🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۷ و ۴۹۸
موبایل را به طرفم میگیرد.
موبایل خودش را درمیآورد،شماره اي میگیرد و روي گوشش
میگذارد.
دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا
درخواستم را مطرح کنم...
چند لحظه میگذرد :+الو. سلام مانی
+:خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ي نیمه تموم
هست،اونارو بیار اینجا.. من دستم خالیه...
+:سرت واسه چی شلوغه؟
کلافه دست در موهایش میکند.
+:هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ...
+:باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون..
+: .قربونت..عروسی تو،خودم کردي میرقصم...
میخندد
+:برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ
تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صداي زنگ تماسش میآید.
:+مامانمه..
نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود!
چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه اي به نظر
میرسند؟
+:اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدي وگرنه همین
امروز میره پاریس...جدي میگم
:_آخه...
:+آخه نداره،چاره اي نیست.. من سعیمیکنم منحرفش کنم ولی اگه
اصرار کرد...
زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد.
+:الو... سلام،مامان جانِ خودم،خوبی عزیزم؟
صداي بَم مردانه اش با لحنِ دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی
است...
ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید
+:مامان من همیشه خوش اخلاق بودم..
صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم
)من همیشه خوش اخلاق بودم(
+:جاي شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره...
+:مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه...
+:نه حالش خوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۹ و ۵۰۰
ـ
+:نه مامـــــــــان...
+:خیلی خب،گوشی،گوشی
کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد.
مجبورم...
لب هایش بهم میخورد:جواب بده
با اضطراب گوشی را میگیرم.
:_الو..سلام زنعمو
صداي گرم زنعمو،شادابم میکند.
چقدر این خانم،دوست داشتنیست.
+:سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟
:_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود...
اولین دروغ!
+:چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟
یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم
درمیآورد و اسپیکر را روشن میکند.
صداي زنعمو در کل سالن میآید
+:الـــو...نیکی جان...
مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوي دهانم میگیرد و به دستم میدهد.
:_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد...
راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد..
+:دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو
بپیچون...
خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است!
:_نه،همه چی خوبه...
+:باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام
اینجا یه جشن مفصل براتون گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو
عوض من ببوس..کاري نداري؟
مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند
بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم و روي مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح
بلند میخندد.
من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهاي دخترانه...دوست داشتم
سر سفره ي عقد مردي بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی
نمیتوانم،با او هم کلام شوم.
ادامه دارد ...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ابراهیم هادی هنوز هم غوغا می کند
داستان جوان مهندسی که با شنیدن خاطره ای از شهید #ابراهیم_هادی و خواندن کتاب سلام بر ابراهیم، قید اقامت و زندگی در آلمان را زد و مسیر زندگی اش را تغییر داد.
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 06 June 2023
قمری: الثلاثاء، 17 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️22 روز تا روز عرفه
▪️23 روز تا عید سعید قربان
▪️28 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌿 امام عـلـے عليهالسلام
روزى هر روز، براى همان روز تو كافى است.
هيچ كس براى رسيدن به آنچه روزىِ توست، بر تو پيشى نگيرد و هيچ غلبه كنندهاى در به چنگ آوردن روزىِ تو، مغلوبت نكند و رزقى كه برايت مقدّر شده بىدرنگ به تو میرسد.
🌷
📚 نهج البلاغة، حكمت۳۷۹
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفــی_شـهــدا
#شهید_مرتضی_جاویدی...🌷🕊
تنها رزمنده ای که امام خمینی ره پيشاني اورا بوسيدند.
بعد از پيروزي عمليات والفجر 2 (عمليات منطقه حاج عمران) به محضر امام رسيديم.
تعدادي از رزمندگان اسلام که در عمليات شرکت داشتند، افتخار ديدار با امام را در حسينيه جماران پيدا کردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و هر بار لحظاتي مداحي مي شد سپس بچه ها بعد از ديدار با امام جايشان را به ديگران مي دادند.
مابين اين ديدارها يکي از رزمندگان پاک و مخلص بسيجي به نام مرتضي جاويدي که بعدها در زمره پاسداران کادر رسمي قرار گرفت از طرف فرماندهي محترم کل سپاه و اينجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام معرفي گرديد.
اين چهره دلاور که از خطه فارس (روستايي نزديک فسا) بود در اين عمليات در سمت فرماندهي يکي از گردان هاي تيپ 33 المهدي حماسه آفرين بود و حدود يک هفته در حالي که در محاصره تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگه دربند را قطع کرده و زمينه پيروزي رزمندگان اسلام را فراهم کرده بود.
بعد از معرفي جاويدي(که بعدها به فيض شهادت رسيد) سر و صورت و پيشاني و دست امام را بوسيد و آرام کنار فرمانده اش قرار گرفت. در اين لحظه صحنه جالبي رخ داد و آن اين بود که امام بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم شده و به پيشاني آن بسيجي دلاور بوسه زدند. اينجانب از ديدن اين منظره عشق و علاقه عميق امام را به فرزندان بسيجي خود دريافتم.
(سرتيپ علي صياد شيرازي- روزنامه رسالت- 6/7/71)
🌼شادی روح پاک همه شهدا
و #شهید_مرتضی_جاویدی_صلوات.🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۹۹ و ۵۰۰ ـ +:نه مامـــــــــان... +:خیلی خب،گوشی،گوشی کلافه،موبایل ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۱ و ۵۰۲
خنده اش،عصبیم میکند.
:_به چی میخندین؟؟
+:به کاراي مامانم...
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و
هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم..
خنده اش را میخورد و به دست هاي مشت شده ام خیره میشود.
:+آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره...
اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول
میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم...
لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ي مرخصی
بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند!
در چشمانش خیره میشوم،براي اولین بار
چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه هاي بی احساس
نیستند...
صداقت در مردمک هایش پرواز میکند.
تپش هاي تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد
است...
اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوك میکند.
قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد.
من،باز هم از احساساتم شکست میخورم..
:_چرا یه ماه؟
:+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه...
چشمانم را می بندم.عمر دست خداست...
:_رو قولتون حساب میکنم..
سرش را تکان میدهد.
به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزي میافتم و برمیگردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید
+:از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاري با من نداري ؟
:_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟
+:آره.. آدرس رو برات مینویسم
:_ممنون
سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم.
در را پشت سرم میبندم و روي صندلی مینشینم.
اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم
اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد.
قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۳ و ۵۰۴
صداي باز و بسته شدن در میآید.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
رفته..
کاغذي روي میز و دو تا کلید روي آن...
کلیدها را برمیدارم.
این یعنی من هم صاحبِ خانه ي همسایه ام شده ام!
عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی..
روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛واي به روزهاي بعدي!
موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم.
چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد
:_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین!
+:علیک السلام فاطمه خانم...
:_السلام علیک و الرحمۀ الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ
زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟
+:کجا؟
:_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست...
+:واي فاطمه یه کم اَمون بده منم حرف بزنم..
:_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.
به طرف آشپزخانه میروم.
+:ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ي مسیح رو.. پاشو
بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته..
چند لحظه میگذرد
+:الو.. فاطمه صدامو داري؟
صفحه ي موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است.
+:فاطمه؟؟
:_خودت گفتی حرف نزن..
+:نه الآن بزن...میاي؟
:_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که..
+:منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات...
:_باشه خداحافظ
یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد.
خالی است!خالی خالی..
فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز
صبح خریداري شده.
باید کاري کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ي میهمان داري نیست.
موبایلم زنگ میخورد،مامان است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۵ و ۵۰۶
مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود..
صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم
:_الو مامان جان،سلام
+:سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی..
مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد
مامان افسانه صدق کند!
+:الو نیکی...
:_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟
+:همه چی خوبه؟
نگاهی به اطراف میاندازم..
)واژه ي خوب)،کمی زیاد است براي این وضعیت...
من از لغت نامه،(افتضاح) را ترجیح میدهم!
نفسم را بیرون میدهم
:_آره خوبه.. خوب...
دروغ پشت دروغ!
لعنت به...
+:باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون...
کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد!
:_بزرگیتونو میرسونم
+:کاري با من نداري؟
:_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراك
منظورمه.
:_کدوم خونه؟
کدام خانه؟ خانه ي من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!!
+:خونه ي چیز دیگه.. خونه ي مسیح
:_آها خونه ي خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و
روغن و حبوبات و ادویه و این چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و
سبزي و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا شما
بیاین...
:+باشه ممنون...کاري ندارین شما؟
:_نه مواظب خودت باش..خداحافظ
+:خداحافظ
تلفن را قطع میکنم.
باید فکري به حال این قطب جنوب خالی کنم!
لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم.
به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۷ و ۵۰۸
بکشم.
کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
فروشگاه هاي اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و
پشت در بماند.
پیرمردي منتظر آسانسور ایستاده.
جلو میروم و زیر لب سلام میدهم.
برمیگردد و با مهربانی میگوید:سلام دخترم.. خوبی؟
+:ممنون،سلامت باشین..
یاد حرف هاي دیشب همسایه ي طبقه ي بالا میافتم،آقا و خانم
مظفري..
:+شما باید آقاي آشوري باشین،درسته؟
:_بله دخترم،خودم هستم.
+:من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقاي مظفري، شنیدم.. من
همسایه ي کناري تون هستم،واحد نوزده
آقاي آشوري هیجان زده میشود
:_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به
سلامتی ؟
+:بله از دیشب
:_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم
به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده..
در را با کلید باز میکند
:_بفرما تو دخترم.. بیا تو...
+:نه ممنون،مزاحمتون نمیشم...
سرش را داخل میبرد
:_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟
+:آقاي آشوري،من...
صداي نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند.
پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد.
:_چیه آشوري؟چرا نرفتی؟
آقاي آشوري مرا نشانش میدهد :همسایه ي جدیده ها.. دیدي
بیخودي نگران بودي،بهترین همسایه قسمتمون شده..
چقدر خونگرم و صمیمی است...
خانم آشوري صورتم را میبوسد
:_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم...
لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترك کنم
+:ممنون حاج خانم،سلامت باشین..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۵۰۹ و ۵۱۰
آقاي آشوري با لبخند میگوید
:_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون
حاج خانم با تعجب نگاهم میکند
+:جدي؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول...
میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(..
:_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه هاي
بیخودي..فقط اسراف
در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند
کرد...
خیلی دیر شده،باید بروم...
:_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون
مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم.
آقاي آشوري میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه
خریدي؟
:_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم..
این اولین بار است که میخواهم خرید کنم..
خریدهاي خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده بابا تحویلشان میداد.
آقاي آشوري میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر
خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ
بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخواي میرسونن دستت...
_:واقعا؟
+:بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت...
با این تیر،میشود چند نشان زد..
هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم
را انجام میدهم.
تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم.
حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم.
چه میداند،من همسایه ي امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و
شاید فردا نباشم!
به خانه برمیگردم.
باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم.
★
ظرف میوه را جلوي فاطمه میگذارم.
فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۱ و ۵۱۲
:_فاطمه کجا میري،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم
پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است!
:_کجا میري فاطمه جان؟
وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد.
:_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه..
+:چرا اینجاس؟
:_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا...
نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ي لباس ها
هستند،میاندازد
میخندد
+:داداشمون خوش سلیقه است ها...
:_فاطمه؟
+:خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادري میگما
:_فاطمه؟؟
+:خیلی خب بابا..چقدم لباس داره...
:_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد..
با هم به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قیمه پخته ام.
+:اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟
:_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذاي خیلی
کوچولو...
فاطمه ابرویش را بالا میدهد
+:نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه..
:_مامانینا که خونه نبودن،براي فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش
منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزي رو خودم هم دوست دارم...
+:حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش!
:_هنوز آماده نیست ..حالا میوه ات رو بخور..
+:ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟
:_نه چی مثلا؟
+:درو قفل میکنی شب ها؟
:_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم..
:+اي خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو...
حالا تو همینجوري پیشش لباس میپوشی؟
:_آره،تازه چادرم سر میکنم
فاطمه با ناباوري میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟ آره؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۳ و ۵۱۴
:_شوهر واقعی نیست که..
:+نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و
داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش
میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس
مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه
:_چه ربطی داره آخه...اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو
میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟
+:به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا
میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه...
صداي چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت
میز بلندـمیشوم.
سریع چادرم را سر میکنم.
چند لحظه بعد،مسیح با گام هاي بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه
بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم.
مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا..
_:سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میاي
عزیزم؟
نقش بازي میکند!
پشت سرش وارد هال میشوم
+:فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه
:_واقعا؟
سرم را تکان میدهم.
+:کارم داشتین؟
انگار بغض و دعواي صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم
:_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم
برم...نمیدونستم مهمون داري ...الآن میرم مزاحم نمیشم
+:اینجا خونه ي شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم
بیرون، شما راحت باشین
تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا
یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت
باشین،قبول؟
سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود.
بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوي قیمه ،از خونه ي کدوم
آدم خوشبخت میاد؟
خنده ام میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۵و ۵۱۶
راست میگوید،بوي برنج وادویه ي قیمه همه ي خانه را برداشته.
وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم.
:_خب غذا آماده است.
یک بشقاب برنج و خورش براي فاطمه میریزم و جلویش میگذارم.
بشقاب دوم را هم برایخودم.
+:واسه پدرروحانی نمیبري؟
نگاهش میکنم،جدي و تند
:_نه
+:گناه داره..بوي غذات همه ي خونه رو برداشته
:_حالا فعلا تو بخور
روبه روي فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم
بینم چطور شده،قبلا زیر نظر منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه..
فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او.
غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند.
+:نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده
ناامید میشوم و وا میروم.
:_خیلی بد بود؟
+:دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده
میخندم
:_خیلی بدجنسی ترسیدم..
:+دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟
:_راست میگی؟ نوش جونت
+:ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا..
نمیدانم چه کار کنم...
حق با فاطمه است،عطر و بوي غذا همه ي خانه را برداشته،بلند
میشوم.
به طرف قابلمه هاي غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش
میآید:من میرم بیرون،خداحافظ
بشقاب را روي کابینت میگذارم:به سلامت
سر تکان میدهد و میرود.
در که بسته میشود،فاطمه میگوید
+:نیم ساعت شد که اومد؟
:_بیخیال غذات رو بخور
+:نیکی من اگه یه روزي ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس
آشپزي...
:_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۷ و ۵۱۸
فاطمه،لقمه ي دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد
+:بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز
لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهري! بعدم آدم
وسط غذا آب نمیخوره
فاطمه میخندد
+:بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم...
میخندم.
★
صداي آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روي پایم
برمیدارم.
ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم
و از اتاق بیرون میزنم.
مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود..
سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم.
صداي باز کردن در میآید و بعد صداي قدم هاي مانی در راه پله.
کتري را روي اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم.
صداي سلام و احوال پرسی میآید.
صداي مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟
مسیح میگوید:آشپزخونه
صداي مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش
از آشپزخانه بیرون میروم:سلام
:_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکساي عروسی تونو
نشونتون بدم..
دلم میلرزد...
به یاد میآورم تمام آرزوهاي دخترانه ام،بر باد رفته اند..
*مسیح*
مانی روي مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد.
نگاهم روي نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند.
مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الآن میام
از روي کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید.
مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از
این...حالا مسیح جان اون کنترلو بده من...
نیکی روي مبل دونفره ي آن طرف مینشیند.
کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن
چند دکمه،صفحه ي نمایشگر آیپد روي تلویزیون پدیدار میشود.
نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۹ و ۵۲۰
خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوي
دیگران احتمال اشتباهش پایین میآید.
مانی،سیب سبزي از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون
نمیشه چقدر تدارك دیده بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده
بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس....
عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف
به عکس ها نگاه میکند،گاهی سري تکان میدهد و گاهی نگاهش را
میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این حال،حیاي چشمانش را میستایم.
عکس ها جلو میروند و به شام میرسند.
میزها پر از غذاهاي رنگارنگ و متنوع...
مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش
مزه بود...
نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم...
هرچه که باشد،حتی اگر صوري،این عروسی به نام او نوشته میشود..
مطمئنا با این همه تجمل و این همه تشریفات،هر دختري حداقل
لبخند کوچکی میزند.
عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل هاي صورتیو
سفید تزئین شده است.
مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه
داشت،نمیدونین چقدر اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو
برام بفرستن..
یک لحظه یاد چیزي میافتم:واي مانی... سوتی دادیم بدجور...
مانی میگوید :چی شده؟
موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین
فرصت با من تماس بگیرید.
میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره
آتلیه،تا عکس ها رو تحویل بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت
کنم..
نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهاي من و مانی،با ریشه هاي
شالش بازي میکند.
مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟
نیکی سر بلند میکند:چیو؟
:_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود
نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:راستشو بگم؟
مانی سرش را تکان میدهد...
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313
34.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
__ امام زمان عجـل الله در کنــار ماست...♥️
__توصیه امام هادی علیه السلام برای ارتباط با امام زمان عجل الله فرجه✨️
_اگـرحـاجـتـی داری لــب هـای خـود را تـکـان بـده..._
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها