🌸خاطره ای از #معجزه شهید سیدمیلاد مصطفوی در حق یکی از دوستدارانش 👇👇👇👇
🔸یه بار یه کار فرهنگی برای شهید سیدمیلاد مصطفوی انجام دادم
و برای هزینه اون کار یه تیکه از طلامو که خودم با حقوق خودم خریده بودم فروختم 🎁و برای آقاسید یه کار فرهنگی انجام دادم
هیچکس متوجه نشد
حتی پدر و مادرم
فقط خودم و سید و خدا دونستیم
سر نماز به آقاسیدمیلاد گفتم سید هیچی نمیخوام ازت
فقط نشونم بده که تو زندگیم هستی😭
موند و #اربعین اومد
من خیلی دوست داشتم برم کربلا ولی جور نمیشد😔
و تا اون موقع هم کربلا نرفته بودم
خیلییییییییی بیقرار بودم و گریه میکردم
شب و روزم شده بود گریه برای دیدار #کربلا😭😭💔
یه روز نزدیک اربعین خیلی دلم گرفته بود یه دلنوشته نوشتم و فرستادم کانال شهید مصطفوی در باب کسی که از اربعین جامونده بود...💔
بلافاصله یک نفر به مدیر کانال پیام داد و گفت کی این #دلنوشته رو نوشته⁉️ گفت فلانی
گفت من #هزینه کربلاشون رو میدم بره کربلا
گفت مشکل هزینه نیست جور نمیشه براشون
گفت من میخوام هزینه بفرستم هدیه شهید مصطفوی هست شماره کارت بدین‼️
گیج شده بودم
خلاصه از اون اصرار و از من انکار گفت هدیه از طرف سیدمیلاده
من دقیقا یک میلیون و دویست برای سید برای اون کار فرهنگی هزینه کرده بودم
🔸اون شخص که ندونستم کی بود #دقیقا همون مبلغ که برای شهید هزینه کرده بودم رو ریخت به کارتم😧
تا چند روز گیج و منگ بودم
خلاصه اینکه من نرفتم کربلا و تصمیم گرفتم هزینه کربلامو هدیه بدم به شخص دیگه✨
گفتم سیدمیلاد کربلا نرفت و کربلاشو هر بار #هدیه میداد
ولی خیلیی بیقرار بودم برای دیدار کربلا
ولی به سیدمیلاد گفتم سید #پا_میزارم_رودلم ببینم چی میبینم😭
گفتم سید جانم تو چطور از کربلا گذشتی و هر بار کربلاتو هدیه میدادی به شخص دیگه😭😭😭
هزینه رو ریختم برای یک شخص و اون بنده خدا رفت کربلا😭😭
#پلاک_خادمی_شهدام رو دادم به اون شخص گفتم بنداز حرم آقا امام حسین علیه السلام 🌱
نیت کردم و گفتم خادم شهدا و ارباب بمونم😭😭😭
اون شخص از #کربلا اومد. . .
و من. . . برای اربعین بعدی از طرف #خادمی کشوری نمیدونم از بین چند هزار نفر انتخاب شدم⁉️ برای خادمی کربلا
و برای اولین بار رفتم کربلا
و در دویست قدمی حرم آقا ابوالفضل علیه السلام در #موکب کریم اهل بیت علیها السلام چهارده روز خادم الحسین شدم.
😭😭😭😭😭
#شهیدسیدمیلاد_مصطفوی🌺
#شهید_گره_گشا✨
▪️ @taShadat ▪️
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #پنجاه_ویک
صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان #اجیرشده_های_وهابی آمده تا جانم را بگیرد..
که سراسیمه چرخیدم..
و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد
_از آدمای ابوجعده ای؟
گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،..
اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود..
خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده..
#وخیال_میکردوهابی_ام...
که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید...
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت
_شما اینجا چیکار میکنید؟
شش ماه پیش...
پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد...
که غریبانه ضجه زدم
_من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...
و #دردپهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت...
و او #نمیدانست با این #دخترنامحرم میان این خیابان خلوت چه کند..
که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه #کمکی پیدا کند...
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید...
از راننده خواست پیاده #نشود، خودش #عقب_تر ایستاد..
و چشمش را #به_زمین انداخت تا بی واهمه #ازنگاه_نامحرمی از جا بلند شوم...
احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم..
و مقابل #چشمان_سربه_زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم...
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده..
و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه✨ بود که گوشه ماشین..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
خاطرات_شهدا🌷
💠ماجرای جالب تفحص شهدای گمنام
🍃🌹پنج #شهید را که مطمئن بودیم #گمنام اند، انتخاب کردیم.😔😔
پیکرها را خوب گشته بودیم. هیچ #مدرک هویتی به دست نیامده بود. 😭😭😭
🍃🌹قرار شد در بین شهدا، یک #شهیدگمنام که سر در بدن نداشت😭😭😭😭😭😭
، به نیابت از ارباب بی سر، اباعبدالله الحسین (علیه السلام) در #روز_تاسوعا تشییع و در ورودی دهلران دفن کنیم.😭😭😭
🍃🌹کفن ها آماده شد. همیشه این لحظه، سخت ترین لحظه برای بچه های #تفحص است؛😔😔😔
شهدا یکی یکی #کفن می شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. 😭😭😭😭
🍃🌹✍😭سخت دلمان هوایی شده بود، #معجزه شد😭😭😭
، تکه پارچه ای از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد. روی آن چیزی نوشته شده بود که به سختی خوانده می شد:
« #حسین پزنده، اعزامی از اصفهان».
🍃🌹✍😭😭شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در روز #عاشورا در اصفهان تشییع شود
و بی سر و سامان دیگری از قبیله ی حسین (علیه السلام) جایگزین او شد. 😭😭😭😭
🍃🌹 کسی چه می داند، شاید نام او که در روز تاسوعا در دهلران تشییع و به جای او دفن شد #عباس بوده است.
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
💔
تو وصیتنامه ش نوشته بود:
اگر جنازه ام را که آوردند ، دست راستم
روی سینه ام بود منظورش این است
(بدین معناست) که من امام حسین
یا امام زمان را دیدهام و سلام هم
کردم و این آرزوی دیرینه ام براورده
شده است...
و پیکر مطهرش اینچنین بود که در عکس مشاهده مےکنید؛
بله... نوڪر رُخ ارباب، نبیند سخت است
اما شهید، نظر مےڪند به وجهُالله....
#شهید_حسینعلی_صالحی
#شهید_دفاع_مقدس
#معجزه
@tashahadat313