eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰ روز مانده تا عید غدیر 🔻بخشی از خطبه غدیر : ...ما مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ و قَدْ أَحْصاهُ الله فِی، وَ کُلُّ عِلْمٍ عُلِّمْتُ فَقَدْ أَحْصَیْتُهُ فی إِمامِ الْمُتَّقینَ، وَمــا مِنْ عِلْمٍ إِلاّ وَقَدْ عَلَّمْتُهُ عَلِیّاً، وَ هُوَ الْإِمامُ الْمُبینُ الَّذی ذَکَرَهُ الله فی سُورَةِ یس ... هیچ دانشی نیست مگر اینکه خداوند آن را در جان من قرار داده و من نیز آن را در جان پیشوای پرهیزکاران، علی، ضبط کرده ام. او (علی) پیشوای روشنگر است که خداوند او را در سوره یاسین یاد کرده است. {آیه 12 سوره یاسین} (الاحتجاج ج۱ ص۵۵)
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام پدر: اصغر تولد: 1337/03/30 شهادت: 1366/01/29 منطقه عملیاتی شهادت: سردشت مزار: بلوک: نام گلزار:خورزوق 1 شهر:اصفهان - برخوار 🌷 پدر ومادرم اگر شهید شدم ناراحت نباشیدوصبر پیش بگیرید خواهرانم باید مثل حضرت زینب سلام الله اسلام را تبلیغ کنند برادرانم باید قرآن ونهج البلاغه را بخوانندوطبق آن عمل ورفتار کنند. طبق دستورات امام رفتار کنیدوهمه خویشان را بگویید امام خمینی یکی از فرزندان چهارده معصوم است طبق دستور اوعمل کنید 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌸
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍غم نامه؛ امام زمان، از ما گله می کند... با همه رحمتش، با همه عشقش... اول دعایمان می کند؛ بعد گلایه...👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۳۹ و ۸۴۰ +:باشه... +:خدانگهدار مسیح موبایل را روي میز میگذارد و سرجا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۱ و ۴۸۲ :_هوم؟ هیچجا،هیچجا...یعنی همینجا..چی میگفتن حالا ؟ +:میگف خیلی وقته از ثبتنامت میگذره،اگه نمیخواي باید کلاسارو کنسل کنی. سرمـ را پایین میاندازم. مسیح با طمأنینه صدایم میزند +:نیکـــی؟ لحن آرامَش،آب میشود بر آتش قلبمـ. فکر نمیکردمـ روزي یادآوري خاطرات گذشته ایتقدر سخت باشد. این چند ماه اخیر که آنقدر برایم پر از دردسر بود که به گمانم به اندازهي دهسال گذشته است. سرمـ را بلند میکنم و به مردمکهاي براقش خیره میشوم. :+غذاتو بخور آرامِش کلامش،به یکباره همهي وجودم را فرا میگیرد. به همین سادگی با شنیدن صدایش،فارغ از رنجهاي گذشته و نگرانیهاي آینده... مشغول خوردن میشوم. صداي مسیح باعث میشود سرم را بلند کنم. +:کی ثبت نام کردي؟ :_آذر ماه +:پس چرا نرفتی؟ :_راستش من لازم نمیدونم یاد گرفتن رانندگی رو..بابام خیلی اصرار داشتن،میخواستن من مشغول بشم،یعنی سرم شلوغ بشه خودشون هم ثبتنام کردن :+قطرهچکونی اطلاعات میدي من کنجکاو میشم. واسه چی عمو میخواست سرت شلوغ بشه؟ سرم را پایین میاندازم. :_تا فکر و خیال نکنم... +:فکر و خیال چی؟ به نظرم تا همینجا کافیست.. زیادهروي و دهنلقی کردهام. نقطهي تاریکی در زندگیم نیست اما لزومی هم ندارد مسیح از خواستگاري سیاوش باخبر بشود. ناخودآگاه از واکنشش میترسم. سرم را بلند میکنم. :_کلا دیگه...حالا خیلی هم مهم نیست...فردا میرم ثبتنامم رو لغو میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۸۳ و ۴۸۴ +:نه،این کارو نمیکنی.. با تعجب نگاهش میکنمـ. آمرانه دستور میدهد. +:میدونم نیازي به یاد گرفتنش نداري.. منم با این موضوع موافقم که اگه افتخار بدین بنده،رانندهي شخصیتون باشم و هرجا علیاحضرت امر کردن برسونمشون..ولی به هرحال لازمه که بلد باشی... شاید یه روزي به دردت بخوره.... از حرفها و لحنش خندهام گرفته،اما میگویم :_آخه پسرعمو.. تو این روزاي شلوغ که کلی کار دارم،وقت و انرژي واسه رانندگی نمیمونه برام.. مسیح چشمکریزي میزندـ +:بسپارش به من! لبخند میزنم و سرمـ را پایین میاندازم. چقدر خوب است که هستی! غذایمـ تمام میشود. میخواهم بلند شوم که مسیح میگوید +:انصافا دست و پنجهي طلاخانم، طلاست ولی... یک تاي ابرویش را بالا میدهد و مشتاقانه نگاهم میکند. با تعجب میپرسم :_ولی چی؟؟ +:ولی قیمهاي که شب اول بهم دادي ،ار این خوشمزهتر بود. ناخودآگاه،لبخند مثل لکهاي جوهر درون ظرف آب،روي صورتم پخش میشود. :_نوشجان... مسیح لبخند گرمی میزند. ★ کتابهایم را با شتاب بالا و پایین میکنم. شمارههاي بندها و قوانین،جلوي چشمم رژه میرود. این تبصره براي ماده ي شماره ي چند بود ؟ گیج شدهام. هیجوقت فکر نمیکردم درسها تا این حد،سخت به نظرم برسند. اما این روزها،کلاسها برایم ملالآور شده و درسها مشکل... شاید هم چون این روزها،بیشتر از هر چیزي اسم تو در ذهنم بالا و پایین میشود. "بنا به بند سوم ماده ي پنجم قانون مجازات اسلامی"..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۵ و ۸۴۶ صداي مسیح در سرسراي ذهنم میپیچد ":بنده رانندهي شخصیتون هستم و هرجا علیاحضرت فرمودن برسونمشون" خون زیر پوستم میدود و لبخندي بیاراده،لبهایم را از هم باز میکند. باز هم پر شدهام از نامش. سرم را تکان میدهم تا افکارم سامان گیرند. دوباره سرم را روي کتاب خم میکنم. "بر طبق این بند"... صدایش،نوازشی میشود بر روح سرگردانم "یعنی بگم پسرعموشم؟؟" چرا دچار این احساس شدهام؟حسی که تا به حال نداشتهام.. مگر نه اینکه قول و قراري بین ماست که مثل هر معاهدهاي زمان و مدت انقضایی دارد.. اگر این زمان به پایان برسد و مسیح،مرا راهی خانهي پدري کند چه؟ این احساسِ لطیف که در من جوانه زده،نکند بی سرانجام باشد؟ مدادم را برمیدارم و با نگرانی تکانش میدهم. تکلیف من با آیندهام چیست؟ خب شاید. شاید واقعا من و او براي هم ساخته شده ایم... اگر اینطور نباشد چه؟ اگر مردي مثل مسیح انتخابم بود،پس چرا دستِ رد به سینهي دانیال زدم؟ دستم را محکم روي میز میکوبم و بلند میگویم:"نه" یک لحظه به خودم میآیم. باز هم سکوتِ اتاق... نه! مسیح با دانیال فرق دارد. اصلا مسیح با همه ي مردان دنیا فرق دارد. کلافه،هر دو دستم را درون موهایم میبرم. درست شبیه مسیح! سرم را روي میزـمیگذارم. خداي من،این روزها چقدر از مسیح پر شدهام... صداي زنگ موبایلم میآید. با دیدن اسم "زنعمو شراره" روي صفحه رنگ از صورتم میپرد. به کلی فراموش کرده بودم.لبم را میگزم و سرم را پایین میاندازم. اگر بیادبی محسوب نمیشد،اصلا جواب نمیدادم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۷ و ۸۴۸ اما انگار حالا چارهاي نیست. :_سلام زنعموجان +:بهبه،نیکیخانم سلام به روي ماهت عزیزم... :_شرمنده زنعمو ببخشید باور کنید یه اتفاقاتی افتاد که... صداي خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم میپیچد. +:میدونم میدونم دخترم...مسیح از بچگیش هم خودخواه بود..الآنم خانمشو فقط واس خودش میخواد،راضی نمیشه دو دقیقه ما شما رو ببینیم که...اینا تقصیر پسر خسیس خودمه... با شرم میگویم :_نه زنعمو... باور کنین پـسـ...مسیح اصلا مقصر نیست... باز هم صداي خنده +:باشه عروسخانم...خوشبهحال مسیح که همچین هواداري داره... خنده روي لبهایم میآید و با خجالت،لبم را میگزم. +:حالا عروسخانم...تشریف میارین واسه شام اینجا یا نه؟ :_امشب؟ +:بله،امشب.. باز هم خجالت،گونههایم را اناري میکند و تُن صدایم را پایین میآورد. :_به مسیح بگم،چشم خدمت میرسیم. +:پس منتظریم دخترم،میبوسمت.. :_خدانگهدار * فنجانچاي را به طرف دهانم میبرم. زنعمو با لبخند میگوید :_خوب خانمت رو تو تو قلعهي اژدها نگه داشتی نمیذاري کسی بهش نزدیک بشهها... مسیح چشمانش را درشت میکند.شادي از حرکاتش هویداست. با شیطنت،شانههایش را بالا میاندازد. +:ما اینیم دیگه.. فنجان را روي میز میگذارم. زنعمو بلند میشود:ببخشید یه سري به غذا بزنم الآن میآم. و چشمکریزي به من میزند. مسیح خودش را به طرفم میکشد.خودم را با روسریام مشغول میکنم. +:نیکی؟ سرم را پایین میاندازم. گر گرفتهام از این همه نزدیکی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۴۹ و ۸۵۰ صدایش درست از کنارگوشم میآید. :_هوم؟ +:نمیدونم چرا هرکی به تو میرسه شیفتهات میشه.. با تعجب به طرفش برمیگردم. با ابروهایش به آشپزخانه اشاره میکند. +:مثلا مامانم... نمیدانم چه باید بگویم. خون به رگهاي صورتم هجوم میآورد.بلند میشوم و به طرف آشپزخانه میروم. حسی شیرین بین رگهایم جریان مییابد.نبضم کنار شقیقهام میزند. کمی دستپاچه شده ام.نمیدانم باید تعریفش را به پاي علاقه بگذارم یا نه. حسی در قلبم تماما خواستار اوست. مسیح! تو این حس را به من دادي.. همهي نگرانی هایت،حرفهایت... ولی نباید به این حرفها تکیه کنم. نباید تا از چیزي مطمئن نشدم دل ببازم. باید صبر کرد. صبر و توکل.. به آشپزخانه که میرسم،با صداي بلند میگویم : کمک نمیخواین؟ زنعمو نگاهی به سالن،میاندازد و با دست اشاره میکند که وارد شوم. :_من در خدمتم،زنعمو زنعمو اشاره میکند روبهرویش پشت میز بنشینم. +:راستش نیکی جان،اتفاقی که افتاده... صداي مردانهاي بلند میگوید :سلام برمیگردم. مانی در چهارچوب در ظاهر میشود و بعد به طرف آشپزخانه میآید. :_سلام بر خانواده،من برگشتم.. زنعمو با اخمی ساختگی بلند میشود و با دلخوري میگوید +:خوشم باشه...آقامانی سفر بخیر...ما تو خونوادمون از این سفراي بیخبر و یهویی نداشتیما... مانی لبخندي به پهناي صورت میزند و زنعمو را بغل میکند. :_دورت بگردم خوشگل خودم... از آشپزخانه بیرون میروم و کنار مسیح میایستم. زنعمو سعی دارد از حصار دستان مانی بیرون بیاید : عه ولم کن مردِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۱ و ۸۵۲ گنده... مسیح میخندد،مانی با سماجت میگوید :_نه،تا حالا دختري به زیبایی شما ندیدم،باید باهام برقصین... و برابر زنعمو زانو میزند. زنعمو با لبخند میگوید : دلم برات تنگ شده بود،دیگه از این کارا نکن.. مانی دست مادرش را میبوسد:چشم به رابطهي صمیمیشان غبطه میخورم.بیشتر از برخی مذهبیها به مادرشان محبت میکنند. مانی جلو میآید ومسیح را بغل میکند. از او که جدا میشود میگویم :سلام آقامانی... مانی لبخند گرمی میزند :سلام سرجایم کنار مسیح مینشینم. مانی به طرف آشپزخانه میرود:کجا رفتی عشقم؟هنوز باهام نرقصیدي... صداي مسیح کنار گوشم میآید :_مامان من،از این مادرشوهر بدجنسا میشد،چه وردي خوندي که اینجوري اسیرت شده ؟؟ با دلخوري میگویم:عه پسرعمو... بلند میشوم و قصد آشپزخانه میکنم که مسیح با شیطنت مٻگوید :_به نظرت اگه مامانم بشنوه اینجوري صدام میکنی چی کار میکنه ؟ و بعد در حالی که به سرش حرکت پاندولی داده،اداي من را درمیآورد : عه پسرعمو... پرتقالی از ظرف برمیدارم و به طرفش پرتاب میکنم. با خنده حالت تدافعی میگیرد و دستهایش را بالا میآورد و میوه را در هوا میقاپد. برمیگردم و با خنده به طرف آشپرخانه میروم. صداي قهقههاش پست سرم میآید. من... من با او شوخی کردم؟؟ خدایا،چه بلایی سر قلبم آمده که اینچنین دیوانهوار میکوبد؟ *مسیح* نگاهم درگیر نیکی و خندههاي هر از گاهش است. کنار مامان نشسته است و گاهی حرف میزند و گاهی به حرفهاي مامان میخندد. نگاهم به مانی میافتد که به صفحهي تلویزیون زل زده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۵۳ و ۸۵۴ تکرار یکی از شهرآوردهاي پایتخت.. خودم را به طرفش میکشم. :_دربی رو باید زنده ببینی...تکرارش که هیجانی نداره... متوجهم میشود. نگاهی به صورتم میاندازد و بعد به تلویزیون.. لبهایش کش میآیند. کنترل را از روي میز برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. کنار گوشش میگویم :_به هیچی فکر نکن مانی،هرچی که بود گذشت.. باز هم چشمان اندوهگینش را در چشمم،میدوزد و دستش را روي پایم میگذارد. +:ببخش مسیح..باعث دردسرت شدم. لبخند گرمی میزنم. انگار برگشتهام به پانزدهسال پیش.. منم برابر نگاه خشمگین پیرمرد همسایه که توپ مانی را در دست دارد و بر سر پسربچههاي داخل زمین فوتبال فریاد میزند. آنشب نیز،چشمان مانی همینقدر غم داشت. سرم را تکان میدهم. دست روي شانهي برادر میگذارم. :_به هیچی فکر نکن،هیچی... مانی با لبخند و صدایی بغضدار میگوید +:لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم.. باید بحث را عوض بکنم. نمیخواهمـ مانی را درگیر احساسات و عذاب وجدان ببینم.از طرفی کنجکاوِ حرفهاي نیکی شدهام. :_مانی؟ +:جونم؟ :_تو میدونی نیکی قبل ازدواج با من،درگیر چی بوده؟ +:یعنی چی؟ :_ببین امروز یه چیزایی میگفت..میگفت واسه اینکه سرش گرم بشه و به یه چیزایی فکر نکنه،عمو واسه گواهینامه و کلاساي رانندگی ثبتنامش کرده..آذر ماه همین امسال.. مانی ابروهایش را بالا میبرد،آرام فنجان چایاش را برمیدارد و میگوید :+آره.. :_خب چی؟؟ +:درگیر خواستگاري ... اممم... چی بود اسمش؟ اممم.... چی بود اسم