eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت112 نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم. براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم: _اول باید برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی. به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت: _مگه خدا چه تو زندگی آدم داره؟ لبخند زدم... مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟ بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به ..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو از میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته. با تمام عشقم به خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم: _اگه حرف دیگه ای نمونده من برم. چیزی نگفت.بلند شدم.گفت: _بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه. نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.رفتم بیرون و درو بستم... یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم: _قرار بود کسی نشنوه. لبخند زد و گفت: _حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه. گفتم: _همه شو با دقت شنیدی دیگه؟ منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت: _بله کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت: _زهرا،من مجبور بودم... -لازم نیست توضیح بدی. -ولی من میخوام بگم..اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد، من گناه هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم.... -وحید نگاهم کرد. -نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن. -همیشه بهت افتخار میکردم.امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو. لبخند زدم و گفتم: _خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم. پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت113 پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأموریت بود.فاطمه سادات ده ماهش بود.خونه آقاجون بود.از باشگاه میرفتم خونه آقاجون دنبال فاطمه سادات تا بعد بریم خونه مون.چون باشگاه نزدیک خونه آقاجون بود یک روز در هفته میرفتم. ماشین داشتم.تو یه خیابان فرعی پیچیدم... خیابان خلوتی بود... یه موتور و یه ماشین تصادف کرده بودن.منتظر بودم مشکلشون حل بشه تا راه رو باز کنن.هیچ ماشین دیگه ای نبود.راننده ی ماشین خانم بود و با مرد موتور سوار دعوا میکردن.شیشه رو دادم پایین و گفتم: _زنگ بزنین پلیس بیاد.چرا داد و فریاد میکنین؟ به من نگاه کردن.گفتن: _اصلا شما بیا بگو کی مقصره،هرچی شما بگین. گفتم: _من تخصص ندارم.زنگ بزنین پلیس بیاد. شیشه رو دادم بالا.یکی از عقب نزدیک شد و اومد در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد.گفتم: _برو پایین هنوز درو نبسته بود.با پام یه ضربه محکم بهش زدم،پرت شد پایین... یکی دیگه در خودمو باز کرد و یه چاقوفرو کرد تو کمرم.از درد بی حس شدم.منو کشوند پایین و چند نفری با پا محکم منو میزدن.خیلی درد داشتم... یکی دیگه چاقو شو فرو کرد تو بازوم. یکی دیگه یه چاقو فرو کرد تو شکمم.دیگه هیچی نمیفهمیدم. یکی از عقب بهشون گفت: _بسه. اونایی که منو میزدن رفتن کنار.اومد نزدیکم و گفت: _به شوهرت بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه وگرنه دیگه زن و بچه شو نمیبینه. بعد رفتن.داشتم از درد بیهوش میشدم.دست و پای راستم شکسته بود.کمرم هم خیلی درد داشت.چند تا از دنده هام هم شکسته بود. با جون کندن خودمو به ماشین رسوندم و گوشیمو برداشتم.به بابا زنگ زدم.دو تا بوق خورد جواب داد. -سلام دخترم -سلام با هر حرفی که میگفتم جونم درمیومد. -چی شده زهرا؟ -هر اتفاقی برای من افتاد نذارید هیچکس به وحید خبر بده.بابا هیچکس به وحید نگه.فقط اگه مردم خبرش کنید. گوشی از دستم افتاد. -زهرا..زهرا...چی شده؟...الو.. چشمهام بسته شد.دیگه هیچی نفهمیدم... وقتی چشمهامو باز کردم،.. متوجه شدم بیمارستان هستم.کسی پیشم نبود.دست و پای راستم تو گچ بود.به سختی نفس میکشیدم.با هر نفسی قفسه سینه م درد میگرفت.جاهای مختلف بدنم درد میکرد. پرستاری اومد بالا سرم.گفت: _خوبی؟ به سختی گفتم: _خوبم..خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای بگم بیان پیشت؟ -پدرم -بگم پدرت بیاد؟ با باز و بسته کردن چشمهام گفتم آره. خیلی زود باباومامان و آقاجون و مادروحید اومدن تو اتاق.با بی حالی سلام کردم.نگرانی تو صورت همه شون معلوم بود.مامان و مادروحید گریه میکردن.بابا اومد نزدیک.گفتم: _وحید؟ -خودت گفتی چیزی بهش نگیم.خبرش کنم؟ -نه. -زهرا چی شده؟ -چیز مهمی نیست. آقاجون اومد نزدیک و گفت: _دخترم چه اتفاقی برات افتاده؟ بالبخند گفتم: _منکه سابقه ی درگیری دارم دیگه چرا نگران میشین. مامان گفت: _این چه درگیری ای بوده که تو یک روز بیهوش بودی.الانم حالت اینه؟ -من خوبم.نگران نباشین.فاطمه سادات کجاست؟ آقاجون گفت: _خونه ست.پیش نجمه.حالش خوبه.نگران نباش. -وحید تماس نگرفته؟ -نه..دخترم بذار به وحید خبر بدیم.بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه که چرا زودتر نگفتیم. -اون با من.نذارید کسی چیزی بهش بگه. خیلی نگران وحید بودم... فرداش وحید بهم زنگ زد.معمولا چهار روز یکبار تماس میگرفت.سعی کردم صدام سرحال باشه. جواب دادم -سلام عزیزم -سلام خانومم.خوبی؟ -خوبم.خداروشکر.شما خوبی؟ خداخدا میکردم صدای پیج بیمارستان نیاد. -خوبم عزیزم.فاطمه سادات چطوره؟کجاست؟ -خوبه.خونه ست.من بیرونم.پیشم نیست..وحید خیلی دوست دارم...خیلی. -عزیز دلم..چقدر دلم برات تنگ شده...زهرا، مراقب خودت باش.چند روزه خیلی نگرانتم. اوضاعت خوبه؟چکار میکنی؟ -ما خوبیم وحیدجان.نگران ما نباش.فقط به کارت فکر کن. -زهراجان من باید برم.پس خیالم راحت باشه؟ -آره قربونت برم.خیالت راحت.برو به کارت برس -پس خداحافظ -خداحافظ بعد چهار روز مرخص شدم... رفتم خونه بابا.آقاجون و مادروحید اصرار داشتن برم خونه اونا ولی چون پله زیاد داشت نتونستم.دلم برای فاطمه سادات خیلی تنگ شده بود. اون مدت فقط روزی یک ساعت میدیدمش.هربار وحید تماس میگرفت سرحال صحبت میکردم باهاش. سه هفته گذشت.... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت114 سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن. اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!! منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟ آقاجون گفت: _تو اتاق تو. وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه. تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد. چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟ من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟ فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم باشم؟!!! به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟ -من گفتم چیزی بهت نگن. وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟ -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم. وحید نعره زد: _زهرااااا با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون. داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟! همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای. وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟ رفت بیرون... اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من. نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!! با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی. -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد. چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟ قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم فدای_راه_امام_حسین(ع). کار وحید طوری بود که با دشمنان طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم. بعد اون روز.... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ جمعه: شمسی: جمعه - ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 03 May 2024 قمری: الجمعة، 24 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️6 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️16 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️35 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️42 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام @tashahadat313
💠 💠 💎 دوست و دشمن خود را بشناسیم 🔻امام رضا عليه‌‏السلام: صَديقُ كُلِّ امرِى‏ءٍ عَقلُهُ و عَدُوُّهُ جَهلُهُ؛ ❇️ دوست هر كس، خِرد او و دشمن هر كس، نادانىِ اوست. 📚 گزیده تحف العقول، ح ۲۳۸ ______ @tashahadat313
آدینه‌ی نرگس بارانتان بخیر، عزیز دل‌های ما دلخوشیم به این جمعه های موعود ... جمعه که می شود تمام حجم روز را پر از پولک های زرین صلوات می کنیم نذر آمدنتان ... و می دانیم یک روز ... یک روز خیلی خوبِ نزدیک ، غبار دلتنگی از صورت آدینه ها زدوده می شود و شما پر از لبخند و امید و صلح بازمی آیید ... به همین زودی ... به همین نزدیکی ... ... صبحت بخیر...♥️ به حق @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها جای خالیت جور دیگری احساس می‌شود! راستی! خبر داری مظلومیت قدس در وسط آمریکا و اروپا فـــــــــریاد می‌شود؟؟؟ چقدر ساده‌ام! حتما خبر داری! اصلا کار خود خود خودت هست! همه‌اش زیر ســــــــــــــــــر توست! آه! یادم رفت! که سر نداری!💔 لابد الان جلسات مفصل دفتر آمریکا و اروپای سپاه قدس بپاست و با ملائک و قدسیان مشغول برنامه‌ریزی شبانه‌روزی برای نابودی اسرائیل هستی. آقا فرموده بود: برای شما شهید سلیمانی از قاسم سلیمانی خطرناک‌تر است باور نکرده بودند! حالا بخورید... @tashahadat313
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ معلمی که دغدغه‌اش دست عباس بود... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مجموعه توحیدی ...۷۴ (سفری از دنیای بیرون، بسمت دنیای درون) ✨وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتَّىٰ عَادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ (یس، ۳۹) و برای ماه منزلگاه‌هایی قرار دادیم تا اینکه همانند شاخه خشكِ خرما باريك شود. ✦ او برای ماه، منزل‌گاه‌های دقیقی قرار داده است، تا هر منزلی را که طی می‌کند به جلوه‌گری بیشتری برسد، و در منزل چهاردهم به تمامی پرده از چهره بردارد و روبروی تاریکی بایستد. 🌕 و آنگاه که چهاردهمین جلوه‌ی کامل الله، پرده از قرصِ تمامِ روی خویش بالا می‌زند، و تمام جهان، به نورِ وجودش، از سیاهی تهی خواهد گشت! ✦ قسم به همین ثانیه‌ها، که زمین به منزلگاه چهاردهمش، نزدیک شده است! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حامیان فلسطین پرچم آمریکا را از دانشگاه جورج‌واشنگتن برداشته و پرچم بزرگ فلسطین را جایگزین آن کردند @tashahadat313
💔 تو وصیتنامه ش نوشته بود: اگر جنازه ام را که آوردند ، دست راستم روی سینه ام بود منظورش این است (بدین معناست) که من امام حسین یا امام زمان را دیده‌ام و سلام هم کردم و این آرزوی دیرینه ام براورده شده است... و پیکر مطهرش اینچنین بود که در عکس مشاهده مےکنید؛ بله... نوڪر رُخ ارباب، نبیند سخت است اما شهید، نظر مےڪند به وجهُ‌الله.... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت115 بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه. همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم... خیلی عصبانی بود.بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن... همه فهمیده بودن کارش خیلی سخت و خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی و ناراحت بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد. آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من... خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم. -کدوم فیلم؟ -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن. با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!! حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!! -وحید هم دیده؟؟!!!!! -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن. وای خدا...بیچاره وحید.... خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟ -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده. -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت. همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟ -هنوز هیچی -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟ -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و... سکوت کرد. -حمایت من؟ -درسته -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن. -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم. -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه. -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش. -شما میدونید کجاست؟ -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی.... من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش... تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای سخت_تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی مانع انجام وظیفه ش نشه. مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید همراه وحید باشید. حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید... نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد. بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد. وقتی هواپیما پرواز کرد.بابا گفت: _زهرا -جانم بابا با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... 🍁مهدی‌یارمنتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت116 گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش .چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم . حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟ همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام. -وحید نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم. -میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من.... با عصبانیت گفتم: _وحید خیلی جا خورد. -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟ -آره -پس تو چی؟فاطمه سادات؟ -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم. -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات.. چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم. جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید نگاهم کرد اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم. خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام. سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا *هرچی تو بخوای* سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟ 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت117 _فاطمه سادات چی؟ -از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره. -من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم. -نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم. سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه. گفتم: _باشه.هرجور شما صلاح میدونی. -زهرا با اشک به من نگاه میکرد.... سرمو انداختم پایین.بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.بابا اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم. وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت: _اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم. وحید یه کم فکر کرد و گفت: _شما خودتون کار و زندگی دارین... بابا پرید وسط حرفش و گفت: _زهرا هم زندگی منه. وحید گفت: _من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد... بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت: _زهرا با تو خوشبخته... بابا مکث کرد و بعد گفت: _طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین. وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش... به وحید گفت: _نظرت چیه؟ به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه. وحید سرشو انداخت پایین و گفت: _من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه. گفتم: _به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟.. ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت: _به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون. بابا بلند شد.گفت: _من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما. به وحید نگاه کرد و گفت: _شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ. بابا رفت.... وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت. وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد... دلم خیلی براش تنگ شده بود اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت: _زهرا حلالم کن نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت... خیلی خداروشکر کردم که ازم نگرفت. یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم. بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد.... مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن. آقاجون شرمنده بود.علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود. ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی بودیم.... برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود. وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن. من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل تنهایی خیلی برام بود.ولیو همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده. یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم: _چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست. آقاجون کتمان نکرد.گفت: _شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه. -وحید الانم خوشبختم کرده. آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت: _اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.وحید برای شما کم میذاره. -وحید پی خوشگذرانی میره؟...
-وحید پی خوشگذرانی میره؟با زن دیگه ش خوشه که برای ما کم میذاره؟هرچند که من فکر نمیکنم کم میذاره.وحید بیشتر از توانش برای ما وقت میذاره.از خواب و استراحتش برای من و فاطمه سادات میزنه..شما فکر میکنید اگه وحید کارشو وظیفه ی خدایی نمیدونست بازهم ادامه میداد؟ آقاجون ساکت بود.گفتم: _من و وحید میخوایم که شما مثل سابق برای ما پدری کنید،بامهربانی و محبت.من و وحیدهمیشه محتاج محبتهای شما هستیم...این روزها برای من و وحید سخت میگذره چون شما با ما مثل سابق رفتار نمیکنید. چند وقت بعد اوضاع خونه آقاجون مثل سابق بود... هروقت وحید و من میرفتیم خونه شون صدای خنده و شادی تو خونه شون میپیچید... یه روز دیگه رفتم پیش علی.بهش گفتم: _بعد از امین خیلی نگران و ناراحت من بودی. دوست داشتی خوشبخت باشم.من الان با وحید خوشبختم.ولی این سردی رفتار شما داره خوشبختی منو ازم میگیره.وحید ناراحته.از من خجالت میکشه که بخاطر اون تنهام گذاشتی. وقتی وحید ناراحته،منم ناراحتم.اگه خوشحالی من برات مهمه با ما مثل سابق باش. علی گفت: _زهرا خودت خوب میدونی چقدر برام مهمی.تو لیاقتشو داری که بهترین زندگی رو داشته باشی... -داداش،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟یعنی داشتن یه همسر خوب؟من خیلی خوبشو دارم.خودت هم خوب میدونی وحید واقعا مرد خوبیه. -آره مرد خوبیه،ولی این مرد خوب چقدر کنارته؟تو چرا همیشه تنهایی؟ -آره داداش.وقتهای بودن وحید کمه.ولی همون وقتهای کم اونقدر شیرینه که شیرینیش همیشه با من هست...داداش زندگی من اینجوریه.من از زندگیم .اگه به گذشته برگردم بازهم با وحید ازدواج میکنم.شما میتونی به این سردی رفتارت ادامه بدی و از شیرینی زندگی من و وحید کم کنی یا علی مهربان همیشگی باشی و از سختی های زندگی من و وحید کم کنی. انتخاب با خودته. یه روز دیگه رفتم پیش محمد... از محمد بیشتر ناراحت بودم.محمد،هم خوب میدونست کار وحید درسته،هم خوب میدونست چقدر آدم خوبیه، هم چون روحیات منو بیشتر میشناخت باید بیشتر درکم میکرد ولی اون بیشتر مانعم میشد. محمد حتی برای اینکه با وحید رو به رو نشه به یه بخش دیگه انتقالی گرفته بود.بهش گفتم: _من تا حالا تو زندگیم خیلی شدم.ولی هیچکدوم به اندازه این امتحانی که الان دارم برام نبود.همیشه راه درست برام روشن بود.اما الان واضح نیست برام... دلم میگه قید خواهر و برادری رو بزنم.عقلم میگه بخاطر وحید این کارو نکنم.خدا میگه این کارو نکن... محمدنگاهم کرد. -وحید از اینکه منو تنها گذاشتی ناراحته.از اینکه بخاطر اون تنهام گذاشتی اذیت میشه.خودت خوب میدونی من همیشه نسبت به تو چه حسی داشتم ولی اگه بخوای وحید اذیت کنی تا جایی که خدا بهم اجازه بده قید خواهر و برادری رو میزنم. بلند شدم.گفتم: _اگه برات مهمه تو رفتارت تجدید نظر کن.اگه برات مهمه که...خودت میدونی. دیگه اون دل برای من نیست. از اون به بعد بیشتر میومدن خونه بابا ولی وقتهایی که وحید مأموریت بود... وقتی میرفتیم خونه آقاجون وحید خوشحال بود.ولی وقتی میرفتیم خونه خودمون یا خونه بابا ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد.به وحید گفتم: _بریم خونه آقاجون زندگی کنیم. وحید منظورمو فهمید.گفت: _الان حداقل وقتی من نیستم برادرهاتو میبینی. بریم خونه آقاجون کلا ازشون جدا میشی. تنهایی من،وحید رو ناراحت میکرد،ناراحتی وحید،منو. وحید مأموریت بود و قرار بود دو روز دیگه برگرده... همه خونه بابا جمع بودیم.گرچه درواقع ناراحت بودم ولی به ظاهر خوشحال بودم و شوخی میکردم.همه تو حال بودیم که زنگ در زده شد.وحید بود.من همیشه بهش میگفتم که مثلا امشب همه خونه بابا هستیم ولی اینبار بهش نگفته بودم. وحید خبر نداشت بقیه هم هستن.بالبخند و مهربانی اومد تو حیاط.من روی ایوان بودم. گفت: سکلید نداشتم.زنگ در پشتی رو زدم جواب ندادی گفتم احتمالا اینجایی. مثل همیشه از دیدن وحید خوشحال شدم. همونجوری که باهم صحبت میکردیم و میخندیدیم وارد خونه شدیم.وحید وقتی بقیه رو دید خیلی خوشحال شد.باباومامان بامهربانی اومدن جلو و با وحید سلام و احوالپرسی کردن. بعد بچه ها با ذوق دورش جمع شدن و عمو عمو میکردن.وحید هم رو زانو نشسته بود و بامهربانی باهاشون صحبت میکرد.اسماء و مریم هم بهش سلام کردن. علی بلند شد و ... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
نماز شب که می خوند حال عجیبی داشت. یه جوری شرمنده خدا بود و زاری میکرد که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده. یه روز ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار می‌کنی؟ از کدوم گناه می‌نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی‌تونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره.😔 🎙خواهر شهید @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) ♨️تفاوت غربت امام صادق(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ شنبه: شمسی: شنبه - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 04 May 2024 قمری: السبت، 25 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام صادق علیه السلام، 148ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️15 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️34 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️41 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️43 روز تا روز عرفه @tashahadat313
✨ امامـ صادق عليه‌السلامـ اِمتَحِنُوا شِيعَتَنا عِندَ ثَلاثٍ: عِندَ مَواقيتِ الصلَواتِ كيفَ مُحافَظَتُهُم علَيها، و عِندَ أسرارِهِم كيفَ حِفظُهُم لَها عَن عَدُوِّنا، و إلى أموالِـهِم كيفَ مُواساتُهُم لإِخوانِهم فيها. شيعيان ما را در سه چيز بيازماييد: در وقت نماز و چگونگى مواظبتشان بر آن، در نگهدارى اسرارشان از دشمنان ما، و در همدردى و كمك مالى به برادرانشان. 🌻 📚 بحارالأنوار، ج۸۳، ص۲۲، ح۴۰ @tashahadat313
از تیپ و قیافه اش معلوم بود بچه تهران است.. با ماشین فرمانده تیپ آمده بود توی مقر و برای اولین بار او را دیدم، از تیپ و قیافه اش معلوم بود که بچه تهران است و به بچه های تیپ فاطمیون نمی‏‌خورد از همان لحظه عاشق سید شدم و رویش را بوسیدم. تکه کلام های خاصی داشت، یک تسبیح هم در دستش بود که همیشه همراهش بود، آن تسبیح را هدیه گرفتم و گفتم حاجی من مطمئنم که شما شهید می‏‌شوید این را می‏‌خواهم به یادگار داشته باشم، در جواب گفت: من رو سیاه کجا و شهادت کجا و حرف را عوض کرد. راوی : همرزم شهید @tashahadat313
▪️امام صادق علیه السلام: مَن ذُكِرنا عِندَهُ فَفاضَت عَيناهُ حَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ عَلَى النّار؛ ▪️‌هركس در نزد او از ما ياد شود و او بگريد، خداوند چهره‌‏اش را بر آتش حرام گرداند. 📗كامل الزيارات @tashahadat313
مهدی دلش در ماتمه اشکای چشماش زمزمه - ویژه شهادت امام صادق (ع).mp3
5.73M
🎧 مهدی دلش در ماتمه، اشکای چشماش زمزمه، امام صادق ... 🏴 ویژه شهادت امام صادق (ع) 🎤 کربلایی جواد مقدم 🏷 (ع) (ع) (عج) @tashahadat313