eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۴ خرداد ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 04 June 2022 قمری: السبت، 4 ذو القعدة 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️35 روز تا روز عرفه ▪️36 روز تا عید سعید قربان @tashahadat313
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ.. چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂 ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
💥هر روز یک حدیث👆👆 @tashahadat313
🔰 | 💠خويشتن را در قفس محبوس می بينم و می خواهم از قفس به در آيم. سيمهای خاردار مانعند. من از دنيای ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم می دارد متنفرم. "شهید محمد ابراهیم همت" @tashahadat313
◾️السّلام علیکَ یا روح الله الخمینی(ره) ◾️ امــــامـا حـرمت ایــران تو بـودی تمام روح این سامان توبودی یاد تو ما را چـراغ روشن است. عشق تو همواره ،درجان و تن است. ▪️سالگرد رحلت معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) تسلیت باد. @tashahadat313
شهید ابراهیم هادی: باید اینقدر در راه خدا کار کنیم اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید؛ پای کارنامه مارا امضا کند و شهید شویم! 🙂
Namaz_51_ostadshojae_softgozar.com.mp3
3.25M
☘نماز سکوی پرواز ۵۱ تمریــــن کن؛ 🔻اونقدر تمرین کن تا بالاخره یه روز، بتونی دو رکعت نماز، چشم در چشمِ خدا بخونی! اونوقـــت تـــو برنده این میدانِ بزرگ خواهی بود. خسته نشیا ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
«زهرا فارسی بندری» از شهدای زن استان بوشهر است که با شروع جنگ تحمیلی، خود را برای شهادت آماده کرد، با روسری سر بر بالین می‌گذاشت و با خود نجوا می‌کرد: «نکند حمله کنند و در خواب به شهادت برسم و سرم عریان باشد». 🌷 @tashahadat313
🔰 | 📍امام خمینی بخشی از وجودم شده بود... 🔻سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. بعد از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. یک جوان خوش تیپی که آقاسیدجواد صدایش می کردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم، سیدجواد از من سوال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «کرمان.» اسمم را سوال کرد. به او گفتم. دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: «آیت الله خمینی رو می شناسی؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را آیت الله خمینی معرفی می کردند. بعد [سیدجواد] نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمی سید روح الله خمینی». عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم.عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم.رفتم ترمینال مسافربری و بلیت کرمان گرفتم؛ در حالی که عکس سیاه وسفیدی که حالا به شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شی‌ء بسیار ارزشمندم. 📚برگرفته از کتاب "از چیزی نمی‌ترسیدم" 🌷شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی🌷 @tashahadat313
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ به همسر جعبه ‌ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟ ... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگی‌اش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش می‌کردند، بر می‌داشت اما نمی‌خورد. می‌گفت: می برم با خانوم و بچه‌هام می‌خورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینی‌های زندگی‌اش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ... 📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی 📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21 💓 شهدا ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست ديگرش دست
✍🏻 رمان 🔰دوباره رگبار گلوله در آسمان زينبيه پيچيد. رزمندگانِ اندکي در حرم مانده و درهاي حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ اين درها عبور مي‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته مي‌شد. مي‌توانستم تصور کنم تکفيري‌هايي که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعي براي بريدن سرهايمان دارند و فقط از خدا مي‌خواستم شهادت من پيش از مصطفي باشد تا سر بريده‌اش را نبينم. تا سحر گوشم به لالايي گلوله‌ها بود، چشمم به پاي پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي بي‌دريغ مي‌باريد و مصطفي با مدافعان و اندک اسلحه‌اي که برايشان مانده بود، دور حرم مي‌چرخيدند و به گمانم ديگر تيري برايشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. نگاهش درياي نگراني بود، نمي‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصيبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پيش‌قدم شدم :«من نمي‌ترسم مصطفي!» از اينکه حرف دلش را خواندم لبخندي غمگين لب‌هايش را ربود و پاي ناموسش در ميان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چي کار کنم زينب؟» از هول اسارت ديروزم ديگر جاني برايش نمانده بود که نگاهش پيش چشمانم زمين خورد و صداي شکستن دلش بلند شد :«تو نمي‌دوني من و ابوالفضل ديروز تا پشت در خونه چي کشيديدم، نمي‌دونستيم تا وقتي برسيم چه بلايي سرتون اومده!» هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهاي وحشيانه‌شان درد مي‌کرد، هنوز وحشت شهادت بي‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم مي‌دويد، ولي مي‌خواستم با همين دستان لرزانم باري از دوش غيرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پاي حرم بردم :«يادته داريا منو سپردي دست حضرت_سکينه (عليهاالسلام)؟ اينجا هم منو بسپر به حضرت_زينب (عليهاالسلام)!» دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و ميان مردم گشتم و حضرت_زينب (عليهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلايي سر حرم و اين مردم بياد، جون من ديگه چه ارزشي داره؟» و نفهميدم با همين حرفم با قلبش چه مي‌کنم که شيشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پيچيد :«اين حرم و جون اين مردم و جون تو همه برام عزيزه! برا همين مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم مي‌رسه، نه به اين مردم نه به تو!» در روشناي طلوع آفتاب، آسمان چشمانش مي‌درخشيد و با همين دستان خالي عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوي پيکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقي دردهاي دلش تنها براي حضرت_زينب (عليهاالسلام) بود که رو به حرم ايستاد. لب‌هايش آهسته تکان مي‌خورد و به گمانم با همين نجواي عاشقانه عشقش را به حضرت زينب (عليهاالسلام) مي‌سپرد که تنها يک لحظه به سمتم چرخيد و مي‌ترسيد چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. از جا بلند شدم. لباسم خوني و روي ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت_زينب (عليهاالسلام) شدم. مي‌دانستم رفتن امام_حسين (عليه‌السلام) را به چشم ديده و با هق‌هق گريه به همان لحظه قسمش مي‌دادم اين حرم و مردم و مصطفي را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان مي‌خواستند در را باز کنند و باور نمي‌کردم تسليم تکفيري‌ها شده باشند که طنين لبيک_يا_زينب در صحن حرم پيچيد... دو ماشين نظامي و عده‌اي مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمي‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که ديدم مصطفي به سمتم مي‌دود. آينه چشمانش از شادي برق افتاده بود، صورتش مثل ماه مي‌درخشيد و تمام طول حرم را دويده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زينب حاج قاسم اومده!» يک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهميدم سردار سليماني را مي‌گويد و او از اينهمه شجاعت به هيجان آمده بود که کلماتش به هم مي‌پيچيد :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمي‌دونيم چجوري خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلي تجهيزات اومدن کمک!» بي‌اختيار به سمت صورت ابوالفضل چرخيدم و به‌خدا حس مي‌کردم با همان لب‌هاي خوني به رويم مي‌خندد و انگار به عشق سربازي حاج_قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر مي‌زد که مصطفي دستم را کشيد و چند قدمي جلو برد :«ببين! خودش کلاش دست گرفته!» ... 🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان 🔰سردار سليماني را نديده بودم و ميان رزمندگان مردي را ديدم که دور سر و پيشاني‌اش را در سرماي صبح زينبيه با چفيه‌ اي پوشانده بود. پوشيده در بلوز و شلواري سورمه‌اي رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خيابان منتهي به حرم، گراي مسير حمله را مي‌داد. از طنين صدايش پيدا بود تمام هستي‌اش براي دفاع از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهيز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت_زينب (عليهاالسلام) و خط آتش در دست سردار_سليماني بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبري در کوچه‌هاي زينبيه باز شد و همين معبر، مطلع آزادي همه مناطق سوريه طي سال‌هاي بعد بود تا چهار سال بعد که داريا آزاد شد. 🔹در تمام اين چهارسال با همه انفجارهاي انتحاري و حملات بي‌امان تکفيري‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زينبيه مانديم و بهترين برکت زندگي‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بيمارستان نزديک حرم متولد شدند. حالا دل کندن از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) سخت شده بود و بي‌تاب حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) بوديم که چهار سال زير چکمه تکفيري‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زير و رو کرده بود. محافظت از حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) در داريا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفي از طريق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نيروهاي حزب‌الله به زيارت برويم. فاطمه در آغوش من و زهرا روي پاي مصطفي نشسته بود و مي‌ديدم قلب نگاهش براي حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) مي‌لرزد تا لحظه‌اي که وارد داريا شديم. از آن شهر زيبا، تنها تلي از خاک مانده و از حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه ديوارها روي هم ريخته بود. با بلايي که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، مي‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفي ديگر نمي‌خواست آن صحنه را ببيند که ورودي حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد : «ميشه برگرديم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خنديد و رندانه پاسخ داد :«حيف نيس تا اينجا اومديد، نيايد تو؟» ديدن حرمي که به ظلم تکفيري‌ها زير و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و ديگر نفسي برايش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پايين آورد و صدايش شکست :«نمي‌خوام ببينم چه بلايي سر قبر اوردن!» و جوان لبناني معجزه اين حرم را به چشم ديده بود که اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جووناي شيعه و سني تا آخرين نفس از اين حرم دفاع کردن، اما وقتي همه شهيد شدن، امام_علي (عليه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و ديگر فرصت پاسخ به مصطفي نداد که دستش را کشيد و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حيدري اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) را به چشم خود ببينيم. بر اثر اصابت خمپاره‌اي، گنبد از کمر شکسته و با همه ميله‌هاي مفتولي و لايه‌هاي بتني روي ضريح سقوط کرده بود، طوري که تکفيري‌ها ديگر حريف شکستن اين خيمه فولادي نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکينه (عليهاالسلام) نرسيده بود. مصطفي شب‌هاي زيادي از اين حرم دفاع کرده و عشقش را هم مديون حضرت_سکينه (عليهاالسلام) مي‌دانست که همان پاي گنبد نشست و با بغضي که گلوگيرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : «مياي تا بازسازي کامل اين حرم داريا بمونيم بعد برگرديم زينبيه؟» دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت_زينب (عليهاالسلام) و حضرت_سکينه (عليهاالسلام) مي‌تپيد و همين عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم : «اينجا مي‌مونيم و به کوري چشم داعش و بقيه تکفيري‌ها اين حرم رو دوباره مي‌سازيم ان‌شاءالله!»... نويسنده: فاطمه ولي‌نژاد . 🌷 @tashahadat313 🌷
اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰𑁍⊱ـــــ ـ ـ ـ ...⇣•• ‹‌یـٰاذَالجَلالِ‌وَالاِڪرآم🌿📗'› ‹‌اے‌صـٰاحبِ‌شڪوھ‌وبزرگوارے✨💚'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۵ خرداد ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 05 June 2022 قمری: الأحد، 5 ذو القعدة 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️25 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️32 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️34 روز تا روز عرفه ▪️35 روز تا عید سعید قربان ▪️43روزتاعید غدیر ▪️55روز تا محرم ▪️104روزتا اربعین ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ.. چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂 ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
Namaz_52_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.24M
☘نماز سکوی پرواز ۵۲☘ ❣با کسالــت و خمودگی به نماز نایست! نماز نشــاط میخواد! قبلــش؛خودتو برای حضـــور آماده کن. بالهایِ پروازت، باید حالِ پریدن داشته باشن ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
AUD-20220517-WA0031.mp3
14.64M
سلام فرمانده ترکی جانانیم امام زمانیم. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🕊🌺 خواهرم... همچون "س"باش و در سنگر بہ اسلام ڪن... ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
014-Aboozar-Rouhi-www.ziaossalehin.ir-Farmandeh-Shahidam-AF01.mp3
17.63M
کار جدید گروه سلام فرمانده😍 به دعات محتاجم ؛ مثل قطرھ‌ای کہ آرزوۍ دریا رو داره💔! رفیق شهیدم چقدر دوست دارم :)))))♥️ خوشبحالت پیش حاج قـاسـم هستی براۍ عاقبت بخیرۍ منم دعا کن🥀" . . . - حاج‌ابوذر‌روحـے • بسیار‌آرامش‌دهندھ😌🌱" ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ کبوتر گر رسد اینجا هواگیر حرم گردد اگر آهو بیاید در برش، حصن حصین دارد بنازم نام این سلطان که رأفت آنچنان دارد بنازم بخت آن کشورکه سلطان اینچنین دارد 😍✋ اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ 💌💌💌💌💌💌💌💌💌 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🕊🌺 علی از اول خیلی خالص بود. به تیپ و لباسش نمیخورد که بچه مذهبی باشه ولی اعتقاداتش تو قلبش بود.😊 🍃 میخواست به کسی بکنه اینکه بفهمه انجام میداد. مثلا نمیگفت من امروز رفتم به فلانی کمک کردم یا پول به فلانی دادم یا مشکل فلانی رو حل کردم ، کاری که میخواست انجام بده فقط برای رضای خدا انجام میداد.من همیشه میگم چون خدایی کار میکرد خدایی نتیجه گرفت. 🌸مثلا اگه از یه نفر یه خطایی میدید میکرد ،نمیومد بگه که مثلا فلانی همچین کاری کرد یا فلانی رو بافلان نفر دیدم یعنی واقعا از عیبهای مردم، از چیزایی که میدید چشم پوشی میکرد 🍃وقتی بعد از ۴ ماه برگشت، خیلی تغییر کرده بود. نگاهاش، طرز رفتارش با ما، نمیدونم حالا شاید یه خرده ازمون دور شده بود، شاید بیشتر قدر خونه و قدر نعمتی که داشت رو بدونه و واقعا از لحاظ ایمانی خیلی ایمانش قوی تر شده بود. 🌸حالا رو خیلی تاکید میکرد که وقت بخونه، مخصوصا نماز رو. منو بیدار میکرد میگفت پاشو نماز صبحت رو اول وقت بخون . کسی که ملتزم به نمازش و به مسائل مذهبیش نباشه نمیتونه جهادگر خوبی باشه. ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
روایتگرے حاج حسین کاجی" 🌷رفتم سر مزار رفقای شهیدم و فاتحه ای خوندم و برگشتم شب تو خواب رفقای شهیدم رو دیدم گفتن: فلانی خیلی دلمون برات سوخت گفتم: چرا جواب دادن: وقتی اومدی مزار ما فاتحه خوندی ما شهدا آماده بودیم هرچی از خدا میخوای برات واسطه بشیم ولی تو هیچی طلب نکردی و برگشتی خیلی دلمون برات سوخت... 🌹رفتین مزار شهدا حاجت هاتون رو بخواید برآورده میشه... ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃