی؟
#گپ_روز
#موضوع_روز : زینب سلاماللهعلیها زینت بود برای پدر و امامش... من چه؟
✍ بعضی وقتها فکر میکنم شاید اینکه روز تولد شما شده روز پرستار، حکیمانهترین انتخابِ ممکن بوده برای این مقام!
و شما نمیتوانستید «شریکه الحسین» باشید مگر اینکه روح ترمیم، روح مدارا، روح التیام، روح تیمارگری، روح غالب وجودتان باشد!
• نمیشود شریک کسی شد،
• نمیشود سپر کسی شد،
• نمیشود مراقب کسی بود،
• نمیشود کامل کنندهی راه کسی بود،
مگر آنکه آنقدر وسیع باشی که تمام غمهای امامت و فرزندان امامت در تو جا شوند!
√ لازمهی شریک کسی شدن، شبیه شدن به اوست!
√ لازمهی مراقبت کردن از کسی، ذبح تمام توقعات از اوست! چیزی شبیه حل شدن، یا تمام شدن در یک وجود!
« تمامِ من برای او » ....
و این بود علّت شهادت تمام انبیاء و معصومین: «نبودند کسانی که تمامشان برای امام باشد»
نمیشود که او «زینب» امامش باشد،
و پارههای جان امام، پارههای جان او نباشند.
یتیمان امام، نگرانیهای او نباشند!
او آمده که فقط آغوش باشد برای امام و فرزندانش... همین،
این راه به ارادهی خدا به مقصدش خواهد رسید اما... کسانی به «امام داری» میرسند که: هر آدمی را فرزند امام، و درد هر کسی را درد امام بدانند!
زِیْن (زینت) + أَبْ (پدر) = زینب (سلاماللهعلیها)
چه استراتژی دقیقی داشته خدا برای انتخاب نام تو!
امام، قبل از آنکه امام باشد برای ما (رابطهیحقوقی) ؛ پدر است برای ما (رابطهی حقیقی)
و محال است کسی در رابطهی حقیقی به بالاترین عشقها نرسیده باشد: ولی بتواند «امام دارِ خوبی» باشد!
√ عشق است که همه توقع ها را در خود ذوب میکند!
عشق است که تمام تو را در امام حل میکند!
آنوقت تو هم میشوی مثل سلمان، مثل عبدالعظیم حسنی «ولیّ امام» «تکهای از جان امام» ....
خداوندا میشود روزی ما هم مایهی زینت اماممان باشیم یعنی؟
#گپ_روز
#موضوع_روز : لطف کنید فرزندانتان را تربیت نکنید !
✍ در باز شد و دو تا دوقلوی تقریباً دو ساله با دو تا پالتو و کلاه سورمهای وارد اتاقم شدند!
یکی پسر و دیگری دختر!
پشت سرشان هم پدر و مادری تقریباً سی ساله وارد شدند.
• قبل از اینکه از والدینشان حرفی بشنوم، با بچه ها تک تک صحبت کردم. از هر کدامشان چند سؤال کلیدی اما ساده که برای من شاهکلید ورود به سرزمین درونشان بود، پرسیدم.
دخترک کمی خودمانیتر بود و پسرک کمی خجالتی تر ! اما هر دو دقیق به سؤالاتم جواب دادند.
واکنشهای این دو دسته گل هم ناشی از اشتباهات تربیتی والدینشان بود، مثل اغلب خانوادههای دیگر....
پدر و مادر از لجبازی بچهها گلایه داشتند.
به مادرشان گفتم: بچهها خوبند و مشکل ریشهای ندارند، اما بنظر من علّت لجبازیشان فقط وسواس شما در حفظ نظم و نظافت خانه شماست!
آیا خانهی شما، خانهی بسیار تمیز و منظمی نیست؟ هر دو تأیید کردند، و پدر کمی خسته از این نظم بنظر میرسید.
✘ گفتم مطمئن باشید در خانهای که دوقلوی دوساله دارد و مثل قبلاً تمیز و مرتب است، حتماً بچه ها به آسیبهای مختلفی دچار میشوند!
مسئله دوم هم آموزشهای مکرر کلامیِ آداب اجتماعی و مهمانیهاست که بنظرم بابای خانه دائماً به بچه ها تذکر میداد!
این موضوع را هم تأیید کردند و مادر کمی شاکی بنظر میرسید.
گفتم: لطف کنید و فرزندانتان را تربیت نکنید! بچه های شما با گفتار شما تربیت نمیشوند، بلکه از عمل شما الگو میگیرند!
※ شما هر چه در تربیت و اصلاح جهان درون تان موفق شوید، در جذب و اثرگذاری و تربیت فرزندانتان موفقتر خواهید بود.
#گپ_روز
#موضوع_روز : نحوه ابراز محبت و تاثیر آن در حالات قلب و رشد معنوی ما.
✍️ رفته بودیم با بچههای بخشمان چند روزی مشهد!
سحر اول بود که رسیده بودیم. دو سه ساعتی مانده بود به اذان صبح!
وضو گرفتم و راهی حرم شدم، بقیه هم میخواستند بیایند مثلاً شاید یکساعت دیرتر!
تسبیحم را گرفتم در مشتم و انگشتانم را روی دانههایش میغلتاندم، چقدر دانههای تسبیح زندهاند و پر از حرف... حتی اگر به شمارش ذکر مشغول نباشند.
• همینطور از «بازارچه سرشور» به سمت بابالجواد عبور میکردم و با خودم فکر میکردم میزبان هرچقدر قَدَر باشد و بزرگ، آدم از آن مهمانی خیالش راحتتر است، مطمئن است همه برنامهریزیهایش حساب و کتاب دارد!
مهمان امــــا: فقط باید حرص نزند، با اعتماد برود بنشیند و خود را در آغوش او رها کند! و بقیه مهمانی را به او واگذارد.
• رسیدم به باب الجواد و اذن دخول...
دیدم نه قلبم حرکت دارد، نه چشمانم باران!
نگاه کردم به گنبد و گفتم : خاصیت بیچاره «بی چاره گی» است و خاصیت کریم «مهمان نوازی»!
من به رسم مهمان نوازی تو یقین دارم... «بسم الله الرحمن الرحیم»
زیارت و پرسه زدن در صحنها و... تا نماز صبح همینطور گذشت!
نماز تمام شد و من انگار که دوای دردم را بلد بوده باشم، زنگ زدم به بچهها، داشتند برمیگشتند خانه،
✘ گفتم صبر کنید منم با شما میآیم!
سر راه سرشیر و عسل و نان داغ خریدم و تا رسیدیم چای دم کردم و سفره صبحانه را پهن...
با نشاطِ حاکم بر سفره در آن زمان طلایی بینالطلوعین و صدای خنده و شوخی بچهها، انگار رفته رفته قلب من سبکتر از قبل میشد و لطافت به سلولهایش برمیگشت.
※ یادم آمد خروجی همیشه باعث و علت ورودی است!
مثل آب یک چشمه که هر چه بیشتر از آن برداری، بیشتر میجوشد!
قلب هم وقتی سخت میشود و ورودی معنوی ندارد، باید از مقدار سرمایهای که دارد خرج کنی، تا راه ورودی از تنها منبع مهربانی و رحمت باز شود...
#گپ_روز
#موضوع_روز : آدمهایی که از نظر باطنی باشخصیت محسوب میشوند، چگونهاند و چگونه به این شخصیت رسیدند؟
✍️ سحر بود و چند ساعتی تا اذان صبح وقت باقی بود!
نشسته بودم در مسجد شجره و سعی میکردم از زمان استفاده کنم، قرار بود صبح مُحرم شویم و عازم خانه خدا.
• پیرمردی کنار من نشسته بود. آنقدر بار انرژی و معنویتش بالا و وزین بود که ناخودآگاه مرا جذب کرد.
• من مشغول تلاوت قرآن بودم که انگشتان لاغر دست چپش را گذاشت روی زانوی من، و چند مرتبه روی پای من آنها را حرکت داد... چیزی شبیه نوازش!
اما خیلی دلچسبتر از یک نوازش معمولی آنهم از یک آدم غریبه.
• دست راستم را گذاشتم روی دستش و سرم را به سمت او چرخاندم و نگاه مشتاقم را به چشمانش گیر دادم.
لبخند مهربانش دلم را برد؛
گفت: امشب میخواهم یک شاه کلید یادت بدهم که اگر بدان عمل کنی، تمام دنیا و آخرت به تو رو میکنند.
و ادامه داد : من سالهاست که سحر از خواب بیدار میشوم و تا صبح صدها بار همین یک کار را تکرار میکنم.
• گفتم : با کمال میل گوش میکنم.
دیدم دست گذاشت روی سینه و شروع کرد به سلام دادن....
السلام علی آدم صفوه الله / السلام علی نوح نبی الله / السلام علی ابراهیم خلیل الله و ....
• بترتیب به بسیاری از پیامبران و سپس به چهارده معصوم و امامزادگان و فرشتگان و شهداء و مؤمنین علیهمالسلام و ..... سلام داد!
لیست ذهنی اش که تمام شد دوباره برگشت از اول!
✘ و ... خدا در آن لحظه حجتش را بر من کامل کرد! دارایی و شخصیت باطن به کلاس اجتماعی و درس و بحث نیست!
او از اولیاءالله بود، چنان سلاام میداد که گویی آنها را میبیند و جواب سلامشان را میشنود.
✘ و دوم: همینکه از این ملاقات و سلام علیکها سیری نداشت و دائماً در مراوده و رفت و آمد بود، خودش گواه عظمت درون این مرد بود.
رو کرد به من و گفت؛ این کار تو را از تمام غمها و دردها رها میکند و تو را «باشخصیت» بار میآورد!
حکمتهای سرشاری را در گفتار این پیرمرد یافتم که مرا مست کرده بود.
او کسی بود که در سایه این رفاقت و انس به «شخصیت» رسیده بود!
و عنصر وجودیِ ابرار و نیکان جهان، در درون او تثبیت شده بود!
※ او هر جا که بود دارا بود، و داراییاش همان عنصر درونی است که او را تمام شب به اشتیاق همآغوشی با صاحبان آن عنصر «عناصر الابرار» بیدار نگه میداشت!
آدم عاشق که بشود، دارا که بشود، هر کجا که باشد، نه عشقش یادش میرود نه داراییهایش را جا میگذارد.
#گپ_روز
#موضوع_روز : کفشهایمان را دربیاوریم!
فاخلع نعلیک، إنّکَ بالواد المقدّس طویٰ....
✍️ آمده بود دم در، میخواست با بچهها برود اردوی جهادی برای بستهبندی و توزیع پکهای معیشتی برای خانوادههای کمدرآمد.
• من برای بدرقهی یک مهمان از اتاق بیرون رفتم که چشمانم به چشمانش افتاد!
دو سه ماهی بود که ندیده بودمش! دلم برایش تنگ شده بود!
گفتم : از این طرفها آقاجان؟ ذکر خیرتان زیاد بود.
گفت : حلالم کنید، میشود بیایم داخل ؟
گفتم بفرمایید و با من به اتاق جلسات وارد شد.
• تا آمدم حال و احوال کنم، بیمقدمه گفت؛ من مامور شیطان شده بودم و نمیدانستم.
دیدم کوهی حرف دارد، هیچ نگفتم و آرام به صندلی تکیه دادم و گذاشتم که ببارد!
• گفت : بعد از سالها همکاری جهادی و حضور در جمع عاشقانه و صمیمی بچهها و نوش کردن محبتهای بسیار از این جمع، خدا از من هم امتحان وفاداری و استقامت گرفت!
یکی پیدا شد که اتفاقا از قبل میشناختمش!
و با تکیه بر این آشنایی و اعتماد شروع کرد یکی یکی دانههای شک و تردید را در دلم کاشت! برای هر چیز مثبتی که برای من اینجا مایهی دلگرمی و آرامش بود یک تحلیل منفی داشت تا ذهن و قلبم را نسبت به آن بدبین و آلوده کند!
و بعد از این موفقیت از من خواست تا این شبهات و آلودگیها را در میان دیگر اعضا نیز آرام آرام نفوذ دهم.... و اینجا بود که من «بوی شیطان» را شنیدم!
با خودم فکر کردم : من این را در مکتب اهل بیت علیهمالسلام آموختم:
« محال است کسی یا جایی بخواهد برای خدا و اهل بیت علیهمالسلام قدمی بردارد و بتواند، مگر آنکه به اذن خدا باشد! و خداوند در قرآن تذکر داده که به آنچه برای خدا باشد، برکت داده و آنرا به رشد میرساند، و نیتها و اعمال ناپاک را در نطفه خفه خواهد کرد.»
و من رشد را در سایه سادگی و مهربانی و تلاش این بچه ها شاهد بودم.
این حکمت آن روز به داد من رسید و من توانستم با دست خدا از این مرداب، جانم را بالا بکشم....
او همچنان میگفت و حرفهایش شبیه نیزههای پیاپی در جان من فرو میرفتند! اما مکالمه ما زیاد طول نکشید و بچههای اردو منتظرش بودند و رفت !
✘ برایم تجربهی این حجم از «مکر» از نزدیک، آنهم برای جمع جوان نوپایی که سعی کرده بودند روی پای امامشان بایستند و قد بلند کنند، دردناک بود! اما پدرم گفت؛ سعی کن از این میدان، نورش را دریافت کنی و آتشش را برای خود گلستان کنی... شبیه ابراهیم.!
من این حرف را بارها از او شنیده بودم، به خیال خودم هم فهمیده بودم، به خیال خودم هم با آن تمرین کرده بودم، ولی آن موقع، در این میدان...
وای که میدان بزرگی بود برای منِ کوچکترین!
※ دیدم دنیا هر لحظه دارد برایم ناامنتر میشود، خودم را رساندم به حرم و سرم را تکیه دادم به سینهی پسر موسی بن جعفر (ع) و تمام دردم را آنجا باریدم!
همانجا بود که ماجرای زینب (س) جلوی چشمانم زندهترین ماجرای تاریخ شد!
✘ تحقیرها و تمسخرهایی که نتوانست این زن را بشکند و دست هیچ کدام از این آزارها به قلبش نرسید آنقدر که از همهی آن آتشها جز نور دریافت، و جز زیبایی اعلام نکرد!
با خودم گفتم : هنوز خیلی مانده که دردهای تو شبیه دردهای این خانواده شود! هنوز خیلی دردهای بزرگتر مانده که این پیشدردها میآیند تو را برای آنها آماده کنند.
کمر راست کن ... که «در زیر ولایت خدا، تنها دشمن واقعی انسان خود او و نیتهای ناپاک اوست». تو مراقب سرزمین درونت باش، و بیرون را به وکیلت بسپار!
در کسری از ثانیه آرامش تمام جانم را گرفت! و من این نشانهی اجابت را سالهاست که میشناسم.
✘ یادم آمد از آیهی «فاخلع نعلیک»
با خودم گفتم؛ کفشهایت را درآر و همینجا بگذار! آن حجم از آبرویت که نشانه رفته، همان نعلینی بود که باید درمیآوردیاش... امام در سرزمین طویِ خودش، آدمها را پابرهنه میخواهد... بی هیچ شان و آبرو و عزت و جایگاهی!
نعلینهایت را بگذار و شاد و رها برو ... کلی کار انتظار تو را میکشد! امروز وقت ایستادن و مشغولِ نعلین شدن نیست.
این خاصیت سینهی اهل بیت علیهمالسلام است، دردهای کوچک را میخرند، دغدغههای بزرگ میدهند.
#گپ_روز
#موضوع_روز : « ببخشید مامان! من اصلاً نفهمیدم چه شد »
✍️ آزمایشهای خدا با فرزندان، شاید سختترین آزمایشها باشد!
از وقتی که به خطا میافتند تا وقتی که بفهمند و برگردند، جان به لب پدر و مادر میآید و صدای درد از سلول به سلول قلبشان شنیده میشود!
• اما وقتی میفهمند و میخواهند جبران کنند؛ انگار که هرگز به بیراهه نزده بودند، عزیز میشوند باز... شاید حتی عزیزتر از قبل.
• از دردش پیچ میخوردم به خودم! یعنی نفهمید؟ یعنی نخواست؟ یعنی فهمید و باز رفت ؟ یعنی .... و هزار و یکی از این یعنیها که درد از سر و رویش میبارید!
ولی آنچه طلب وجود من بود (که هر مادر یا پدری آنرا میفهمد) فقط یک چیز بود : بیاید و بگوید که نفهمید و خطا کرد!
که دیگر تکرار نمیکند!
که این عشق را با هیچ چیز عوض نمیکند!
و اگر فرزندی این عشق را بفروشد جایی؛ حتماً در تمام مراتب عشقها و ارتباطاتش خیانت خواهد کرد... و من نگران بعد از اینش نیز بودم!
این درد در قلبم میدوید... تا هواپیمایش نشست تهران!
آمد و گفت: «مامان نمیدانم چه شد، من نفهمیدم»... «راستش را بخواهی من اصلاً نفهمیدم چه شد» و ...
• جملههایش یکی پس از دیگری شبیه یک آتشنشان از حرارت قلبم میکاستند!
تا آنکه به سینه چسباندمش و گویی میخواستم که در جانم حلش کنم، گفتم: «لا اله الا الله» .... شریک ندارد آن الهی که وقتی نفهمیدی و از آغوشش گریختی، آنقدر درد میکشد و چشمبراه میماند تا بفهمی که نفهمیدی! تا برگردی از همان راهی که رفته بودی...
تا بگویی «نفهمیدم چه شد»... «راستش را بخواهی من اصلا نفهمیدم چه شد».
• آنوقت است که سرت را به سینه میچسباند و تو را چنان در خویش حل میکند که گویی اینهمه خطا را تو نکرده بودی، و این همه درد را تو به جانش نینداخته بودی!
لا اله الا الله .... شریک ندارد خدایی که بیبهانه میبخشدت و حتی به رویت نیز نمیآورد!
شبهای جمعه هواپیماهای توبه مینشینند زمین و ما را تا حل شدن در آغوش او بالا میبرند!
شرط سوار شدنش همین یک جمله است:
«ببخشید خدا، من اصلاً نفهمیدم چه شد که رفتم... من عشق فروش نیستم! »