🕊
#خواهر_شہید
انتظاری از کسی نداریم
فقط یادشان باشد شهدا بخاطر حفظ دین.اسلام.قران.ناموسشون جنگیدنو بشهادت رسیدن
پدرمادرایی که از جگر گوشه هاشون گذشتن...اگه الان همه آسایشو امنیت داریم.... مدیون خون شهداییم
وراهشونو ادامه بدیم
از شما عزیزان هم بسیار ممنونم وتشکر میکنم....
بیاد بودن شهدا کمتر از شهادت نیست
#شادی روح شهدا صلوات
@taShadat
🏰📜 لوحی در زیر دیوار 📜👇
❤️ #امام_حسين عليه السّلام فرمودند:
✅ زير #ديوار شهرى از شهرها #لوحى پيدا شد كه در آن چنين نوشته شده بود:
😳 #تعجّب مى كنم براى كسى كه به #مرگ يقين دارد چطور #شادى مى كند،
😳 و در شگفتم از كسى كه #سرنوشت (قضا و قدر الهی) را قبول دارد چگونه #اندوهگين مى شود،
😳 و عجب دارم از كسى كه #دنيا 🌍 را آزمايش كرده، باز چگونه به آن #اطمينان پيدا مى كند!
📚[عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 48.]
#طنز ــ جبهه
لبخند بزن رزمنده
در دوران اسارت تقريبا همه سعی مےڪردند نامہ ای 💌 بنويسند و برای خانواده بفرستند .
بين بچہ های اسير هم عده ای ڪم سواد و بـےسواد بودند ڪه مےگفتند نامہ شان را يڪی ديگه بنويسہ .
اون روز ها هم برای ما چند تا ڪتاب آورده بودند در زندان از جملہ نهج البلاغہ . 💚
يہ روز ديديم يڪی از بچہ های ڪم سواد اومد گفت : من يڪ نامہ از نامہ های حضرت علی رو از نهج البلاغہ ڪه خيلی هم بلند نبود نوشتم رو اين ڪاغذ برای بابام ؛ ببينيد خوبہ ؟
گرفتيم ديديم نامہ ی اميرالمؤمنين بہ معاويہ 😈 است ڪه اين رفيقمون برداشتہ برای پدرش نوشتہ .
#شادی روحشون صلوات
@taShadat
🌷 #طنز_جبهه #خنده_حلال
💠رسم خاص
🔸وقتی #شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم. یکی از بچه ها رو می گرفتیم و #بزور می خوابوندیم تا با #بیل_مکانیکی رویش خاک بریزن اونم #التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...
🔹اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد، #کلافه شده بودیم،😟 دویدیم و #عباس_صابری رو گرفتیم. خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد، تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس #خاک بریزه ، #استخوانی پیدا شد.😳 دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
🔸بچه ها در حالیکه از #شادی می خندیدند ، به عباس گفتند: بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه #فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😂😂
🔹چون تو می خواستی کنارش #خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!😂😂
و کلی #خندیدیم ...😁
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
👈شادی روح #شهید_عباس_صابری از شهدای تفحص #صلوات
🕊 @taShadat 🕊
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#آرامش 3
امام علی (ع) : اگه اوضاع اونطوری نیست که میخواهی و شرایطی هم برای تغییر وضع موجود نداری ، اونی که هست رو بخواه مریضی و فقر ... رو باهاش کنار بیا غر نزن غصه نخور .🌸🍃
برای آدم زیرک و فهمیده از دست دادن ها براش فرصت هست
تو مملکت خدایی زندگی میکنم که یک سردرد رو برام حساب میکنه پس من باخت ندارم . 🌸🍃
خدا میگه تو برای من زن و مرد نیستی من باتو معامله انسان میکنم
اگر کسی اینو فهمید به مقام #رضا میرسه
هرچقدر ایمان یک شخص افزایش پیدا میکنه به دوتا چیز اضافه میشه #شادی و #آرامش 🌸🍃
اگه با این خدا شادی و آرامش داره یعنی #ایمان داره
کسی که خدارو قبول کرده و باور کرده کنارش ذلیل و خوار و بی پشت و پناه نیست
دلخوشیش خدا و اهل بیت این آدم احساس آرامش داره 🌸🍃
کسی که خودش رو انسان میدونه میتونه به همه #محبت کنه اما از کسی گدای محبت نکنه
بسیاری از بیماری ها و ناراحتی ها برای چشم و هم چشمی
خوشی و آسایش تو رضا و یقین هست ایمانش رو به خانواده آسمانی بیشتر کنه هرچقدر راضی تر خدا شناس تره و معرفت انسانیش بیشتره
میزان رضایت من از بندم به میزان رضایت اوست از ما 🌸🍃
خدایا تو همونجوری هستی که من دوست دارم تو هم منو همینجوری که دوست داری قرار بده .🌸🍃
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@taShadat
قسمت چهارم🚫
این داستان واقعےاست🚫
.
#نقشه_بزرگ🔻
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست#دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
🌷 @taShadat 🌷
قسمت یازدهم
.🚫این داستان واقعی است🚫
.
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد ، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام #علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود... علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ونباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
🌷 @taShadat 🌷
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞
«هر قدر می توانید از قرآن بخوانید»
✨✨✨
#همین طور که مطلع هستید به اولین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز و گرامی نزدیک میشویم😭
#ارادتمندان این شهید بزرگوار همت کنید که ان شاءالله بتوانیم به اتفاق هم چند ختم قرآن شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز هدیه کنیم
#شادی روح پر فتوح دانشمند هسته ای ایران شهید بزرگوار محسن فخری زاده
#ذخیره شب اول قبرمون
#امرزش گناهانمون
#رهایی ازسکرات مرگ
#نجات ازاتش جهنم
#درامان ماندن ازهول قیامت
#حاجت روایی همه عزیزان
#شفای بیماران
#بهره مندی ازشفاعت ائمه
#محشورشدن بااهل بیت
#هر یک از بزرگواران تمایل دارند در این ختم پر خیر و برکت شرکت کنند به پی وی بنده جزء مورد نظرشون رو اعلام کنند.
🌺@Msa133
مهلت خواندن جز:تا جمعه
#جزء 1 🌹 کاربر ⛈✅
#جزء 2 🌹کاربر یا مهدی ادرکنی✅
#جزء 3 🌹کاربر⛈✅
#جزء 4🌹 کاربر⛈✅
#جزء 5 🌹کاربر⛈✅
#جزء 6 🌹 کاربر⛈✅
#جزء 7 🌹 کاربر یاسمن دهقانی✅
#جزء 8 🌹کاربر مستاجر خدا✅
#جزء 9 🌹کاربر@✅
#جزء 10 🌹 کاربر محمد موسوی
#جزء 11🌹کاربر سید جابری✅
#جزء 12🌹 کاربر محمد مهدی میثاق✅
#جزء 13 🌹 کاربر زهره شاکر✅
#جزء 14🌹 کاربر افضلی✅
#جزء 15🌹 کاربر یاس کبود
#جزء 16🌹کاربر فاطمه جهانبانی
#جزء 17 🌹کاربر یا زینب✅
#جزء 18 🌹 کاربر یازینب✅
#جزء 19 🌹کاربر یا صاحب زمان✅
#جزء 20 🌹کاربر نفیسه بتول✅
#جزء 21 🌹 کاربر فاطمه عظیمی مقدم✅
#جزء 22 🌹 کاربر زینب خانی✅
#جزء 23🌹کاربر زینب خانی✅
#جزء 24🌹 کاربر زینب خانی✅
#جژء 25🌹کاربر زینب خانی✅
#جزء 26 🌹 کاربر محمد مهدی میثاق✅
#جزء 27 🌹کاربرفاطمه✅
#جزء 28 🌹کاربر Arezoo✅
#جزء 29 🌹 سید محمدرضاموسویان✅
#جزء 30 🌹سید محمدرضا موسویان✅
#شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مصاحبهای مربوط به سال ۱۳۸۵ با سردار شهید حسن طهرانی مقدم که در آن پرده از رازی بزرگ برداشته میشود! #ایران_قوی #خط_مقدم
#شادی روح سردار همیشه سرافراز شهید حاج احمد کاظمی و شهید حسن تهرانی مقدم صلوات
•♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیست_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🍃🌸
مـــــردان خــــدا،
پــــرده #انڪار دریدند..
یعنے همہ جـــا، غیر #خـــــدا
هیــــچ ∅ ندیدند...
#شهید_احمدعلی_نیرے
#شادی روح شهید فاتحه مع صلوات🌹🌹🌹
🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شاهکار حاج مهدی رسولی
دلم پرواز میخواد
#شادی روح پدر بزرگوارشون صلوات
ان شاءالله شافع همگی مون باشند🍃