_حاج قاسم بگوشی؟؟📞
قـاسم قـاسم قـاسم؟؟
بگوشی حاجی؟؟
+مفهوم شد بگوشم... 📞
_حاجی همچی داره بهم میریزه چیکار کنیم؟؟
+ #توکل به خدا کنید.
پشت رهبری رو وهمدیگه رو خالی نکنید..
با خدا و امام زمان معامله کنید..
به زودی فرجی صورت میگیره و مدد الهی از راه میرسه..
ازهم متفرق نشید بچها📞
راستی مراقب #نفوذی ها باشید
مفهوم شد؟؟
_بله حاجی مفهوم شد📞
_قاسم قاسم قاسم؟؟📞
بگوشی حاجی؟؟
+بگوشم ...؟؟
_حاج قاسم دعامون که میکنید؟؟📞
+معلومه پیش سیدالشهدا دعاتون میکنم بچها...
ان شاءالله همراه امام زمان بزودی برمیگردم
ناامید نباشید... مفهوم شد؟؟📞
_بله حاجی مفهوم شد📞
_حاجی به امام زمان بگو زودی بیاد
+ان شاءالله اللهم عجل لولیک الفرج مفهوم شد؟؟📞
_مفهوم شد📞
+تمام📞
🍁 همیشه میگفت:
بعد از #توکل به خداوند،
#توسل به حضرات معصومین "علیهم السلام" خصوصا #حضرت_زهرا (س)
حلال مشکلات است🌷
🥀 #شهیدابراهیم_هادی❤️
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_بیست_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عب
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۱۹ و ۲۰
نمد، چسب، همه رو در کیفم جا کردم و زیپش بستم. رفتم سمت خونه. زنگ در رو زدم ولی کسی در رو باز نکرد ..
مدتی صبر کردم و دوباره زنگ زدم ، باز هم کسی در را باز نکرد. اینبار محکم با دست به در کوبیدم ولی خبری از مامان و محمد نبود
پشت در تکیه دادم دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد چقدر مشکلات خسته شدم... که صدای شیدا رو شنیدم که از فاصلهی نچندان زیاد داد میزد
_شیواااا
بلند شدم و دویدم سمتش و همینطور که نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم :
_تو...نمیدونی...مامان....محمد...کجان ؟؟
شیدا بدون اینکه فکر کنه گفت
+ بیمارستان
_ کجااااا ؟؟؟
+ انگاری که آقا محمد خواسته بره راهیان نور ولی مامان مخالفت کرده آقا محمدم عصبی رفته بیرون و ماشین زده بهش الان بیمارستانن .....ما هم آمدیم دنبال تو
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه، عمو و خاله که اونور خیابون بودن با دیدن ما با شتاب به سمتمون دویدن
.
.
.
دکتر گفت از سر داداش محمدم عکس بگیرن، که مطمئن شن ضربهای که به سرش خورده آسیب جدی براش نداشته .
وقتی جواب آزمایش ها و عکس رو دید، کاغذی امضا کرد که مامان رفت حسابداری.
وقتی با محمد تنها شدم گفتم:
_داداش میشه امسال اصلا نری؟ اخه.....
محمد:_ تو هم که حرفای مامانو میزنی ولی من باید برم
سر به زیر و مظلومانه گفت
_ابجی قشنگم تو مامان رو راضی کن برات جبران میکنم قول میدم
دلم براش سوخت حق داشت یکم فکر کردم که راهی به ذهنم رسید .
.
.
.
تازه شام خورده بودیم. رفتم چای دم کنم دیدم مامان تو اتاق نشسته و داره کتاب میخونه. پیش خودم گفتم بهترین وقت الانه
چای دم کردم دوتا استکان ریختم برای خودمو مامان بردم. در زدم و مامان گفت:
_ چای نمیخام شیوا. دستت درد نکنه مامان
بی توجه به حرف مامان سینی رو گذاشتم زمین کنار مامان رو زمین نشستم. بلد نیستم مقدمه چینی کنم ولی #توکل کردم بخدا و گفتم
_مامانی چرا نمیذاری محمد بره؟
+تو کاری نداشته باش عزیزم
_مامان گناه داره محمد، بعد بابا، خیلی محمد داغون شد، بذار بره حالش خوب بشه
+مگه من بعد از رفتن بابات دلم به کی خوشه؟ نه عزیزم نمیتونم بذارم پاره تنم بره
با خنده گفتم
_اخه مامانی مگه میخواد بره میدون جنگ اینجوری میگی؟
مامان با لحنی نرم تر گفت
_ مادر نیستی بفهمی چی میگم
کلی دیگه حرف زدم که اخر مامان قبول کرد بذاره محمد بره. وقتی خبر رو بهش دادم ، از خوشحالی، پشت تلفن داد میزد ازم تشکر میکرد
عمو محمود اینا امروز میومدن خونمون بعد از شهادت بابا زود زود به ما سر میزدن. با شیدا لب حوض نشستیم و که یه فکر خوب به ذهنم رسید .
_ آره خلاصه آقا محمد مام میخواد زن بگیره اونم از جبهه
قیافه شیدا دیدنی شد
+ از..... از جبهه..... مگه اینجا چشه؟
_ هیچیش نیست ، ولی داداش من میخواد از جبهه زن بگیره تو چرا رنگت پرید
+ من..... نه .....خیلیم خوبم
لبخند شیطنت واری زدم و گفتم
_ آها فهمیدم
+ چی.....چیو...
_ اینکه تو میخوای زن داداش.....منو تیکه تیکه کنی ؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت
+ چقدر بیمزه شدی شیوا . مگه بیکارم
_ بعدشم تو نمیدونی زنا الان دیگه جنگ نمیرن دیوونه
نفسش رو صدا دار بیرون داد
و در واقع منی که متوجه رفتار عجیب شیدا شده بودم از خنده میخواستم زمین گاز بگیرم بخاطر همین جوابش رو ندادم
🍄از زبان محمد🍄
مامان قبل رفتن منو از زیر قرآن رد کرد
_ مامان من که نمیرم میدون جنگ
+ هیس . اونجا مینهای خنثی نشده داره
_ ای بابا
خلاصه یه کاسه آبم داد دست شیوا که بریزه پشت ماشین. کلی هم ساندویج کتلت برام درست کرد انگار میخوام برم دیگه نیام، قرآن تو دستش رو داد دست شیدا خانم، که دوباره از زیرش رد شم ، البته حقم داره بعد بابا دیگه نمیخواد کسیو از دست بده ....
از عمو محمود و خاله زینب خداحافظی کردم و رفتیم بیرون منتظر ماشین. دو ، سه دقیقه بعد ماشین اومد، از زیر قرآنی که دست شیدا بود رد شدم...
_ خداحافظ شیوا
+ خداحافظت داداشی
_ خداحافظ شیدا خانم
شیدا خانم نگاهی بهم کرد و خیلی آهسته گفت
+ خداحافظ
لبخندی به همه زدم و سوار ماشین شدم قبل بستن در، بلند گفتم یاعلی و دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم در رو بستم و شیوا هم کاسه آب رو ریخت پشت سرم.
رسیدیم به اتوبوس ها سوار اتوبوس برادرا شدیم و حرکت کردیم. #چفیه_بابا رو برداشتم و انداختم گردنم، با بودن چفیه، حس خیلی خوبی داشتم.
یکی، دو ساعتی گذشت که بالاخره رسیدیم و یه آقایی که فکر کنم آقای محمدی بود راهنماییمون کرد