🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۸۱ و ۴۸۲
:_دو تا... چطور؟
سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
+:میشه این اتاق مال من باشه؟
خنده ام را به سختی کنترل میکنم.
جدي میگویم
:_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره...
مال تو
سرِ کار گذاشتنش،چقدر خوب است!
خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند.
+:شرمنده.. اسباب دردسر شدم...
واقعا خجالت کشیده!
این دختر چقدر عجیب است...
براي هر چیزي سرخ و سفید میشود...
:_خواهش میکنم همسایه...
سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند.
شبیه دختربچه هاست،بامزه!
انگار لفظِ (همسایه) به دلش نشسته.. خودم هم،بدم نیامده
_:کلید همه ي اتاق ها،روي قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق
مشترك هم که نیازي بهش نیست.
سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود.
به طرف سالن میروم.
وسایلم بهم ریخته،گوشه ي سالن روي هم تلنبار شده،ولی براي
امروز خیلی خسته ام...
گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم.
از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم
میروم.
در اتاق مشترك باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم.
نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد.
یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو
گذاشته اینجا...
شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم.
*
*نیکی
بالاخره کمد لباس ها مرتب شد...
لباس هاي سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک
بلند و گشاد صورتی عوض کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۸۳ و ۴۸۴
پیچیده ام.
به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق
مطالعه چیده اند.
هرچه هست به نفع من است.
باید جعبه ي کتاب هایم را هم بیاورم.
چادر رنگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روي گل هاي ریزش
میکشم.
صورتی روشن است و گل هاي ریز رنگی دارد..
بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم.
چقدر براي داشتنش حسرت می خوردم.
این چادر ارزش همه ي مشکلاتی که با آمدن مسیح روي سرم هوار
شده اند،را دارد.
چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدي دیوار اتاق میاندازم.
چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است.
در را باز میکنم و وارد هال میشوم.
مسیح را در سالن میبینم،روي مبل نشسته،پاهایش را روي هم
انداخته و با کنترل،کانال هاي تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ي بزرگ کتاب هایم میروم.
بزرگ است و دستِ تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت
نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم
برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکیـپرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
+:آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به
دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوي کتابخانه میگذارد.
سرمـ را پایین میاندازم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۸۵ و ۴۸۶
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب هاي روي جعبه را بکنم که با جعبه ي دوم،وارد
ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه هاي سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
+:پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزي نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم.
:+ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش...
فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم.
صداي باز و بسته شدن در میآید و مکالمه..
چند لحظه بعد صداي پا میآید و بعد،صداي مسیح،درست پشت در
اتاقم.
:_مانی،شام آورده...
احساس ضعف میکنم،اما پاي رفتن،ندارم.
بین رفتن و نرفتن،مرددم که صداي در میآید.
بعدهم صداي مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدي اگه میخواي بیارم
تو اتاق بخور..ولی تنهایی اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما
دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد
احساس ضعفم را.. دوست دارم قوي و محکم دیده شوم...
بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیري از شام نخوردیم..
شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روي دسته ي صندلی
برمیدارم و سر میکنم.
نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم.
وارد سالن میشوم.
اینجا،به بزرگی خانه ي مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم
نیست.
مسیح و مانی روي مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده
اند.
آرام سلام میدهم و روي اولین مبل مینشینم.
مانی لبخند میزند:خوب شد اومدي زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم...
سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است.
مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا
جلو تلویزیون دیگه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۸۷ و ۴۸۸
مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند.
بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم.
جعبه ي پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو
هم به زور پیدا کردم..
لبخند میزنم،به سختی:ممنون
واقعا من اینجا چه میکنم... دلم براي خانه ي خودمان تنگ شده...
احساس غربت صورتم را چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم..
مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند.
فیلم ایرانی جدیدي است و من آن را میشناسم.
چند ماه پیش که روي پرده ي سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که
براي دیدنش برویم.. اما هر بار مشکل و پیش آمدي،اجازه نداد..
نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزي این فیلم
را در خانه ي...
نفسم را بیرون میدهم..
نباید به تاریک خانه ي ذهنم اجازه ي پیش روي بدهم...
نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم...
تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع...
ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم...
هرچند،موفق نیستم...
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد..
تکه اي از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش
میدهم.
چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن
است که غربت و بغض با هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر
عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با دشمن را داشته
باشد..
بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند.
صداي لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی
خستم..شب بخیر
مسیح سر تکان میدهد و مانی(شب بخیر) میگوید.
وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... براي اطمینان
بیشتر... براي کم شدن این ترس آمیخته با شرم...براي نفس راحت...
هرچند به نظر غیرممکن است...
تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندي عوض میکنم و شال و چادر
را بالاي سرم میگذارم.
روي تخت دراز میکشم و پتو را تا بالاي سرم میآورم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۸۹ و ۴۹۰
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ي سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی براي اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صداي قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاك
میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ
بکشم.
اما صداي قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صداي
باز شدن در دستشویی میآید.
نفس راحتی میکشمـ.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روي ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم {بیداري؟}
بلافاصله،تیک دوم روي پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
]واي کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[
مینویسم
}خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{
]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[
}نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهره بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ي اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه هاي خالی از کتاب، که گوشه
ي اتاق روي هم تلنبار شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ي خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازي و مشغله اي سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب
آمرزش.
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر
میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بالاخره،سر کردن را ترجیح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۹۱ و ۴۹۲
میدهم.
این خانه براي من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه هاي بیتفاوت صاحب خانه عادت
نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.
پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوي درِ بسته ي اتاق او که
میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روي میز،بساط صبحانه چیده شده.
یک فنجان خالی چاي،ظرف کره و پنیرِ نصف شده و لیوانِ خالی
شیر....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
براي خودم،چاي میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه اي هم براي خودشان تدارك دیده اند!
★
ظرف کره را در یخچال میگذارم که صداي چرخیدن کلید در قفل
میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوي آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
+:سلام..میز رو تو جمع کردي؟
:_بله..
+:لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده
است.
:_نمیشد که...
+:به هرحال ممنون
روي مبل مینشیند و سرش را روي پشتی مبل میگذارد.
قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف هاي دیشب فاطمه میافتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۳ و ۴۹۴
فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند
ماه،همسایه ي این آدم باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به
دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
:+اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بزنم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
+:نه خودمم علاقه اي به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
+:نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم
افتاد من الآن ایران نیستم! خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
+:کیا میدونن؟
:_چی رو؟
+:صوري بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ي شما کیا میدونن؟
تو خونواده ي ما،فقط مانی خبر داره...
:_من فقط به عمووحید گفتم...
+:یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داري ازشون انتقام
میگیري؟
از حرفش جا میخورم.
صداي مردانه و پخته ي مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من
چرا باید انتقام بگیرم؟
میپرسم
:_چی؟
بیتفاوت،انگار نه انگار که روي صحبت من،با اوست؛میگوید :+خوبه..
من عذاب وجدان داشتم فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده
میکنم ولی انگار تو هم اینجوري انتقام خودت رو میگیري
:_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟
+:آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به
مامان و بابات میگی به خاطر اونا این انتخاب رو کردي و اشتباه
بوده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۵و ۴۹۶
اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو
خراب کردن...خوبه،انتقام بیرحمانه ایه...
از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم..
_:درسته که پدر و مادرم منو مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به
هیچ عنوان اذیتشون کنم..
مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در
چشمانم زل میزند.
+:مطمئنی؟
با صداقت سرم را تکان میدهم
صداي موبایلم بلند میشود،مامان است..
با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم.
:_مامانمه
شانه بالا میاندازد
+:چی کار کنم؟
:_میشه شما جوابش رو بدین؟
+:من؟چرا من؟
:_من واقعا بلد نیستم دروغ بگم... لو میریم
سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوي گوشش میگیرد.
+:الو..سلام زنعمو..
+:خوبین؟ عمو خوبه؟
+:ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم...
+:سلامت باشین،..بله حتما..خیالتون راحت...
+:نیکی؟
نگاهم میکند،از جا میپرم.
+:نیکی اینجا نیست زنعمو...
در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم.
صدایش را میشنوم.
+:آره،رفته حموم...
+:میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون
+:سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار
از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند
+:خوبی؟
:_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین..
با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند
+:کل زندگیمون دروغه...
راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۷ و ۴۹۸
موبایل را به طرفم میگیرد.
موبایل خودش را درمیآورد،شماره اي میگیرد و روي گوشش
میگذارد.
دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا
درخواستم را مطرح کنم...
چند لحظه میگذرد :+الو. سلام مانی
+:خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ي نیمه تموم
هست،اونارو بیار اینجا.. من دستم خالیه...
+:سرت واسه چی شلوغه؟
کلافه دست در موهایش میکند.
+:هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ...
+:باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون..
+: .قربونت..عروسی تو،خودم کردي میرقصم...
میخندد
+:برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ
تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صداي زنگ تماسش میآید.
:+مامانمه..
نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود!
چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه اي به نظر
میرسند؟
+:اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدي وگرنه همین
امروز میره پاریس...جدي میگم
:_آخه...
:+آخه نداره،چاره اي نیست.. من سعیمیکنم منحرفش کنم ولی اگه
اصرار کرد...
زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد.
+:الو... سلام،مامان جانِ خودم،خوبی عزیزم؟
صداي بَم مردانه اش با لحنِ دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی
است...
ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید
+:مامان من همیشه خوش اخلاق بودم..
صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم
)من همیشه خوش اخلاق بودم(
+:جاي شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره...
+:مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه...
+:نه حالش خوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۹ و ۵۰۰
ـ
+:نه مامـــــــــان...
+:خیلی خب،گوشی،گوشی
کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد.
مجبورم...
لب هایش بهم میخورد:جواب بده
با اضطراب گوشی را میگیرم.
:_الو..سلام زنعمو
صداي گرم زنعمو،شادابم میکند.
چقدر این خانم،دوست داشتنیست.
+:سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟
:_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود...
اولین دروغ!
+:چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟
یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم
درمیآورد و اسپیکر را روشن میکند.
صداي زنعمو در کل سالن میآید
+:الـــو...نیکی جان...
مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوي دهانم میگیرد و به دستم میدهد.
:_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد...
راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد..
+:دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو
بپیچون...
خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است!
:_نه،همه چی خوبه...
+:باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام
اینجا یه جشن مفصل براتون گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو
عوض من ببوس..کاري نداري؟
مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند
بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم و روي مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح
بلند میخندد.
من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهاي دخترانه...دوست داشتم
سر سفره ي عقد مردي بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی
نمیتوانم،با او هم کلام شوم.
ادامه دارد ...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ابراهیم هادی هنوز هم غوغا می کند
داستان جوان مهندسی که با شنیدن خاطره ای از شهید #ابراهیم_هادی و خواندن کتاب سلام بر ابراهیم، قید اقامت و زندگی در آلمان را زد و مسیر زندگی اش را تغییر داد.
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 06 June 2023
قمری: الثلاثاء، 17 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️22 روز تا روز عرفه
▪️23 روز تا عید سعید قربان
▪️28 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌿 امام عـلـے عليهالسلام
روزى هر روز، براى همان روز تو كافى است.
هيچ كس براى رسيدن به آنچه روزىِ توست، بر تو پيشى نگيرد و هيچ غلبه كنندهاى در به چنگ آوردن روزىِ تو، مغلوبت نكند و رزقى كه برايت مقدّر شده بىدرنگ به تو میرسد.
🌷
📚 نهج البلاغة، حكمت۳۷۹
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفــی_شـهــدا
#شهید_مرتضی_جاویدی...🌷🕊
تنها رزمنده ای که امام خمینی ره پيشاني اورا بوسيدند.
بعد از پيروزي عمليات والفجر 2 (عمليات منطقه حاج عمران) به محضر امام رسيديم.
تعدادي از رزمندگان اسلام که در عمليات شرکت داشتند، افتخار ديدار با امام را در حسينيه جماران پيدا کردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و هر بار لحظاتي مداحي مي شد سپس بچه ها بعد از ديدار با امام جايشان را به ديگران مي دادند.
مابين اين ديدارها يکي از رزمندگان پاک و مخلص بسيجي به نام مرتضي جاويدي که بعدها در زمره پاسداران کادر رسمي قرار گرفت از طرف فرماندهي محترم کل سپاه و اينجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام معرفي گرديد.
اين چهره دلاور که از خطه فارس (روستايي نزديک فسا) بود در اين عمليات در سمت فرماندهي يکي از گردان هاي تيپ 33 المهدي حماسه آفرين بود و حدود يک هفته در حالي که در محاصره تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگه دربند را قطع کرده و زمينه پيروزي رزمندگان اسلام را فراهم کرده بود.
بعد از معرفي جاويدي(که بعدها به فيض شهادت رسيد) سر و صورت و پيشاني و دست امام را بوسيد و آرام کنار فرمانده اش قرار گرفت. در اين لحظه صحنه جالبي رخ داد و آن اين بود که امام بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم شده و به پيشاني آن بسيجي دلاور بوسه زدند. اينجانب از ديدن اين منظره عشق و علاقه عميق امام را به فرزندان بسيجي خود دريافتم.
(سرتيپ علي صياد شيرازي- روزنامه رسالت- 6/7/71)
🌼شادی روح پاک همه شهدا
و #شهید_مرتضی_جاویدی_صلوات.🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۹۹ و ۵۰۰ ـ +:نه مامـــــــــان... +:خیلی خب،گوشی،گوشی کلافه،موبایل ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۱ و ۵۰۲
خنده اش،عصبیم میکند.
:_به چی میخندین؟؟
+:به کاراي مامانم...
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و
هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم..
خنده اش را میخورد و به دست هاي مشت شده ام خیره میشود.
:+آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره...
اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول
میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم...
لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ي مرخصی
بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند!
در چشمانش خیره میشوم،براي اولین بار
چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه هاي بی احساس
نیستند...
صداقت در مردمک هایش پرواز میکند.
تپش هاي تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد
است...
اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوك میکند.
قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد.
من،باز هم از احساساتم شکست میخورم..
:_چرا یه ماه؟
:+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه...
چشمانم را می بندم.عمر دست خداست...
:_رو قولتون حساب میکنم..
سرش را تکان میدهد.
به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزي میافتم و برمیگردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید
+:از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاري با من نداري ؟
:_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟
+:آره.. آدرس رو برات مینویسم
:_ممنون
سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم.
در را پشت سرم میبندم و روي صندلی مینشینم.
اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم
اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد.
قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند.