🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۵ و ۱۰۲۶
نیکی جلوتر از من به طرف در میرود.
انگار نه انگار من اینجا چند روز چشم به این در دوختم تا روي
ماهش را ببینم.
حاضرم همصحبت مرگ شوم،اما نیکی به من کممحلی نکند.
شبیه روزهاي اول شده.
روزهایی که تازه وارد خانه و زندگی و قلبم شده بود.
سعی میکنم خودم را گول بزنم.
حتما مشکلی برایش پیش آمده.
اصلا شاید من فکر کردهام که با من سرسنگین شده.
پشت سرش از خانه خارج میشوم.
به دنبال نیکی وارد آسانسور میشوم و کلیدِ پارکینگ منفی دو را
میزنم.
نیکی سرش را پایین انداخته.
در آسانسور بسته میشود،میگویم: نیکی این کت و شلوارم خوبه؟بهم
میاد؟
سرش را بلند میکند.
بدون اینکه حتی نگاهم کند،میگوید:آره
همین..
تنها حرفی که میزند همین است.
نزدیک است به مرز انفجار برسم.
جنون همزمان به عقل و قلبم میخندد.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کمی خودم را آرام کنم.
آسانسور،میایستد و صداي ضبطشده میگوید:پارکینگِ منفی دو
صبر میکنم تا نیکی وارد شود،بعد من.
بی هیچ حرفی جلوتر از نیکی به طرف ماشین میروم.
ریموت را فشار میدهم و سوار میشوم.
نیکی کنارم مینشیند.
دلم میخواهد به طرفش برگردم و بگویم:نیکی،جانِ من،جانانِ
من..چرا با قلب بیمار من اینچنین میکنی؟
اما ترجیح میدهم اول کمی خودم را آرام کنم.
طبق معمول،سانروف باز است و هواي آزاد به صورتم میخورد.
حس میکنم کمی از التهابم کاسته شده.
میخواهم یک شانس دیگر به خودم بدهم.
شاید باید یک بار دیگر سعی خودم را بکنم تا نیکی به حرف بیاید.
:_دلم برات تنگ شده بود نیکی...حس کردم این چند روز داري از
من فرار میکنی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۷ و ۱۰۲۸
تا من میاومدم خونه،میرفتی تو اتاقت..یعنی تو این یه هفته،من
سرجمع دو ساعت ندیدمت..
نیکی آب دهانش را قورت میدهد
همانطور که نگاهش به روبهرو است میگوید
+:من معذرت میخواهم.باید یه تصمیم خیلی مهم میگرفتم...یه
چیزي که به آیندهام ربط داشت.
نمیدانم چرا حس میکنم صداي نیکی پر از بغض است.
نگاهش را به من میدوزد.
+:بهتر بود تا به نتیجهي قطعی نرسیدم زیاد با کسی حرف نزنم.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_به نتیجه رسیدي؟
سر تکان میدهد و دوباره به جلو خیره میشود
+:یه نتیجهي خیلی واقعی و عقلانی..
حس میکنم قطرهاشک سمجی به آخرین تار مژهي چشم چپش
چسبیده که نیکی به تدبیر سر انگشت رهایش میکند.
میگویم
:_میشه امشب بعد مهمونی باهم حرف بزنیم؟
لبخند غمگینی میزند.
لبخندي که به گریه،بیشتر میماند تا علامت شادي.. :+آره
حتما...اتفاقا منم یه چیزـمهم دارم که بگم..
میخندم
:_نه ایندفعه نوبت منه که بگم.
نیکی پر از بغض میخندد و قطرهاشک دیگري،سرسختانه روي
گونهاش میلغزد.
+:باشه،اول شما بگو..
:_نیکی گریه میکنی؟
نیکی میخندد و دو قطره اشک دیگر از چشمانش میافتد.
با هر قطره دلم هري میریزد.
نیکی با خنده در حالی که اشکش را پاك میکند میگوید
+:نمیدونم چی شده،همینجوري اشکام میریزه..
دلم کمی آرام میشود
:_گریه نمیکنی؟
+:نه بابا براي چی؟
خوشحالم.
نیکی تا حدودي شده همان نیکی سابق.
کمی دلم قرص میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۹ و ۱۰۳۰
وارد ویلاي آقاي رادان میشویم.
ماشینهاي خارجی،با مدلهاي بهروز کنارهم پارك شدهاند.
ماشین را پارك میکنم و پیاده میشوم.
همشانهي نیکی به طرف ساختمان میرویم.
اضطراب از تکتک حرکات نیکی مشهود است.
میگویم:نیکی آروم باش،چرا اینقدر استرس داري..
میگوید:اولین باره با چادر وارد این جمع میشم.
میگویم:میخواي برگردیم بذارش تو ماشین..
سر تکان میدهد:نه...باید جسارت به خرج بدم...
عمیق و منظم نفس میکشد.
جلوي ساختمان که میرسیم،زیر لب میگوید:کاش اصلا نمیاومدیم..
میگویم:هنوزم دیر نشده،اگه بخواي...
اما در همان لحظه در باز میشود و آقاي رادان برابرمان میایستد.
با دیدن من و نیکی،چشمانش برق میزند و میگوید: بهبه... آقامسیحِ
آریا..
ما بالاخره افتخار اینو داریم تو این ضیافت در خدمتتون
باشیم..خوش اومدین.
و دستش را برابرم دراز میکند.
لبخند میزنم و دستش را به گرمی میفشارم.
میگوید:برام عزیز بودي،حالام که داماد مسعود شدي،عزیزتر شدي...
نیکی خانم خوش اومدي..
نیکی سعی میکند بخندد:ممنون، سلامت باشین
وارد خانه میشویم و با شهره،همسر رادان روبهرو میشویم.
کمی احوالپرسی میکنیم.
شهره با نیکی دست میدهد و دستش را به سمت من دراز میکند.
نگاهم را از دستش میگیرم و به پارکتها میدوزم.
رادان پوزخند آشکاري میزند:من فکر میکردم نیکی تحت تأثیر
مسیح باشه،اما انگار برعکس شده.
نیکی،تیز به رادان نگاه میکند.
معناي نگاهش را نمیفهمم.
اما مشخص است که از حرف رادان،ناراحت شده.
شهره میگوید:میز خونوادتون اینطرفه.. بفرمایید...
به طرف میزِ مدنظر شهره میرویم .
بابا و عمو کنار هم نشستهاند و به نظر،خوشحال میآیند.
نیکی با دیدنشان لبخندي میزند.
دو خدمتکار به طرفمان میآیند و بارانی من و چادر و پالتوي نیکی را
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۸ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 09 July 2023
قمری: الأحد، 20 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت امام موسی کاظم(علیهالسلام)
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️19 روز تا عاشورای حسینی
▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️59 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ #با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را ☀️صفحه ۱۰۴ سورهی نساء #تلاوت_یک_صفحه #
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۵ سورهی نساء
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
قَالَ اَمیرُالمؤمِنین علیهِ السّلام :
📌 خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مُتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ
#حدیث
📌 «با مردم چنان رفتار كنيد كه اگر در آن حال مرديد، بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد، علاقمند به معاشرت با شما باشند.»
📚حکمت ۹ نهج البلاغه
🌷_ به یاد شهیدی که رهبری با شال سبز او نمازجماعت را خواند
_ قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر(علیه سلام) پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) می روند.
◇ موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید: این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و شهید بشوم
◇ بین نماز، سید جمال مداحی سوزناکی می کند که مورد توجه حضرت آقا قرار می گیرد.
◇ بعد از نماز، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند: شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند.
◇ حضرت آقا از رزمندگان گردان علی اکبر(ع) جویای احوال سید جمال می شود که به ایشان می گویند که سید شهید شده است.
🔹️ شهید سید جمال قریشی متولد روستای برغان از توابع کرج بود که در ۱۷ تیر ۱۳۶۵ و عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
◇ سید جمال، سه برادر و عمو و پسر عمویش هم به شهادت رسیده اند و این خاندان، شش شهید به انقلاب هدیه کرده است.
📜_او در فرازی ازوصیت نامه اش میگوید:
خدایا برایم ننگ است
که شهـادت هـمرزمانم را ببینم
و به مرگ طبیعی بمیرم…
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_سید_جمال_قریشی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣بی خیال امام زمان شدن؛
در حقیقت، بی خیال آفتاب، شدنه!
💓در طول روز ،
يه ساعتهایی بشین زیر نور این آفتاب،
و دلتو روشن کن...روشن روشن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙حجتالاسلام شیخ جعفر #ناصری
🔸کلیپ زیبای «برکات نوری»
کسانی که یاد #امام_زمان را زنده میکنند خیر میبینند...
👌کوتاه و شنیدنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 تو با امام زمانت زندگے کن ببین چه آثار و برکاتے تو زندگیت میاد .
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئو را #ببینید
✨ مقام کسی که زیاد #صلوات می فرستد...
💬 نقل خاطرهای از ملاعلی معصومی همدانی ره توسط #استاد_عالی
🌼💐ختم 950٬000 صلوات
هدیه به حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع)🌺
✅جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)🌹
✅هدیه به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج)🌸
✅هدیه به چهارده معصوم(ع)🌺
✅هدیه به حضرت رقیه ، حضرت زینب ، حضرت ابوالفضل ، حضرت علی اصغر ، حضرت معصومه و حضرت علی اکبر و حضرت ام البنین🌸
✅هدیه به تمامی شهدا علی الخصوص شهید ابراهیم هادی،شهید محمد رضا تورجی زاده ، شهید محسن حججی و شهید ناصرالدین باغانی🌼
✅هدیه به تمامی اموات به جز دشمنان اسلام و دشمنان حضرت علی(ع) و اولاد علی🌹
✅جهت شفای تمامی بیماران🌺
✅تمام کسانی که حق به گردنمان دارند🌼
و حاجت روایی تمامی شرکت کنندگان
به هر تعداد صلوات که دوست دارید به @Mahdi8322 ارسال کنید
با تشکر و سپاس فراوان🌱
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۹ و ۱۰۳۰ وارد ویلاي آقاي رادان میشویم. ماشینهاي خارجی،با مدلهاي بهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۱ و ۱۰۳۲
میگیرد.
لباس نیکی فوقالعاده است.
دامنش پر از چین است و گلهاي درشت برجسته رویش دارد.
شانه به شانه به طرف میز میرویم.
سلام بلندي میدهیم و کنار هم روبهروي بابا و عمو مینشینیم.
مانی از دیدن ما تعجب کرده.
نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین
فوقالعادهاست..خیلی خوشحالم.
مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه..
منم از این اتفاق خیلی خوشحالم.
مانی با چشم و ابرو اشاره میکند به دنبالش بروم.
"ببخشید" میگویم و دم گوش نیکی میگویم:الآن میام..
به دنبال مانی به طرف گوشهي خلوت سالن میروم.
:_چی شده مانی؟
+:مسیح من فکر نمیکردم بیاي...
:_چرا؟خب دعوتمون کردن اومدیم..تازه چون تو عروسی
نبودیم،هیچ کدوم از این آدما من و نیکی رو کنار هم ندیده بودن.
مانی کلافه صورتش را اینطرف و آنطرف میکند
+:من فکر میکردم تو به خاطر دانیال نمیاي..
:_چی میگی مانی؟من و دانیال تو دبیرستان رقیب هم بودیم..
دلیل نمیشه الآنم باهم..
مانی محکم شانهام را میگیرد.
+:هنوزم رقیب هستین...قبل از تو،دانیال خواستگار سفت و سخت
نیکی بود...
سعی میکنم خودم را کنترل کنم.
:_چه ربطی داره..نیکی الآن زن منه...
نگاهم به میز میافتد.
رادان و شهره،به طرف میز ما میروند.
دانیال هم با چند قدم فاصله،پشت سرشان.
با سرعت به طرف میز میروم.
قبل از من،رادان و خانوادهاش به میز رسیده اند و مشغول
احوالپرسی و خوشآمد هستند.
کنار نیکی میایستم.
مثل شیر نري که به رقیبش به چشم یک خطربزرگ نگاه
میکند،میخواهم براي دانیال محدوده مشخص کنم و ثابت کنم نیکی
در قلمرو من است و حق ندارد به هیچوجه نزدیکش شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۳ و ۱۰۳۴
دانیال با چشمهاي خشمگین و اخم،به نیکی و بعد به من نگاه میکند.
باید در صدم ثانیه تصمیم بگیرم.
همانطور که دانیال به سمتمان میآید،دست راست نیکی را بین
پنجهي چپم میگیرم و برابر چشمان رقیب،قدرتنمایی میکنم.
انگشتان ظریف نیکی را بین انگشتانم میگیرم و کمی فشار میدهم.
نیکی کمی میلرزد.
زیر گوشش آرام و نجواگونه میگویم:منو ببخش نیکی..
نیکی دوباره میلرزد.
دستش گرم است،گرمِ گرم.
حس میکنم درست مثل دفعهي اول،خون از سرانگشتانم میجوشد و
تا خود قلبم میدود.
دلم بالا و پایین میرود.
حس میکنم تمام وجودم پر از عشق نیکی شده.
دست لطیف و ظریف نیکی بین پنجهي مردانهام اسیر شده و من ذوق
میکنم از اینکه او همسر من است.
انگار جان و روحم،انگار بند بند وجودم،انگار تار به تار ماهیچهي قلبم
از عشق نیکی آکنده شده.
من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم.
همین امشب..
فقط همین چند ساعت را به خودمان سخت میگیرم.
من تو را تا ابد براي خودم میخواهم.
کنار خودم.
قلب بی طاقتم!
فقط همین چند ساعت را صبر کن.
او بعد از این،نیکی مسیح خواهد بود.
انگشتانم را بین انگشتان ظریف نیکی فرو می برم.
دست لطیفش بین پنجهي قدرتمندم اسیر شده.
حس میکنم نیکی همچنان که ایستاده،کمی میلرزد.
یک لحظه پشیمان میشوم..
من با قلب و روح پاك نیکی چه میکنم؟
لعنت به من....
اما....
اما مگر من همسر شرعی و قانونی او نیستم؟
مگر نه اینکه طبق قوانین و اعتقادات خود نیکی،من اکنون م◌ٓ حرم او
محسوب میشوم؟
چرا باید نیکی اعتراض کند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۵ و ۱۰۳۶
اصلا به چه چیزي میتواند اعتراض کند؟
بعد هم...
شاید حرفهاي مانی درست باشد...
شاید نیکی هم،حتی به قدر سرسوزن،حتی به اندازهي کاه،حتی کمی
در ژرفاي قلبش مسیح را دوست داشته باشد...
که اگر اینطور باشد..
قسم می خورم براي خوشبختی اش از آسایش و راحتی خود بگذرم.
قسم می خورم تا در توان دارم دنیا را زیر پاهایش بریزم.
نیکی مرا دوست دارد،مطمئنم.
با این فکر،امید در رگهایم جریان مییابد.
نگاهی به نیکی میاندازم.
انگشتانش داغ داغ شده اند...
درست مثل انگشتان من.
انگار خون در رگهایم می جوشد و داغم می کند.
چیزي قلبم را چنگ می زند.
احساسات گوناگون ، فکروخیال و نگرانی از هر طرف به قلب و مغزم
هجوم می برند.
کمی خم می شوم درست زیر گوش نیکی می گویم:لطفا منو ببخش
نیکی هیچ نمی گوید.
فقط تکانی می خورد و سرش را پایین می اندازد.
نگاهم رااز گونه هاي سرخ نیکی می گیرم و به صورت پر از کینه ي
دانیال می دوزم.
اخم فاصله ي بین ابروانش را پر کرده و نگاهش روي دست هاي درهم
قفل شده ي ما ، متمرکز شده.
بزرگتر ها مشغول تعارف و احوالپرسی هستند.مانی خودش را
نزدیک نیکی می کندو آن طرف چپش می ایستد.
انگار برادرم در ساختن خط دفاعی کمکم می کند.
ندایی از درون قلبم می گوید:سد دفاعی در برابر که؟کدام دفاع؟دفاع
در برابر چه؟ وقتی نیکی کنار من است و دست در دست من، دیگر از
چه می ترسم؟
صداي قلبم قوي تر می شود:نیکی تا ابد از آن من است....این دست
را جز من هیچکس لمس نخواهد کرد.
نیکی هم به من علاقه دارد.اگر این طور نبود،پس چرا دستش را ازبین
پنجه ام بیرون نمی کشد؟
چرا اعتراض نمی کند؟
نیکیاي که من میشناسم براي اعتقاداتش سر سخت تر ازاین حرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۷ و ۱۰۳۸
هاست.
نیکی مرا دوست دارد ...من مطمئنم.
صداي قلبم هنوز خاموش نشده که پتک محکم غیرت در نطفه خفه
اش می کند.
غیرتم چماق مردانگی را بر سر احساسم می کوبدو فریاد می کشد:تا
ابد باید مراقب نیکی باشی حتی اگر که بگوید کنارت می ماند....
راست میگوید.
این نگاه هاي خیره ي دانیال را اصلا دوست ندارم.
حس بدي در تمام وجودم جریان دارد...
ناخودآگاه دست نیکی را کمی فشارمیدهم و او را به سمت خودم می
کشم .
نیکی با تعجب نگاهم می کند .
نمی توانم در این موقعیت نگران ناراحتی اش باشم.
ترجیح می دهم فعلا خطر احتمالی دانیال را رفع کنم.
صداي خنده ي اطرافیان عصبیم می کند.
رادان با خنده می گوید :دوست دارم میزبانی شام مسعود و محمود رو
خودم بکنم.
عمیق اخم می کنم آنقدر محکم که پیشانی ام درد می گیرد.
عمق فاجعه....
یعنی تمام مدت را باید درگیر نگاه هاي دانیال باشم....
کاش اصلا به این مهمانی نمی آمدیم... به طرف میز هاي غذا هدایت
می شویم.
رادان و شهره تعارف می کنند تا بنشینیم...
اشتباه کردم...
کاش نمیآمدیم...
کنار نیکی مینشینم،دانیال هم درست روبهرویم...
نیکی،آرام دستش را از بین پنجهام بیرون می کشد.
مطمئن و آرام نگاهم میکند و زیر گوشم میگوید:نیازي به نگرانی
نیست...
لبخندي از سر تحسین میزنم،واقعا سپاسگزار اویم از اینکه درکم
میکند...
لبخند گرمی به صورتش میپاشم اما نیکی بیتفاوت نگاهم میکند.
کمی تعجب میکنم.
نیکی معمولا همیشه،لبخند میزند،اما این بار...
سرش را پایین میاندازد و خودش را با بشقاب غذایش مشغول نشان
میدهد.