eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
123 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید | دختر: حاج آقا من تو حرم امام رضا (ع) می پوشم اما برم بیرون نمی پوشم، یه چیزی بگو قانع بشم‼ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ @tarkgonah1
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ کجا داریم میریم ما ؟؟ حداقل حرمت رو نگھ دارید ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ @tarkgonah1
شک ندارم اگر حجابی والاتر از چادر وجود داشت، حضرت زهرا(س) که سرور زنان عالم است آنرا به سر میکرد مطمئن هستم که ؛ پوشش سروران است آیین را ازانتخاب میشود فهمید❤️ @tarkgonah1
3.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوبت جهاد به شما هم رسید....😉♥️😎✌️🏻 یادتان هست چقدر غبطه میخوردید که چرا نمی‌توانید لباس رزم بپوشید و در میدان جنگ با دشمنان مبارزه کنید؟👤👀 تمام جبهه کفر و شیاطین با همه ابزارش به جنگ شما آمده است خانم محجبهـ🌸 اکنون در وسط میدان نبرد هستید و فرمانده و سرباز این میدان هم فقط شما هستید!!! همینطور که دارید با راه میروید مبارزه و جهاد میکنید❤️❗️ بدون اینکه چیزی بگویید😄... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
(💕👑) 💎 ‍ خستہ و عصبے از راه رسید چادرش را پرتــ کرد روی تختــ کلافہ اش کرده بود.. تیکہ هاے دوستانش بیشتر...😔 نشستــ روی صندلے روبروے تختــ زل زد بہ چادرش چادرے کہ با عشق سر میکرد پس چہ شد امروز اینچنین کرد! صداے تمسخر و نیشخندهایشان هنوز در گوشش بود: - اُمل...عقبــ افتاده...کلاغ سیاه... آبپز نشدے توے این هوا! حیف این مانتوے زیبا کہ زیر چادر استــ کمے بروز باش لطفا! مهمانے و سینما و پارکــ با چادر😒 کوه و دریا و جنگل با چادر عروسے و عزا با چادر بگذار کنار افکار پوچ مسخره اتــ را!😏 افکار پوچ! افکار پوچ! افکار پوچ! افکار من پوچ نبود😓 چطور اجازه داده بودم توهین کنند! داشتــ دیووانہ میشد از سکوتے کہ تایید حرفاے آنان بود... دوباره نگاهش کرد زل زد بہ چادرش...🖤 رفتــ جلوتر بوے خاکــ مے آمد بوے کسے کہ سالها قبل این چادر را سر کرده...😭 چشمانش کبود شده... دیدگانش تار میدیده... لبانش به رنگــ سرخ ولے بنام آغشتہ شده... گونہ هایش از ضربــ سیلے سرخ اما... اما از سرش نیفتاده بود... آخ پهلویش... پهلویش شکستہ بود...😭 حالا مبادا من نیز دلش را بشکنم؟!💔 اشکهایش جارے شد چادرش را بغل کرد و بوسید!💓 دیگر حرفاے پوچ دیگران برایش مهم نبود... ‌‌‌‌‌‌نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
احسنت برشما ایراد نداره اگر تو اون جو و شرایط خواندن نماز سخته و تمرکز ندارید میتونید برگردین خونه نمازتون رو ادا کنید . اما 🤦‍♂ از چه کسی خجالت میکشید از خدا یا بنده های خدا ...! یه کلیپ براتون ارسال میکنم حتما ببینید
ارایش غلیظ، نشونه‌ باکلاس‌تَر بودن نیست..! نشونہ احتیاج‌ به‌ بیشتر دیده‌ شدنه!.. و پوشش‌ اسلامی نشونه بی‌کلاسی یا عقب‌موندگی‌ نیست..! نشونہ بی‌احتیاجے بہ، نگاه‌های‌ ناپاکه!..¡ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🍃🌸 سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار زیبای یک دبیر چادر دانش‌آموزانی که باچادر به مدرسه می‌آیند رو میبوسه👏 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
2.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه مسخرت کردن صبر کن اگه صبرت تموم شد اینجوری جواب بده👌 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🖇 🌱 دخترا میگن ما به پسرا حسودیمون میشه! چون میتونن برن جنگ و مدافع حرم باشن 🖤ولی حقیقت چیز دیگه ایه... پسرا که به ما حسـودیشون میشه چون اوناباید برن جنگ ولی ما پامونو که از خونه میزاریـم بیـرون جهـادمون شـروع میشه!!!:)
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد. از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد. هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟! کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم. خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود... دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست. به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟ تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟ یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین. باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟! فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه! سنگینی را حس میکرد..!