📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 05 May 2023
قمری: الجمعة، 14 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹مرگ عبدالملک بن مروان، 86ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️11 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️26 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
#زیارت_حضرت_صاحب_الزمان_عج_در_روز_جمعه
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ،
🌹 السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ،
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ؛
وَأَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ يُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِى مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلَىٰ أَعْدائِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِى جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ .
يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ، هٰذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنَا يَا مَوْلاىَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجَارُكَ، وَأَنْتَ يَا مَوْلاىَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِى وَأَجِرْنِى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
#امام_زمان
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
34.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با جوابش همه زدن زیر گریه ..
گفتن بابات کجاست؟
گفت: مفقودالاثره💔
#دخترشهید
#شهیدحبیب_الله_شیری_جعفرزاده
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 مـعـرفـی شـهـــدا
شهید علی میردارنژاد
متولد ۴۲/۶/۵
تاریخ شهادت ۶۲/۲/۱۷
محل شهادت پیرانشهر
محل دفن گلزار شهدای روستای میچکار
مازندران مرزن آباد
📜 دســت نـوشــتـه شــهـــیـد
به نام وجودی که وجودم از وجود اوست
شمارا هیچگاه از یاد خود نمی برم من مثل غنچه های بهاری در این مکان جبهه شما را می بویم و سلامتی شما را خواستارم
از خداوند بزرگ مسئلت دارم که در زیر سایه پرچم امام زمان عجل الله قرار گیرید تا بتوانیم این جمهوری اسلامی ایران را خوب حفاظت کنیم و به پیروزی نهایی برسیم ما سربازان وطن سوگند یاد می کنیم
و از امام زمان می خواهیم زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را نصیب ما کند
ما مسئول این جمهوری اسلامی هستیم و تا آخرین قطره خون خود حفاظت می کنیم
تا میتوانیم دشمن را از خود دور کنیم نمیگذاریم تجاوزی به این سرزمین بکند
دیگر نمی توانیم با هم ملاقات کنیم هرگونه ناراحتی و بدی از من داشتید مرا ببخشید
سرباز وطن از شهادت باکی ندارد
دست نوشته ای از شهید علی میردار نژاد
1362/1/15
🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید علی میردار نژاد صلوات🌼
#امام_زمان #حجاب #جمعه
⭕️ #حجاب عامل مهمی در سلامت روانی جامعه است و بیحجابی مایه تنزل و بیثباتی خانواده میشود.
🔻 موتسکیو فیلسوف فرانسوی دراینباره میگوید: بیحجابی روح مردم را به بطالت میکشاند، آنقدر مفاسد در جامعه به بار میآورد که خوب است حجاب در قوانین گنجاده شود.
🔻حجاب باعث اعتلای جامعه و #کرامت_زنان است و زمینه سو استفاده از آنها را کاهش میدهد و متقابلاً زمینه استفاده از خلاقیت و تفکر بانوان در جامعه را فراهم میکند.
#از_خودت_شروع_کن
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۴ و ۱۳۵ جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران.... میخواهم بازش کنم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۶ و ۱۳۷
سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه
آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتري منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم
اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و
مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند..
ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود
نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا
نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با
تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم
میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده
بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از
مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران....
چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟
واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که
من هیچم،بی تو....
صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی .
روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي
برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته.
بارانی بلند سرمه اي پوشیده.
سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۳۸ و ۱۳۹
به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم
میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس
گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم.
دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري
از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده
میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین
مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده
بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه
آقاسیاوش با خنده جوابش را میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم
ماشین داري!
عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازي هات عادت
نکرده،نکن این کارا رو، فکر میکنه دیوونه اي ها!
میخندم،چقدر به رابطه ي صمیمیشان غبطه میخورم.
حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است.
میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟
:_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره.
عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟
آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشیناي راست فرمون
بشم!
آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد.
عمو لبخندي میزند و میپرسد:خب برنامه ي امروز چیه؟
آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه
عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه
سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم
عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از
جون نه،بلانسبت! از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن ...
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۴۰ و ۱۴۱
که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام
فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟
عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا
ببخشمت،اونم شاید!
تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر
رفتارهاي برادرانه شان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار
میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه
ها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم
به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي
افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال
پیش اومد
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود!
ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو
هم بپوش
بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی
ایستاده ایم.
عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم.
با کنجکاوي میپرسم :تا کجا؟
عمو دوباره انگشتش را روي بینی ام میگذارد:سوپرایزه
عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم
روي کاخ باکینگهام متوقف میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی
بریتانیا...
از کنار سرباز هاي مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن
میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک عظیم الجثه ي معروف لندن
میافتد.. آقاسیاوش بلیت هاي که قبلا خریده،به دست مسئول میدهد
و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام
بالا رفتن را شروع کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ...
عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده ...
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸