مستند سه دقیقه در قیامت(مستندی بسیار زیبا و آموزنده😱😱)
قسمت#هجدهم
🦋ادامه ی با نامحرم🦋
اگر شما تلفن را قطع نمیکردی گناه سنگینی در نامه اعمالت تثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی .جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود گفت :اگر علاقه مند باشیم و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرام ی که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می اندازد. خوب آن ایام را به خاطر دارم اردوی خواهران برگزار شده بود از طرف فرماندهی به من گفتند: شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن .
من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ کس حرفی نمیزدم شب اول یکی از دخترانی که در اردو بود ، دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد ،من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اینکه با ظروف غذا از محوطه و اردوگاه خارج شوم مطلب دیگری گفت و خندید و حرفهایی زد که... من هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادند شنیده بودم.اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم .شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف این گونه زنان می فرماید:( ان کید کن عظیم )مکر و حیله برخی زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال ، وقتی به این اردو رسیدیم جوان پشت میز به من گفت اگر در مکروحیله آن زن گرفتار می شدی به جز آبرو، کار و حتی خانواده است را از دست میدادی! برخی گناهان، اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد....
یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی میکردیم. یکبار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل بشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم میشه پسرت !از آن روز به بعد سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیق را پسرم صدا میکردم هر زمان به منزل دوست می رفتیم و مادر این بنده خدا را میدیدیم، ناخودآگاه میخندیدیم. در آن وادی وانفسا،پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی می کردیم. ایشان با ناراحتی گفت چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید ؟؟
🌹🌹پیشنهد ویژه برای خواندن🌹🌹
#نامحرم_عشوه_وانفسا
👇👇👇
@Tarkgonahan
قسمت #هجدهم: خستگی ناپذیر
اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروز درگيري داشتيم. مخالفين جمهوري اسلامي
هرروز در گوشه اي از مرزهاي ايران،آشوب برپا مي کردند. پس از کردستان
و گنبد و سيستان، اين بار نوبت خوزستان بود.
گروه خلق عرب با حمايت بعثي هاي عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ
که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادي از بچه ها راهي شد.
غائله خلق عرب مدتي بعد به پايان رســيد. رشادت هاي شاهرخ درآن ايام مثال
زدني بود. هنوزمشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره درمناطق غربي
کشور درگيري ايجاد شد.
به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهي قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت
بــه گونه اي ديگربود. نيروهاي نفوذي عراق همه جا حضورداشــتند. درهمه
اســتان کرمانشــاه همين وضعيت بود. هيچ رســتوراني به ماغذا نمي داد. هيچ
مسافرخانه اي به بچه هاي انقلابي جا نمي داد.
نيروهاي نفوذي عراق به راحتي از مرز عبور مي کردند و سلاح و مهمات را
به داخل خاک ايران منتقل مي کردند. آن ها به چندين پاســگاه مرزي نيز حمله
کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند.
محل اســتقرار ما مسجدي در قصرشــيرين بود.بيشترمواقع به اطراف مرزمي
رفتيم. آنجا سنگر مي گرفتيم و در کمين نيروهاي دشمن بوديم. جنگ رسمي
عراق هنوز آغاز نشده بود.
نيمه هاي شــب از سنگر کمين برگشتيم. آنقدر خسته بوديم که در گوشه اي
ازمســجد خوابمان برد. دو ســاعت بعد احساس کردم کسي مرا صدا مي کند.
روحاني مسجد بود. بچه ها را بيدار مي کرد براي نماز جماعت صبح
بلند شــدم. وضو گرفتم ودر صف نماز نشستم. روحاني بار ديگر شاهرخ را
صــدا کرد. اين بارهم تکاني خورد و گفت: چشــم حاج آقا چشــم! اما خيلي
خسته بود. دوباره به خواب رفت!
نماز جماعت صبح آغاز شــد. فقط شــاهرخ در کنار صف جماعت خوابيده
بود. رکعت دوم بوديم که شــاهرخ از خواب پريد. بلافاصله بلند شد. کنار من
در صف جماعت ايستاد و بدون وضوگفت: االله اکبر!!
درنمازهم چرت مي زد و خميازه مي کشــيد. نماز تمام شد. شاهرخ همان جا
کنار صف دراز کشــيد و خوابيد! نمازيک رکعتــي، بدون وضو، حالا هم که
صداي ُخرو پُف او بلند شده. همه بچه ها مي خنديدند.
صبح فردا وقتي ماجراي نماز صبح را تعريف کرديم چيزي يادش نمي آمد.
ً اصــلا يــادش نبود که نماز خوانده يــا نه! اما گفت: خدا خــودش مي دونه که
ديشــب چقدر خســته بودم. بعد ادامهداد: همه چي دست خداست. اگه بخواد
همون نماز يک رکعتي بدون وضوي ما رو هم قبول مي کنه!
٭٭٭
شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلي خوشحال بود. بعد ازماه ها فرزندش
را مي ديد. يک روز بي مقدمه گفت: مادر، تا کي ميخواي دنبال کار انقلاب
باشي، سن تو رفته بالاي سي ســال نميخواي ازدواج کني؟! شاهرخ خنديد و
گفت:
چرا، يــه تصميم هائي دارم. يکي از پرســتارهاي انقلابي ومومن هســت که
دوســتان معرفي کردند. اســمش فريده خانم وآدرســش هم اينجاســت. بعد
برگــه اي رادادبه مــادرو گفت: آخرهفته ميريم براي خواســتگاري، خيلي
خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشــنبه سي ويکم شهريور جنگ شــروع شد. شاهرخ گفت:
فعلا صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat