بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مـعـرفـی_شــهــدا.🌷
شهید_محمد_جوکار
ولادت: ۱۳۶۴
شهادت: ۱۳۸۱/۱/۲۴
مکان شهادت:حسینیه سیدالشهدای (ع) شیراز
عامل شهادت: انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی)
#وصـــیــت_نـامــه 🌷
یک لحظه امام را فراموش نکنید. نکند خدای ناکرده بی وفا به امام باشید و او را تنها نگذارید، وشب و روز دعا کنید که خداوند او را تا انقلاب صاحب الزمان برای حفظ اسلام نگه بدارد. اگر خداوند
آرزوی من آن بود که کربلا را زیارت کنم و دست امام را ببوسم و در صف رزمندگان اسلام فلسطین قرار بگیرم.
مادرم اگر جنازه من پیدا نشد ناراحت نباش زیرا درصورت پیدا بودن آن من فقط یک قبر داشتم اما با پیدا نشدن آن هزاران قبر در سراسر ایران دارم، زیرا قبر هرشهیدی قبر من است و جنازه گم شده من جنازه هر شهیدی است
- چند دقیقه قبل از شهادتش به خانمش که فقط ۱۵ روز از تاریخ عقدشان میگذشت تماس گرفت و گفت حلالم کن.🕊✨
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید محمد جوکار صـلوات🌼
#بهار_قرآن_با_شهدا
🌷حسین از کودکی به #قرآن علاقه داشت و هرچه میآموخت به خواهرانش هم یاد میداد. ما هم تلاش میکردیم تا این علاقه را در درون او بیشتر کنیم. مثلاً حسین علاقه زیادی به دوچرخه داشت و هنگامی که جزء سی قرآن را حفظ کرد پدرش برایش دوچرخه خردید. حتی در ادامه وقتی اجزاء بیشتری را حفظ کرد برایش دوچرخه بهتری خریدیم.
پس از اخذ دیپلم راه پاسداری را انتخاب کرد و در دانشگاه امام حسین(ع) مشغول تحصیل شد. به هیچوجه علاقه نداشت کسی از حافظ قرآن بودنش باخبر شود.
🌷هنگامی که در دانشگاه امام حسین(ع) مشغول تحصیل بود به او گفتم آنجا اعلام که حافظ قرآن هستی شاید به تو کمتر سخت بگیرند و یا کارهایی در همین رابطه محول کنند، اما مخالفت کرد تا اینکه در دانشگاه مسابقات قرآن برگزار میشد و حسین در رشته حفظ شرکت کرد و اول شد و به او ۱۰ روز مرخصی تشویقی دادند.
"شهید حسین معزغلامی"
Joze 12-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-24.mp3
32.57M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_12 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 #جزء_12 #قرآن_کریم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت
🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
🌹نکات کلیدی از جزء دوازدهم قرآن کریم:
1- کارهای خوبی مثل نماز خاصیتی دارند که بدی ها را از بین می برند. (هود: 114)
2- اگر خدا بخواهد هر کار نشدنی، شدنی می شود. (هود: 72و73)
3- مردم و مسئولین باید در راه دین ثابت قدم باشند و ناگواری ها را تحمل کنند. (هود: 112)
4- اگر مردم جامعه ای مسیر اشتباهشان را تغییر دهند، خدا برکاتش را نازل و قدرت و توانایی هایشان را زیاد می کند. (هود: 52)
5- سود و رزق کم ولی حلال برای شما بهتر است از درآمدهای بسیار، امّا حرام. (هود: 60)
6- کسی که فقط برای زندگی دنیا دوندگی کند، نتیجه اش را کامل می گیرد، ولی در آخرت دستش خالی است. (هود: 15و16)
7- شعار “مرگ بر ستمگر” یک شعار قرآنی است. (هود: 44)
8- از کودکی راز داری را به فرزندانتان بیاموزید. (یوسف: 5)
9- خداوند به درستکاران حکمت و دانش عطا می کند. (یوسف: 14)
الله اکبر روایتی خواندنی از
شهید کاظم نجفی رستگار
🌹مادر در خواب پسر شهیدش را مےبیند .
پسر به او مےگوید :
«توی بهشت جام خیلے خوبہ . چے مےخواے برات بفرستم ؟».
✨مادر مےگوید :
«چیزے نمےخوام ؛ فقط جلسہ قرآن ڪہ میرم همہ قرآن مےخونن و من نمےتونم بخونم خجالت مےڪشم .
مےدونن من سواد ندارم ، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون .».
🌹پسر مےگوید :
«نماز صبحت رو ڪہ خوندے قرآن رو بردار و بخون !».
✨بعد از نماز یاد حرف پسرش مےافتد . قرآن را بر مےدارد و شروع مےڪند بہ خواندن .
🌹خبر مےپیچد . پسر دیگرش این را بہ عنوان ڪرامت شهید محضر آیت اللہ نوری همدانی مطرح مےڪند و از ایشان مےخواهد مادرش را امتحان ڪنند . قرار گذاشتہ مےشود .
✨حضرت آیتاللہ نزد مادر شهید مےروند .
قرآنے را به او مےدهند ڪہ بخواند . بہ راحتے همہ جاے را
مےخواند ؛ اما بعضے جاها را نہ .
مےفرمایند :
«قرآن خودت رو بردار و بخوان !».
🌹مادر شهید شروع مےڪند بہ خواندن ؛ بدون غلط .
آیت اللہ نورے گریہ مےڪنند و چادر مادر شهید را مےبوسند و مےفرمایند : «جاهایے ڪہ نمےتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم ڪہ امتحانش ڪنیم.»😭
#شهیدحاج_ڪاظم_نجفےرستگار
#فرمانـــده_لشگر۱۰سیدالشهدا
#شهدا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت 36 حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت37
اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم
حسام هنوز خواب بود
دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم
بعد رفتم حسام صدا زدم
- حسام جان ؟
( چشماشو نیمه باز کرد)
حسام: جانم
- پاشو صبحانه آماده است
حسام : دستت درد نکنه
صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا
حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم
حسام : دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم
ولی الان دستامون تو دستای همه
-حسام
حسام: جانم
- شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی
حسام: نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم
چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن
پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم
منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن
ولی نمیدونستم کمکشون به من ،ازدواج با گلی مثل تو بود ،
- ( صدام میلرزید)یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟
حسام: مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه
خوب حالا من بپرسم ؟
- در مورد چی؟
حسام : اینکه ،کی عاشقم شدی ؟
( خندم گرفت ، از حرفش): از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت
تا اون شب تو بین الحرمین ،واقعن متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود
حسام: پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک
-حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما
حسام: بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟
حسام : پس خوش به حال من ،حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم
- بد جنس ،اره میتونی
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست واینکار پیگرد الهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت38
حسام بعد از تمام شدن درسش ،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد
منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم زیاد اهل بیرون رفتن نبودم
دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی
مارو هم دعوت کرد
منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم
در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد خونه شد
حسام: سلام بر نرگس خودم
- سلام بر اقای خودم ،خسته نباشی اقا
حسام : شما هم خسته نباشی ،تقدیم با عشق
- دستت درد نکنه
حسام جان اماده شو بریم
حسام: چشم بانو
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه از شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم و حرکت کردیم
استرس عجیبی داشتم
نمیدونستم چی درانتظارمه
از ماشین پیاده شدیم حسام زنگ و زد
در باز شد
یه حیاط خیلی بزرگ که پر بود از درخت گوشه حیاط هم یه استخر بود
مادر حسام اومد بیرون
منو بغل کرد: سلام عزیزم خوش اومدی
- سلام نسرین جون ،خیلی ممنون
نسرین: خوبی حسام جان
حسام : سلام مامان جان ،شکر شما خوبین؟
نسرین: خوبم ،بیاین بریم داخل
وارد خونه شدیم
انگار عروسی رفته بودیم ،مرد و زن با تیپای مختلف
حسام نگاهی به من کرد: نرگسی ،میخوای بریم خونه ؟
( لبخندی زدم ): نه عزیزم توکنارمی حالم خوبه
با همه احوالپرسی کردیم
رفتیم یه گوشه نشستیم
یه دفعه همون دختر که داخل تالار بود اومد سمتمون
خوبی حسام
( حسام سرش پایین بود واصلا نگاه نکرد): سلام
&حسام جان از وقتی ازدواج کردی تحویل نمیگیریااا
حسام : استغفرالله ،نرگس جان پاشو بریم بالا
حسام دستمو گرفت و رفتیم بالا
در اتاق و باز کردم
حسام: اینجا اتاق من بود
- چه اتاق قشنگی داشتی
حسام ولی به اتاق خودمون که نمیرسه
حسام روی تخت دراز کشید ،منم کنارش نشستم
- حسام ؟
حسام: جانم
- تو چه طوری بین این خانواده بزرگ شدی ولی مثل اونا نشدی؟
حسام: چرا قبلن مثل خودشون بودم ،تا وقتی که با یاسر آشنا شدم تمام زندگیم عوض شد
صدای در اتاق اومد
نسرین جون بود: بچه ها بیاین شام آماده است
- چشم
حسام : نرگس جان میخوای برم غذا رو بیارم بالا؟
- نه عزیزم زشته،بریم
با حسام رفتیم پایین رفتیم کنار میز نشستیم
بوی غذا حالمو به هم میزد
ولی سعی کردم حواسمو به یه چیز دیگه پرت کنم
حسام یه غذا کشید برام
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
( آروم حسام و صدا کردم): حسام جان
حسام: جانم
- سرویستون کجاست ؟
حسام : ته راه رو دست چپ ،چی شده؟
( بلند شدم و دویدم سمت سرویس
،با تمام وجود بالا آوردم ،حسامم از پشت در صدام میزد )
درو باز کردم
( ترس و توچهره اش دیدم )
حسام: خوبی نرگسی؟
- اره خوبم
رفتم دوباره سر میز نشستم
یه دفعه یه خانم گفت: نرگس جون چیزی شده ؟ مریضی؟
حسام: نه زن عمو ،حالش خوبه
بشین نرگس جان
( دوباره نشستم و بوی غذا پیچید روی دماغم ،دوباره حالم داشت به هم میخورد)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق دریک نگاه💗
قسمت39
دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس
یعنی اینقدر بالا آوردم که دلم درد گرفت
حسام به در میزد: نرگس ،نرگس درو باز کن
دروباز کردم
حسام : چرا اینجوری شدی تو ،چیزی خوردی؟
( اینقدر بالا اورده بودم اصلا جون حرف زدنم نداشتم )
حسام : بیا بریم بیمارستان
رفتیم و عذر خواهی کردیم ،از پدر و مادر حسام هم خداحافظی کردیم و رفتیم
سوار ماشین شدیم
رفتیم سمت بیمارستان
یه سرم وصل کردن بهم بعد یه آزمایش گرفتن
نیم ساعت بعد زهرا و اقا جواد اومدن
- شما اینجا چیکار میکنین،حسااام تو خبر دادی؟
زهرا: اول اینکه سلام ،دومم زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی ،زنگ زدم واسه اقا حسام گفت اینجایی
- خوب حالا چرا اومدین من حالم خوبه
زهرا: بععععله از سرم روی دستت مشخصه
- ببخشید اقا جواد ،مزاحم شما هم شدیم
اقا جواد: نه بابا این چه حرفیه ،انشاءالله که چیز خاصی نیست
حسام: من برم ببینم جواب آزمایش اومده یا نه
- زهرا خانم ،حالا نری به مامان و بابا بگی !
یه کم راز دار باش
زهرا: قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم
- چی میکشه این اقا جواد از دست تو
زهرا: هیچی ولا پاکه پاکه اقامون
بعد ده دقیقه حسام اومد
زهرا: خوب چی شد؟ جواب اومد؟
- حسام جان اتفاقی افتاده؟
حسام اومد کنارم زیر گوشم گفت: مبارکه نرگسم ،داریم بابا و مامان میشیم
از خوشحالی اشک میریختم
زهرا: واااییی خدااا ،دیونمون کردین چی شده اقا حسام
حسام: تبریک میگم بهتون ۹ ماه دیگه خاله میشین
( زهرا از خوشحالی یه جیغ بنفشی کشید)
اقا جواد: هیییسسسس زهرا جااان ،زشته خانوم
زهرا اومد سمتم بغلم کرد: واااییی آجی خوشگلم مبارکت باشه
- زهرا جان دستم سرم وصله ،خواهر ی دردم میاد
زهرا: باید برم به مامان زنگ بزنم
- دختره دیونه ،ساعتت و نگاه کن اول
این موقع شب خبر فوتی میدن
زهرا: عع راست میگی! فردا میرم خونه ،باید از بابا شیرینی بگیرم
- بیچاره بابای من که به هر بهونه ازش شیرینی میگیری
- حسام جان سرمم تموم شده بگو بیان درش بیارن
حسام :چشم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب 🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤍🌼•⊱
روزهایننیستکھیکوعدهغذاکمبشود
روزهآناستکهایمانِتومحکمبشود ..!
⊰•🤍•⊱¦⇢#ماه_رمضان
⊰•🌼•⊱¦⇢#خودسازی
فرزند شهید بود...
زل زده بود به عکس حاجی...
میگفت:
عروسکمو بهت بدم برمیگردی؟!💔
⊰•🌱•⊱¦⇢#ماه_رمضان
⊰•💫•⊱¦⇢#شهیدانه
4_5895441572719234365.mp3
7.36M
↓🎧↓
•| #مناجات_با_معبود |•
بهترین زمان عبادت تواین ماه،
موقعِ سحره . . .
نکنه یه وقت،ماه رمضون تموم بشه،
و حسرت اینکه
چرا #توبه نکردم،
چرا عبادت نکردم
رو دلامون بمونه؟
⊰•🪴•⊱¦⇢#ماه_رمضان📿
⊰•🌱•⊱¦⇢#ماه_مبارک_رمضان
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۵ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 04 April 2023
قمری: الثلاثاء، 13 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹هلاکت حجاج بن یوسف ثقفی لعنة الله علیه، 95ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️5 روز تا اولین شب قدر
▪️6 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️7 روز تا دومین شب قدر
▪️8 روز تا شهادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#حدیث
🌹
💠قال الإمام الجواد علیه السلام:
مَنِ اسْتَغْنى بِاللّهِ إفْتَقَرَ النّاسُ إلَیْهِ،
وَمَنِ اتَّقَى اللّهَ أحَبَّهُ النّاسُ وَ إنْ کَرِهُوا.🍃
💠امام جواد علیه السلام میفرمایند:
هر که خود را بهوسیله خداوند بىنیاز بداند مردم محتاج او خواهند شد و هر که تقواى الهى را پیشه خود کند خواه ناخواه، مورد محبّت مردم قرار مىگیرد، گرچه مردم خودشان اهل تقوا نباشند.🌱
(بحارالانوار: ج۷۵ ، ص ۷۹)
#امام_جواد
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مـعـرفـی_شــهــدا.🌷
شهید مسعود عسگری
تاریخ تولد : 1369/06/08
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1394/08/21
محل شهادت : حلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : تهران – بهشت زهرا (س)
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
میگفت :
همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون
داشته باشید..
پرسیدیم : چرا؟
گفت :
اینا چشماشون معجزه میکنه!
هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه
یه نگاهتون بهشون بخوره..
میگفت..
بندهها فراموش کارن..
یادشون میره یکی
اون بالا هست که همه چیزو میبینه...
ولی این شهدا انگار انعکاس ِ نگاه خدان.
انگار با نگاهشون بهت میگن ؛
ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب
بندازی؟
ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟
میگی جوونم ، منم جوون بودم شهید
شدم..
بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟!
میگفت :
خیلی جاها جلوتونو میگیرن...
🌷#وصـــیــت_نـامــه
و تو ای خواهرم آنچه که بیش از سرخی خون من استعمار را می ترساند سیاهی چادر توست .
پس در حفظ حجابت زینب گونه باش .
انشاءالله که با وحدت و یکدستی شما استعمار در همه ی سرزمینهای اسلامی دفع خواهد شد .
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید مسعود عسگری صـلوات
Joze 13-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-26.mp3
31.82M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_13 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 32 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 #جزء_13 #قرآن_کریم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 32 دقیقه یک جزء تلاوت
🌷 نکات کلیدی جزء سیزدهم قرآن کریم 🌷
1- مراقب نفس خود باشید که شما را به بدی ها امر می کند. (یوسف: 53)
2- برای پذیرش یک مسئولیت باید در آن تخصص و تعهد داشته باشید. (یوسف: 55)
3- در هنگام گرفتاری و مشکلات از پدرتان بخواهید دعایتان کند. (یوسف: 97و98)
4- اگر به خدا ایمان دارید، چشم امیدتان به دیگران نباشد«مثلاً نگویید اول خدا بعد شما!» (یوسف: 106)
5- داستان گذشتگان را بخوانید تا از شرح حال آنان عبرت بگیرید. (یوسف: 111)
6- روابطی را که خدا دستور به برقراری داده «مثل صله ارحام» حفظ کنید. (رعد: 21)
7- خدا را یاد کنید که دلهایتان فقط با یاد خدا آرام می گیرد. (رعد: 28)
8- شاکر خدا باشید که حتماً نعمت ها و سرمایه های وجودی تان زیاد می شود. (ابراهیم: 7)
9- اعمال افراد بی اعتقاد به خدا مثل خاکستری است که در روز طوفانی به باد فنا می رود. (ابراهیم: 18)
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق دریک نگاه💗 قسمت39 دوباره از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس یعنی اینقدر بالا آوردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت40
زندگیمون قشنگ تر از قبل شده بود با پا گذاشتن این کوچولو توی قلبم
دوماه گذشت تا حالت تهوع م کمتر بشه
حسام هم روزی ۱۰۰ بار زنگ میزد تا حالمو بپرسه مامان و زهرا هم هر روز میاومدن بهم سر میزدن یه روز تا غروب حسام زنگ نزد برام
دلشوره ی عجیبی گرفتم
منم چند بار زنگ زدم براش ولی گوشیش خاموش بود
غذا رو آماده کردم
که در خونه باز شد
حسام: سلام
- سلام عزیزم
مثل همیشه نبود
بعد سلام کردن حسام رفت توی اتاق لباسشو عوض کرد اومد
- خوبی حسام جان
( یه لبخند کمرنگی زد): خوبم،تو چه طوری؟
- منم خوبم
سر شام حسام فقط با غذاش بازی میکرد
- حسام جان اتفاقی افتاده ؟
حسام: نه عزیزم خستم فقط
بعد شام حسام رفت تو اتاق و خوابید
منم میزو جمع کردم و ظرفارو شستم رفتم خوابیدم
نصفه های شب صدای گریه شنیدم
ترسیدم بلند شدم نگاه کردم حسام نیست
از اتاق رفتم بیرون و دیدم حسام سجده کرده و داره گریه میکنه
قلبم از دهنم داشت میاومد بیرون
رفتم کنارش نشستم
- حسام جان ،چرا گریه میکنی؟
حسام سرشو بلند کردو اشکاشو پاک کرد
حسام: ببخش خانومم بیدارت کردم!
- قلبم داره میاد تو دهنم ،چی شده؟
حسام دستاشو گذاشت روی سرش و گفت: نرگس یاسر شهید شده
- یا فاطمه زهرا ،یا فاطمه زهرا
منم شروع کردم به گریه کردن .
حسام: نرگسی ،تو رو خدا گریه نکن ،واست خوب نیست
- واییی حسام مادرش خبردارشده
حسام: مادر یاسر خودش خواب دیده بود ،میدونست که یاسر شهید شده
- واااییی الهی قربون اون دلش برم
حسام : نرگس جان ،تو رو جون حسام گریه نکن
تا اذان صبح بیدار بودیم بعد خوندن نماز رفتم خوابیدم ،صبح که بیدار شدم حسام نبود
شمارشو گرفتم ،بعد چند تا بوق جواب داد
- الو حسام
حسام: سلام نرگسم ،خوبی؟
- سلام ،کجا رفتی ؟
حسام: قراره امروز پیکر یاسر و بیارن ،دارم میرم خونشون
- حسام جان آدرسشو بفرست منم بیام
حسام: نمیخواد ،تو وضعیتت خوب نیست بمون خونه
- عع حسام ،اگه آدرسو نفرستی زنگ میزنم واسه خانم موسوی ،آدرسو میگیرمااا
حسام: باشه ،آماده شو خودم میام دنبالت
- قربونت برم من باشه
آماده شدم ،رفتم پایین منتظر شدم تا حسام بیاد
وقتی حسام اومد باهم رفتیم سمت خونه اقای ساجدی
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت41
سر کوچه هجله ای درست کرده بودن
اشک مهمان صورتم شد
وارد حیاط خونه شدیم
حسام بیرون ایستاد ،من وارد خونه شدم
رفتم گوشه ای نشستم
مادر آقای ساجدی ،عکس پسرش و گرفته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ،حتی گریه هاشم خشک شده بود
خواهرای اقای ساجدی گریه میکردن و از تنهایی برادرشون حرف میزدن
بعد نیم ساعت ،پیکر اقای ساجدی رو آوردن
با اومدن تابوت همه شیون سرداده بودن
مادر آقای ساجدی بلند شد و رفت داخل یه اتاق
با یه کت و شلوار دامادی برگشت
مادر آقای دامادی: یاسر جان دم رفتن گفته بودی برام لباس دامادی بخر ،گفتی
ایندفعه برگشتم میرم خاستگاری
یاسر مادر ،بلند شو بریم برات خاستگاری
یاسر جان دومادیت مبارکت باشه
صدای گریه ها بلند شد
بعد چند دقیقه دوستای اقای ساجدی اومدن و زیر تابوت و گرفتن و رفتن
انگار با رفتن پسر ،مادر جان داد😭
مادر مات و مبهوت کت و شلوار و دستش گرفته بود و دم نمیزد
کمی بعد حسام صدام کردو رفتم بیرون
حسام : نرگس جان خوبی؟
( اشک میریختم و گفتم): حسام مادرش
حسام : نرگسی بریم خونه ،حالت خوب نیست
به اصرار حسام رفتیم خونه
حالم اصلا خوب نبود ،همش مادر ساجدی جلوی چشمام بود ،که چه طور آروم به پسرش نگاه میکرد واسه تشیع پیکر ساجدی،حسام منو نبرد همراه خودش ،زنگ زده بود واسه زهرا ،زهرا اومد پیشم
منم مثل مرده ها یه گوشه کز کرده بودم و اشک میریختم
زهرا: نرگس جان ،آجی خوشگلم ،اگه به فکر خودت نیستی ،به فکر اون بچه معصوم تو شکمت باش
اون چه گناهی کرده که گیر تو افتاده
- وااایی زهراا تو ندیدی مادرشو ،
زهرا: خدا انشاءالله بهشون صبر بده
ولی به خدا کاره تو هم درست نیستااا ،
نزدیکای غروب بود که حسام اومد
بادیدنش فهمیدم که چقدر سخت از بهترین دوستش جدا شد
حسام اومد سمتم و دستمو گرفت: خوبی نرگسم ؟
زهرا: چه خوبی اقا حسام،از صبح تا الان داشت گریه میکرد ،به خدا این دختر دیونه است
حسام: شرمنده زهرا خانم،مزاحم شما هم شدیم
زهرا: این چه حرفیه ،به خدا دلم میخواد نرگس و خفه اش کنم ،یه کم حرف گوش نمیده ،شاید به حرف شما گوش بده
حسام یه نگاهی به من کرد، با نگاه حسام قلبم آروم گرفتم
نگاهش پر از حرفای قشنگ بود که جلوی زهرا نمیتونست بگه
زهرا: خوب من دیگه برم
حسام: زهرا خانم ،زنگ بزنین اقا جواد هم بیاد دور هم باشیم
زهرا: آقا جواد امشب تا دیر وقت سرکاره ،در ضمن شام درست کردم ،یه کم غذا بدین این دختره بخوره
طفلک اون بچه داخل شکمش
از گرسنگی تلف میشه آخر
(حسام خندید): چشم ،دستتون درد نکنه ،میخواین برسونمتون؟
زهرا: نه خودم میرم ،نرگس تنها نباشه بهتره
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت42
بعد از رفتن زهرا ،حسام رفت یه کم غذا آورد ،نشست کنارم
سرشو گذاشت روی شکمم
حسام: نرگس جان ،بچه امون گشنه اشه هااا ،صدای گریه اشو میشنوم ،نمیخوای یه چیزی بخوری
( میدونستم حالش بدتر از منه ،ولی چیزی نمیگفت،این منو دیونه میکرد)
غذا رو گرفتم و خوردم
حسام : آفرین دختر خوب ،الان کوچولومونم سیر شده
اینقدر خسته بودم که رفتم توی اتاق خوابیدم
با صدای اذان صبح بیدار شدم
رفتم بیرون دیدم حسام درحال قرآن خوندنه
وضو گرفتم چادرمو سرم کردم، سجاده مو یه کم عقب تر از سجاده حسام پهن کردم
ایستادم به نماز خوندن
بعد از تمام شدن نماز سجاده مو بردم کنار سجاده حسام گذاشتم
حسام: قبول باشه نرگسم
- قبول حق باشه آقا
حسام جان
حسام: جانم
- فردا بریم بهشت زهرا؟
حسام: چشم
سرمو گذاشتم روشونه اش
- بلند تر بخون اقای من
صدای خوندن قرآن، اونم با صدای حسام ارومم میکرد
انگار بچه درون شکمم از شنیدن صدای پدرش هم جون گرفت
چشمامو باز کردم و دیدم یه بالش زیر سرم بود
بلند شدم دیدم حسام داخل آشپز خونه داره صبحانه آماده میکنه
حسام : بیدار شدی ؟
- سلام
حسام: سلام به روی ماهت
پاشو بیا ،که بچه ام گشنه اش شده
- چشم
بعد از خوردن صبحانه رفتیم سمت بهشت زهرا
وارد بهشت زهرا شدیم ،یه فاتحه ای خوندیم
و رفتیم سمت گلزار شهدا ،رفتیم سرخاک ساجدی
نشستیم فاتحه ای خوندیم
حسام با دستاش جلوی اشکاشو میگرفت
حسام: نرگس میدونی ،من و یاسر با هم اسم نوشته بودیم واسه رفتن به سوریه؟
اسم یاسر افتاد و رفت ،منم تنها موندم
روزی که خبر شهادتش و دادن همون روز اسم منم افتاد
( با شنیدن این حرف ،دنیا رو سرم آوار شد
الان اومدی اینجا به دوستت خبر خوش بدی یا داری منو آماده میکنی بیمعرفت)
چیزی نگفتم و بلند شدم
- بریم حسام جان
( حسام حالمو فهمید،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ،رفتیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
وقتی رسیدیم خونه ،من رفتم توی اتاق و دراز کشیدم)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸