قَالَ اَمیرُالمؤمِنین علیهِ السّلام :
📌 خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مُتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ
#حدیث
📌 «با مردم چنان رفتار كنيد كه اگر در آن حال مرديد، بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد، علاقمند به معاشرت با شما باشند.»
📚حکمت ۹ نهج البلاغه
🌷_ به یاد شهیدی که رهبری با شال سبز او نمازجماعت را خواند
_ قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر(علیه سلام) پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) می روند.
◇ موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید: این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و شهید بشوم
◇ بین نماز، سید جمال مداحی سوزناکی می کند که مورد توجه حضرت آقا قرار می گیرد.
◇ بعد از نماز، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند: شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند.
◇ حضرت آقا از رزمندگان گردان علی اکبر(ع) جویای احوال سید جمال می شود که به ایشان می گویند که سید شهید شده است.
🔹️ شهید سید جمال قریشی متولد روستای برغان از توابع کرج بود که در ۱۷ تیر ۱۳۶۵ و عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
◇ سید جمال، سه برادر و عمو و پسر عمویش هم به شهادت رسیده اند و این خاندان، شش شهید به انقلاب هدیه کرده است.
📜_او در فرازی ازوصیت نامه اش میگوید:
خدایا برایم ننگ است
که شهـادت هـمرزمانم را ببینم
و به مرگ طبیعی بمیرم…
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_سید_جمال_قریشی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣بی خیال امام زمان شدن؛
در حقیقت، بی خیال آفتاب، شدنه!
💓در طول روز ،
يه ساعتهایی بشین زیر نور این آفتاب،
و دلتو روشن کن...روشن روشن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙حجتالاسلام شیخ جعفر #ناصری
🔸کلیپ زیبای «برکات نوری»
کسانی که یاد #امام_زمان را زنده میکنند خیر میبینند...
👌کوتاه و شنیدنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 تو با امام زمانت زندگے کن ببین چه آثار و برکاتے تو زندگیت میاد .
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئو را #ببینید
✨ مقام کسی که زیاد #صلوات می فرستد...
💬 نقل خاطرهای از ملاعلی معصومی همدانی ره توسط #استاد_عالی
🌼💐ختم 950٬000 صلوات
هدیه به حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع)🌺
✅جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)🌹
✅هدیه به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج)🌸
✅هدیه به چهارده معصوم(ع)🌺
✅هدیه به حضرت رقیه ، حضرت زینب ، حضرت ابوالفضل ، حضرت علی اصغر ، حضرت معصومه و حضرت علی اکبر و حضرت ام البنین🌸
✅هدیه به تمامی شهدا علی الخصوص شهید ابراهیم هادی،شهید محمد رضا تورجی زاده ، شهید محسن حججی و شهید ناصرالدین باغانی🌼
✅هدیه به تمامی اموات به جز دشمنان اسلام و دشمنان حضرت علی(ع) و اولاد علی🌹
✅جهت شفای تمامی بیماران🌺
✅تمام کسانی که حق به گردنمان دارند🌼
و حاجت روایی تمامی شرکت کنندگان
به هر تعداد صلوات که دوست دارید به @Mahdi8322 ارسال کنید
با تشکر و سپاس فراوان🌱
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۲۹ و ۱۰۳۰ وارد ویلاي آقاي رادان میشویم. ماشینهاي خارجی،با مدلهاي بهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۱ و ۱۰۳۲
میگیرد.
لباس نیکی فوقالعاده است.
دامنش پر از چین است و گلهاي درشت برجسته رویش دارد.
شانه به شانه به طرف میز میرویم.
سلام بلندي میدهیم و کنار هم روبهروي بابا و عمو مینشینیم.
مانی از دیدن ما تعجب کرده.
نیکی با لبخند میگوید :باباجون،عموجان اینکه کنارهم نشستین
فوقالعادهاست..خیلی خوشحالم.
مامان با خنده میگوید:خب عزیزم این از لطف توعه..
منم از این اتفاق خیلی خوشحالم.
مانی با چشم و ابرو اشاره میکند به دنبالش بروم.
"ببخشید" میگویم و دم گوش نیکی میگویم:الآن میام..
به دنبال مانی به طرف گوشهي خلوت سالن میروم.
:_چی شده مانی؟
+:مسیح من فکر نمیکردم بیاي...
:_چرا؟خب دعوتمون کردن اومدیم..تازه چون تو عروسی
نبودیم،هیچ کدوم از این آدما من و نیکی رو کنار هم ندیده بودن.
مانی کلافه صورتش را اینطرف و آنطرف میکند
+:من فکر میکردم تو به خاطر دانیال نمیاي..
:_چی میگی مانی؟من و دانیال تو دبیرستان رقیب هم بودیم..
دلیل نمیشه الآنم باهم..
مانی محکم شانهام را میگیرد.
+:هنوزم رقیب هستین...قبل از تو،دانیال خواستگار سفت و سخت
نیکی بود...
سعی میکنم خودم را کنترل کنم.
:_چه ربطی داره..نیکی الآن زن منه...
نگاهم به میز میافتد.
رادان و شهره،به طرف میز ما میروند.
دانیال هم با چند قدم فاصله،پشت سرشان.
با سرعت به طرف میز میروم.
قبل از من،رادان و خانوادهاش به میز رسیده اند و مشغول
احوالپرسی و خوشآمد هستند.
کنار نیکی میایستم.
مثل شیر نري که به رقیبش به چشم یک خطربزرگ نگاه
میکند،میخواهم براي دانیال محدوده مشخص کنم و ثابت کنم نیکی
در قلمرو من است و حق ندارد به هیچوجه نزدیکش شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۳ و ۱۰۳۴
دانیال با چشمهاي خشمگین و اخم،به نیکی و بعد به من نگاه میکند.
باید در صدم ثانیه تصمیم بگیرم.
همانطور که دانیال به سمتمان میآید،دست راست نیکی را بین
پنجهي چپم میگیرم و برابر چشمان رقیب،قدرتنمایی میکنم.
انگشتان ظریف نیکی را بین انگشتانم میگیرم و کمی فشار میدهم.
نیکی کمی میلرزد.
زیر گوشش آرام و نجواگونه میگویم:منو ببخش نیکی..
نیکی دوباره میلرزد.
دستش گرم است،گرمِ گرم.
حس میکنم درست مثل دفعهي اول،خون از سرانگشتانم میجوشد و
تا خود قلبم میدود.
دلم بالا و پایین میرود.
حس میکنم تمام وجودم پر از عشق نیکی شده.
دست لطیف و ظریف نیکی بین پنجهي مردانهام اسیر شده و من ذوق
میکنم از اینکه او همسر من است.
انگار جان و روحم،انگار بند بند وجودم،انگار تار به تار ماهیچهي قلبم
از عشق نیکی آکنده شده.
من نمیتوانم بدون تو زندگی کنم.
همین امشب..
فقط همین چند ساعت را به خودمان سخت میگیرم.
من تو را تا ابد براي خودم میخواهم.
کنار خودم.
قلب بی طاقتم!
فقط همین چند ساعت را صبر کن.
او بعد از این،نیکی مسیح خواهد بود.
انگشتانم را بین انگشتان ظریف نیکی فرو می برم.
دست لطیفش بین پنجهي قدرتمندم اسیر شده.
حس میکنم نیکی همچنان که ایستاده،کمی میلرزد.
یک لحظه پشیمان میشوم..
من با قلب و روح پاك نیکی چه میکنم؟
لعنت به من....
اما....
اما مگر من همسر شرعی و قانونی او نیستم؟
مگر نه اینکه طبق قوانین و اعتقادات خود نیکی،من اکنون م◌ٓ حرم او
محسوب میشوم؟
چرا باید نیکی اعتراض کند؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۵ و ۱۰۳۶
اصلا به چه چیزي میتواند اعتراض کند؟
بعد هم...
شاید حرفهاي مانی درست باشد...
شاید نیکی هم،حتی به قدر سرسوزن،حتی به اندازهي کاه،حتی کمی
در ژرفاي قلبش مسیح را دوست داشته باشد...
که اگر اینطور باشد..
قسم می خورم براي خوشبختی اش از آسایش و راحتی خود بگذرم.
قسم می خورم تا در توان دارم دنیا را زیر پاهایش بریزم.
نیکی مرا دوست دارد،مطمئنم.
با این فکر،امید در رگهایم جریان مییابد.
نگاهی به نیکی میاندازم.
انگشتانش داغ داغ شده اند...
درست مثل انگشتان من.
انگار خون در رگهایم می جوشد و داغم می کند.
چیزي قلبم را چنگ می زند.
احساسات گوناگون ، فکروخیال و نگرانی از هر طرف به قلب و مغزم
هجوم می برند.
کمی خم می شوم درست زیر گوش نیکی می گویم:لطفا منو ببخش
نیکی هیچ نمی گوید.
فقط تکانی می خورد و سرش را پایین می اندازد.
نگاهم رااز گونه هاي سرخ نیکی می گیرم و به صورت پر از کینه ي
دانیال می دوزم.
اخم فاصله ي بین ابروانش را پر کرده و نگاهش روي دست هاي درهم
قفل شده ي ما ، متمرکز شده.
بزرگتر ها مشغول تعارف و احوالپرسی هستند.مانی خودش را
نزدیک نیکی می کندو آن طرف چپش می ایستد.
انگار برادرم در ساختن خط دفاعی کمکم می کند.
ندایی از درون قلبم می گوید:سد دفاعی در برابر که؟کدام دفاع؟دفاع
در برابر چه؟ وقتی نیکی کنار من است و دست در دست من، دیگر از
چه می ترسم؟
صداي قلبم قوي تر می شود:نیکی تا ابد از آن من است....این دست
را جز من هیچکس لمس نخواهد کرد.
نیکی هم به من علاقه دارد.اگر این طور نبود،پس چرا دستش را ازبین
پنجه ام بیرون نمی کشد؟
چرا اعتراض نمی کند؟
نیکیاي که من میشناسم براي اعتقاداتش سر سخت تر ازاین حرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۷ و ۱۰۳۸
هاست.
نیکی مرا دوست دارد ...من مطمئنم.
صداي قلبم هنوز خاموش نشده که پتک محکم غیرت در نطفه خفه
اش می کند.
غیرتم چماق مردانگی را بر سر احساسم می کوبدو فریاد می کشد:تا
ابد باید مراقب نیکی باشی حتی اگر که بگوید کنارت می ماند....
راست میگوید.
این نگاه هاي خیره ي دانیال را اصلا دوست ندارم.
حس بدي در تمام وجودم جریان دارد...
ناخودآگاه دست نیکی را کمی فشارمیدهم و او را به سمت خودم می
کشم .
نیکی با تعجب نگاهم می کند .
نمی توانم در این موقعیت نگران ناراحتی اش باشم.
ترجیح می دهم فعلا خطر احتمالی دانیال را رفع کنم.
صداي خنده ي اطرافیان عصبیم می کند.
رادان با خنده می گوید :دوست دارم میزبانی شام مسعود و محمود رو
خودم بکنم.
عمیق اخم می کنم آنقدر محکم که پیشانی ام درد می گیرد.
عمق فاجعه....
یعنی تمام مدت را باید درگیر نگاه هاي دانیال باشم....
کاش اصلا به این مهمانی نمی آمدیم... به طرف میز هاي غذا هدایت
می شویم.
رادان و شهره تعارف می کنند تا بنشینیم...
اشتباه کردم...
کاش نمیآمدیم...
کنار نیکی مینشینم،دانیال هم درست روبهرویم...
نیکی،آرام دستش را از بین پنجهام بیرون می کشد.
مطمئن و آرام نگاهم میکند و زیر گوشم میگوید:نیازي به نگرانی
نیست...
لبخندي از سر تحسین میزنم،واقعا سپاسگزار اویم از اینکه درکم
میکند...
لبخند گرمی به صورتش میپاشم اما نیکی بیتفاوت نگاهم میکند.
کمی تعجب میکنم.
نیکی معمولا همیشه،لبخند میزند،اما این بار...
سرش را پایین میاندازد و خودش را با بشقاب غذایش مشغول نشان
میدهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۹ و ۱۰۴۰
سر و صداي اطراف و صداي برخورد قاشقها و چنگالها تمرکزم را
بهم میزند.
معناي رفتار نیکی را نمیفهمم.
علت این تغییر چه میتواند باشد؟
صداي سرفهي مانی باعث میشود به خودم بیایم،نگاه از نیکی
میگیرم و به مانی چشم میدوزم.
مانی آرام میگوید:مسیحجان،آقاي رادان با شما هستن...
به طرف رادان برمیگردم.
منتظر،نگاهم میکند.
آرام میگویم:متوجه نشدم،بله؟
رادان،نگاه معناداري به نیکی میکند و میگوید:عیب نداره...پرسیدم
همچنان تو شرکت خودت مشغولی؟
سر تکان می دهم و می گویم:بله
بابا رو به رادان می گوید:راستش من حریف این پسر نشدم..هرچقدر
گفتم بیا پیش خودم،دست راستم باش...
اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نیست.مانی رم برد پیش خودش
دانیال پوزخندي می زند و با نگاهی تحقیرآمیز رو به من می گوید:
اخلاق هیچ وقت عوض نمی شه..مسیح خان هم از اول اینجوري
بود:کله شق،مغرور و خودخواه...
می خواه چیزي بگویم،اما قبل از من نیکی با آرامش و شمرده شمرده
می گوید:استقلال طلبی،یه خصوصیت مثبت به شمار میآد، و هیچ
ربطی به مغرور و خودخواه بودن نداره...
متعجب به نیکی زل می زم.
اصلا انتظار نداشتم در حمایت از من چیزي بگوید.
هنوز شوکه ام.
در حیرت از رفتار هاي گاها ضد و نقیض نیکی...
عمومسعود می گوید:من واقعا از این اخلاق مسیح خوشم می آد و به
این خصوصیتش افتخار می کنم.
با قدردانی نگاهش می کنم و لبخند می زنم.
این بار نوبت مامان است.
رو به دانیال می کند و می پرسد:تو چی دانیال جون؟یادمه زمان
دبیرستان و دانشگاه یه رقیب جدي برا مسیح بودي...
الآن چی؟
دانیال در حالی که با غذایش بازي می کند می گوید:من پیش بابا
هستم،نقشه کشی نمی کنم.
مانی پوزخندي می زند و با لحن خنده می گوید:عه...معماري رو چه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۱ و ۱۰۴۲
به نساجی،مهندس؟
"مهندس" را آشکارا با تحقیر می گوید.
دانیال با اخم به طرف مانی برمی گردد:ولی من به این شغل علاقه
دارم..
نگاهم می کند و ادامه می دهد:هرچی نباشه یه کارخونه زیر دستمه و
صبح تا شب تو شهرداري التماس این و اون رو نمی کنم و تو یه
شرکت خاك خورده،واسه دو تا هزار تومنی اتود دستم نمی گیرم و
نقشه بکشم واسه...
خون به مغزم نمی رسد.
تا به حال اینقدر زیر بار توهین نبوده ام.
میان کلامش می دوم و بی اعتنا به او رو به مانی می گویم:مانی
جان..همه مثل من و تو خودساخته نیستن..
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن
مدام چشمشون به دست یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روي میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ي تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باري می گوید:دانیال...بسه
لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به
سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندي تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می
گیرند:من از طرف دانیال از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندي ناخودآگاه روي صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه هاي گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان
حاکم می کند.
مانی با لبخندي به استقبال جشن پیروزي ام می آید: اشتهام باز
شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوري برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزي در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزي مثل ناراحتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۳ و ۱۰۴۴
مثل غصه..
مثل غم....
آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم..
و سریع از جا بلند می شود.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود.
میخواهم بلند شوم که مانی می گوید:
مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه...
ناچار سرجایم می نشینم.
مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاري بود؟
نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده...
نمی فهمم علت رفتار هاي نیکی را.
کاش اصلا نمی آمدیم...
*نیکی*
دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم.
بودن در این فضا اصلا دوست داشتنی نیست...
قبلا هم در این باغ بوده ام.
آه سردي می کشم.
چه بازي هاي عجیبی دارد این روزگار.
پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و
دلشوره خواهم داشت..
فکر نمی کردم چالش هاي بزرگی برابرم پنجره بگشایند...
پوزخند محوي می زنم.
اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم.
آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست...
کاش اصلا نمی آمدیم.
کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم.
کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم.
خانه؟!
کدام خانه؟
خانه اي که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟
راستی چند روز از انقضاي قرار یک ماهه مان گذشته؟
نزدیک یک هفته!
آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم.
پاهایم سنگین شده اند.
بوي بهار می آید..
بوي بهار و تنهایی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۵ و ۱۰۴۶
نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد.
یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم.
نه به خاطر او..
بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم...
من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با
خودم درگیرم..
در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است.
من شاهد یک جنگ بزرگ هستم..
یک طوفان ویرانگر درونی..
جنگ عقلم برابر قلبم..
صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم...
جنگ سرنوشت سازي است..
حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است..
سنگینی ترازوي قدرت به طرفِ ..
:_چرا؟؟
صداي دانیال،ابر فکر و خیال را بالاي سرم پاره می کند.
برمی گردم.
بدون اینکه چیزي بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند
:_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاري بهم می گفتی
که دوست مسیحی و دوسش داري...
رگه هاي عصبانیت را به وضوح درون سفیدي چشمانش می بینم.
مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد.
می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد.
:_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خواي
وارد خونواده اي بشی که شبیه تو باشن..
یادت میاد؟
سرم را پایین می اندازم.
راست می گوید،مگر جز این است؟
اما کجاي زندگی موافق من عمل کرده؟
چیزي نمی گویم،یعنی چیزي ندارم که بگویم.
چگونه بگویم از ترس ازدواج اجباري با او،زن مسیح شده ام؟
نگاهی به دانیال می اندازم و بعد به ساختمان ویلا،که پشت سرش قد
کشیده.
دانیال این بار تقریبا فریاد می کشد.
:_چرا مسیح؟؟مسیح چه فرقی با من داره؟
از صداي بلندش جا می خورم و کمی می ترسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۷ و ۱۰۴۸
نمی توانم جوابش را بدهم وقتی هنوز قلبم جواب منطقم را نداده..
واقعا مسیح چه فرقی با دانیال دارد؟
حتی نمی خواهم دیگر چشم در چشم دانیال بدوزم.
دانیال کودکی ها،خیلی دوست داشتنی تر و خواستنی تر بود...
کی وقت کردي ایقدر خوب،نقش آدم بد ها را بازي کنی؟
سریع از کنارش رد می شوم که حرف هایش پاي رفتنم را سست می
کند.
:_اگه با هرکس دیگه ازدواج می کردي ناراحت نمی شدم...قسم می
خورم تا این حد عصبانی نمی شدم.
آخه چرا مسیح؟؟
از من پولدارتره؟از من خوش تیپ تره؟ از من خوش اخلاق تره؟؟
آهاي،قلبِ درون سینه!
چرا جواب نمی دهی؟
چرا عاشق شده اي؟عاشق چه شده اي؟
جواب بده دل دیوانه ي من!
بگو چرا وقت دیدنش،با دستپاچگی خودت را به سینه ام می کوبی؟
چرا اینقدر برایش سر و دست می شکنی؟؟
جواب بده قلب خوش خیال من!
چشم هایم را می بندم،نفس عمیقی می کشم و بازشان می کنم.
با عصبانت به طرف دانیال برمی گردم.
کلمات پشت سر هم از قلبم می جوشند و بر زبانم جاري می شوند.
دل دیوانه ي عاشقم غیرتی شده!
تاب توهین ندارد!
با لحن عصبی اما شمرده شمرده می گویم:مسیح رو با خودت مقایسه
نکن...مسیح خیلی از تو مَرد تره...
دانیال جا می خورد.
انتظار نداشت جوابِ در آستین داشته باشم.
دست خوش،قلب جان!
روسفیدمان کردي!
:_آخه چرا سنگش رو به سینه می زنی؟مسیح رو من می شناسم...
باید بودي و کثافت کاریاشو تو دانشگاه میدیدي...اونوقت..
چیزي درون قلبم شکاف برمیدارد.
اما به روي خودم نمی آورم.
+:مسیح الآن شوهر منه و گذشته اش ،به هیچ کس مربوط
نیست.هرچند مسیحی که من می شناسم اهل این کارا نیست.
سعی نکن مسیح رو بدنام کنی،چون مسیح رو بهتر از خودش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۹ و ۱۰۵۰
شناختم!
من مسیح رو بیشتر از این حرفا قبول دارم و حاضرم سر پاکیش قسم
بخورم...
دانیال،با حرص دندان روي هم می ساید و از من روي برمی گرداند.
نفس عمیقی می کشم و چشمانم را می بندم که چیزي مثل باد از
کنارم می گذرد.
صداي پر از عصبانیت مسیح را خیلی راحت می شنوم:لعنتی..
برمی گردم.
مسیح با مشت هاي گره خورده و گام هاي بلند به طرف دانیال می
رود.
با چابکی خودم را کنارش می رسانم:کجا میري؟
جواب نمی دهد.
نگرانی مثل خوره جانم را می بلعد.
عصبانیم..
هم از خودم،هم مسیح و هم تهمت هاي دانیال...
آستین کتش را می کشم و می ایستم.
مسیح با اجبار متوقف می شود و به طرفم برمی گردد.
سرش را خم می کند و در چشم هایم خیره می شود
با دیدن چشم هایش دلم می لرزد.
من،حتی در این حال عصبانی هم، بیشتر از هرچیز عاشق این مرد
هستم...
به دلم نهیب می زنم و آب دهانم را قورت می دهم.
+:کجا؟
با عصبانیت می گوید
:_نشنیدي چیا گفت؟میرم دندوناشو خرد کنم....
+:من احتیاجی به دلسوزي ندارم.اگه واقعا نیاز باشه خودم بلدم
دندوناشو خرد کنم...
مسیح با عصبانیت آستین کتش را از بین انگشتانم بیرون می کشد و
به طرف ساختمان برمی گردد.
زیر لب می گوید
:_اگه بلد بودي هرچی دلش می خواست نثارمون نمی کرد..
احساسم این بار هم صدا با منطق،خواستار این چشم هاست...
خواهان این حس امنیت...
متقاضی این حمایت و حمیت...
قلبم قصد کودتا کرده.
می خواهد عقل را از تخت پادشاهی به زمین بزند و تاج بر سر بگذارد
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷