فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر یکی از شهدای حادثه سقوط #هواپیمای_مسافربری:
🔹حاضران در این تجمعات، کاری به خانوادهها ندارند و صرفاً نمک به زخم میپاشند.
🔹ما رضایت نداریم که بخواهند از مراسم این جانباختگان سوءاستفاده کنند.
🔹 پسر من عاشق #رهبر بود. عاشق #نظام بود .. میگفت هر وقت رهبرمان حرف میزند، جامعه #آرامش میگیره
🔹اشتباه یک فرد نمیتواند عملکرد کل مجموعه را تحتالشعاع قرار دهد و ما هم پشت #نیروهای_مسلح را خالی نمیکنیم.
#اصفهان #دانشگاه_صنعتی_اصفهان #سردار_حاجی_زاده #روحانی #توییت_روحانی #امنیت #آمریکا #هواپیمای_اوکراینی #ترامپ #بی_بی_سی #مجلس #سپاه #اصلاحات #اصلاحطلبان #سرطان_اصلاحات #منوتو #ایران_اینترنشنال #دانشگاه #دانشگاه_بهشتی #دانشگاه_امیرکبیر #دانشگاه_شریف
🏴 @taShadat 🏴
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#آرامش 3
امام علی (ع) : اگه اوضاع اونطوری نیست که میخواهی و شرایطی هم برای تغییر وضع موجود نداری ، اونی که هست رو بخواه مریضی و فقر ... رو باهاش کنار بیا غر نزن غصه نخور .🌸🍃
برای آدم زیرک و فهمیده از دست دادن ها براش فرصت هست
تو مملکت خدایی زندگی میکنم که یک سردرد رو برام حساب میکنه پس من باخت ندارم . 🌸🍃
خدا میگه تو برای من زن و مرد نیستی من باتو معامله انسان میکنم
اگر کسی اینو فهمید به مقام #رضا میرسه
هرچقدر ایمان یک شخص افزایش پیدا میکنه به دوتا چیز اضافه میشه #شادی و #آرامش 🌸🍃
اگه با این خدا شادی و آرامش داره یعنی #ایمان داره
کسی که خدارو قبول کرده و باور کرده کنارش ذلیل و خوار و بی پشت و پناه نیست
دلخوشیش خدا و اهل بیت این آدم احساس آرامش داره 🌸🍃
کسی که خودش رو انسان میدونه میتونه به همه #محبت کنه اما از کسی گدای محبت نکنه
بسیاری از بیماری ها و ناراحتی ها برای چشم و هم چشمی
خوشی و آسایش تو رضا و یقین هست ایمانش رو به خانواده آسمانی بیشتر کنه هرچقدر راضی تر خدا شناس تره و معرفت انسانیش بیشتره
میزان رضایت من از بندم به میزان رضایت اوست از ما 🌸🍃
خدایا تو همونجوری هستی که من دوست دارم تو هم منو همینجوری که دوست داری قرار بده .🌸🍃
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@taShadat
همسر شهید✨
احسان، به #زیارتعاشورا علاقه عجیبی داشت. همیشه در جیبش بود و می خواند. 🌹
دو رکعت نماز به #استغاثهبهحضرتفاطمه(س) را هم به خودش واجب کرده بود. 🌷
که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد.🌺
یک تسبیح #تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: «با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.»🌈
#محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود.🌸
من در کنارش #آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند. ❤️
8⃣
@tashadat
🕌🌄🕌🌄🕌🌄🕌🌄🕌🌄🕌🌄🕌🌄🕌
🔴✔️«نماز شب»
كه يكى از #عبادات خاصّ اولياء خدا و از برنامه هاى سازنده اسلامى به شمار مى رود.🙂
#انسان را به وادى معنويات نزديكتر مى كند و درس #خودسازى و #خلوت_كردن با خالق خود را كه از نيازهاى طبيعى انسان است به او مى آموزد،😉
🦋 آن هم در بهترين ساعات شبانه روز يعنى آخرين ساعات #شب كه انسان ها معمولاً در استراحت به سر مى برند و ظلمت #شب همه جا را فرا گرفته و #آرامش نسبتا خوبى جهان را فراگرفته و موانع ارتباط با خالق هستى بر طرف شده و از هر جهت وسايل و مقدّمات پرواز معنوى آماده است.
🌻🍁 #نمازشب، برنامه ويژه #متهجدان و #شب زنده داران است كه از بستر نرم و گرم و لذّت خواب و استراحت خود را جدا مى كنند و به بسترى از #معنويات و به لذّتى شيرين تر كه نجوا با پرودگار است، روى مى آورند.
💫🌟در دل #شب خيز و ريز قطره اشكى زچشم،
كه دوست دارم كند گريه گنهكار ما
بيدار دلان خداجوى،
#هرگز دامن فرصت را در نيمه هاى شب از دست نمى دهند و سوز دل و اشك چشم و دست نياز را زمينه ساز حلّ بسيارى از مشكلات مى دانند و مى دانند كه:
💥⚡️«دعاى نيمه شبى دفع صد بلا بكند»
آرى ... #نمازشب، ارتباط خاص با معبود است.😇🙃
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ بهخدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #پنجاه_وهفت مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #پنجاه_وهشت
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم
که چند ساعت پیش سعد🔥 مرا در سیاهچال ابوجعده🔥رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن🌺 شده بودم.
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..
و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.✨🍃
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد
و خواست..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت_وهشت در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر م
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #شصت_ونه
در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود..
و میدانستم باید زحمتم را کم کنم..
که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم...
سحر زمستانی سردی بود..
و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد...
و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید
_چیزی شده خواهرم؟
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد
_چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟
صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم #آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم
_من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم
_البته برسم ایران، پس میدم!
که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم #سربه_زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد...
دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد..
و او در #سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم...
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود.
انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،...
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_چهار
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
#ادامه_دارد.
🌷 @tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم زیبایی ببینیم همراه با #آرامش
👌 تبارک الله احسن الخالقین
ارمیا: _اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: _کجا هست؟
صدر: _به امینآباد مشهوره.
ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: _خیالتون راحت.سابقهی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: _ممنون دکتر!
صدر: _به امید دیدار
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانهاش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمندهی #اخلاق_خوب و #آرامش و #صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش #خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه داردـ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
♡بسم رب الشهید♡
🍃#جمعه ها کم غم ندارد ، از شب قبلش دلمان پر میکشد به #کربلا ؛ گوش ها و دلهایمان را به ناله های #مادر_سادات میسپاریم و چشم هایمان بارانیِ غم #حسین(ع) و اصحابش میشود ...
🍃اصلا تا نام شبِ جمعه می آید ، بی اراده #روضه انگشت و انگشتر میان لب هایمان جاری میشود ، چشمه گریه هایمان مسیرش را از دیده های سرخی که به #حرم خیره شده اند آغاز میکند و ردِ داغ #اشک ها شکستگیِ قلبمان را بیشتر میکند .
🍃اینبار هم یکی از همان جمعه های دلهره آور #میهمان کشورمان شد ؛ ردِ #دماوند را گرفت و هدفش مجاهدی بود که همچنان طرحِ لبخندش #آرامش دل های بیقرار است !سال گذشته ، هفتمین روز آذر مزین به پر کشیدن محسن فخری زاده شد. با رفتنش ، روضه های سیزدهم دی تداعی شد و کمرها هر چند شکست اما سرها بالا رفت !غرورها #اوج گرفت و اشک هایمان نشان از #افتخار_آفرینیِ او داشت .
🍃هفتم آذر سالروز #شهادت دانشمندِ ایران زمین است اما جایی در کنار این مناسبت باید# ترس رژیم صهیونیستی را در این روز به خاطرها نشاند و در جهان فریاد زد که احدی توان مقابله ی رو در رو با سربازانِ سیدعلی را ندارد ؛ برای آن ها از پا درآمدن بی معناست و تنها راه مقابله خنجرهایی است که از پشت آن هارا #هدف میگیرد ، همان رویه ی این روزهای دشمنانی بزدل که از سایه ی عباس های #ایران نیز هراس دارند .
🍃محسن فخری زاده با قدم هایی استوار به #قافله ی عاشوراییانِ #مهدی(عج) رسید و دشمن با به شهادت رساندنش ، اورا زنده تر کرد .#ولایت پذیر بودنِ او را فراموش نمیکنیم ، هر یک به نیتِ شهیدِ مفتخرِ کشور ، جان هایمان را در دست گرفته و پیشکشِ سیدِ خراسانیِ خواهیم کرد ✌️🏻
🍃سربازانِ سیدعلی را به #مرگ تهدید نکنید ، ما مشتاقانه به سمت خنثی سازیِ #ترکش هایی که مانع ظهورند قدم برمیداریم و نهایت روسیاهیِ این #میدان نصیب چهره های منفورِ غاصبان است !
✍️نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #محسن_فخری_زاده
📅تاریخ تولد : ۱ فروردین ۱۳۴۰
📅تاریخ شهادت : ۷ آذر ۱۳۹۹
🥀مزار شهید :امامزاده صالح تهران
🕊محل شهادت : آبسرد دماوند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی_تو_بخوای 💗
قسمت 130
بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت
-بله عزیزم
-بازهم دوقلو؟
-بله
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
اینکه پیکرش کی برگرده،
اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.
-این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.
باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
❇️پایان❇️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313