°•|🌿🌹
#طلبه
#شهید_رحمتالله_زکیپور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فرازی_از_وصیتنامه
◽️آیا مگر ما نیستیم و نبودیم که سالها بر سر و سینهی خود میزدیم که ای حسین جان کاش با شما بودیم، ایکاش حسین(ع) فرمانده میشد و جان خود را در راه خدا برای رضای او هدیه میکردیم...
◽️مگر نه اینکه اگر در کربلای حسین بودیم همه چیزمان را برای اسلام فدا میکریم و به یاری او میشتافتیم..
◽️اگر اکنون نیز بر این عقیده هستیم، حالا ایران کربلاست و امروز عاشورای دیگر.. و نواده پاک خاندان رسولالله، حسین زمان امامخمینی است؛ آن طرف هم صدام یزید کافر از نواده کثیف ابوسفیان و دیگر طاغوتها...
◽️اگر ایمانی استوار داشته باشیم از برترین و بالاترین ملتها خواهیم بود ..
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@tashadat
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
قسمت چهارم🚫
این داستان واقعےاست🚫
.
#نقشه_بزرگ🔻
به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست#دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم
به خودم گفتم : خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار #شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق #شادی خانواده #داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... .
#ادامه_دارد....
🌷 @taShadat 🌷
قسمت ششم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
.
#داماد_طلبه .
با شنیدن این جمله چشماش پرید
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود
اون شب وقتی به حال اومدم
تمام شب خوابم نبرد
هم #درد ، هم فکرهای مختلف،روی همه چیز فکر کردم
یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم#اشک، قطره قطره از #چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود
من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم
حداقل #تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود
و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه #طلبه هر چقدر هم سخت و #وحشتناک باشه از این #زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ..چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، #همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... _وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟
ما اون شب #شیرینی خوردیم
بله، #داماد#طلبه است ... خیلی #پسر خوبیه
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم
"اما خیلی زود #خطبه عقد من و علی خونده شد"
البته در اولین زمانی که #کبودی های صورت و بدنم خوب شد
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
🌷 @taShadat 🌷
#ادامه_دارد... .
قسمت هفتم
🚫این داستان واقعےاست🚫
.
.
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد #طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ، هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ... خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور #خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم
از طرفی هم اون روزها#طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق #زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
.
#برگرفته_از_همسر_شهید
.
#ادامه_دارد .....
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت دهم 🚫این داستان واقعـےاست🚫 . چند لحظه#مکث کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه این ناراحتی می
قسمت یازدهم
.🚫این داستان واقعی است🚫
.
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد ، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام #علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود... علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ونباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم وباورش داشتم ... 9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...
🌷 @taShadat 🌷
فروشنده ی محصولات فرهنگی
و #طلبه ی حوزه ی علمـــیه بود. 🌺
در تاریخ ۲۶ اسفند ماه سال ۱۳۷۹ ازدواج کرد و دارای ۳ فرزند پسر بود. ❤️
به عنوان #بسیجی_مدافع_حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت.🍃
دوم اسفند ماه ۱۳۹۴، در زینبیه دمشق و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت تیر و ترکش و جراحات وارده شهید شد. 🕊
مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.🌾
4⃣
🌷 @tashadat 🌷
#طلبه ی شهید#ترکیه ای دفاع مقدس ، کمال قزل کایا🍃⚘🍃
در ژانویه ی ١٩۶۵ مطابق با ۱۳۴۳/۵/۱۳ در شهر تاشلیچای استان آغری کشور #ترکیه در خانواده ای مذهبی و شیعه متولد شد.
از ملی گرایی ، کمونیسم و بی دینی نفرت داشت. معتقد بود که مسلمانان نباید خود را درون مرزهای جغرافیایی که کفار وضع کردهاند محبوس و زندانی کنند.
🍃⚘🍃
به عشق #انقلاب و #امام خمینی (ره) و به خاطر علاقه ی زیادی که به شناخت #اسلام ناب محمدی داشت در دی ماه سال ١٣۵٩ به همراه پسرخاله ی خود « بحری اکیول » وارد #ایران شد.
🍃⚘🍃
2⃣
🌷 @tashadat 🌷
♢ همه حرفش #نماز_اول_وقت
همه فعالیتش نماز اول وقت
در هر شرایطی نماز اول وقت
یا #جماعت و در #مسجد
یا با خانواده در خانه
با بچه ها به مسجد می رفت برای نماز جماعت
در مهمانی یا در مسافرت برای برادر کوچکش که #طلبه بود سجاده پهن میکرد
او امام جماعت میشد و پدر ، اهالی خانه و خودش
به او اقتدا می کردند.
درس میداد می گفت #نماز_اول_وقت
در اردوهای آموزشی میگفت نماز اول وقت.
در میدان جنگ هم نماز اول وقت.
یاد این حرف افتادم:
《لبیک یا حسین(ع) یعنی #نماز_اول_وقت》🌸
#نماز_اول_وقت
🌺شهید مدافعحرمـ #مهدی_طهماسبی
•♡ټاشَہـادَټ♡•
👓 یکی از بزرگترین و موثرترین شهدای مدافع حرم #طلبه بزرگوار حجتالاسلام شهید صدرزاده است!
❗️ از مظلومیت طلاب که خیلی ها ایشون را میشناسند ولی نمیدونند طلبه بوده!
بزرگواری که حاج قاسم درباره او میگفت: آدم مصطفی را میدید عشق میکرد!
شهید مدافع حرم
حجت الاسلام والمسلمین #مصطفی_صدرزاده
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
روزچهارشنبہمجروحشدنشآخرین
ڪلاسحوزهروباهمبودیم...
ڪلاسڪہتمومشدسریعوسایلشو
جمعڪردکهبره؛
گفتیمآرمانڪجامیری؟
گفتامشبآمادهباشهستیم:)
گفتمآرماننرو💔'!
گفتنہ!بایدبرم..
بہشوخۍگفتیم:آرمانمیرۍشهید
میشیها!باخندھگفت
اینوصلہهابہمانمیچسبه:)
گفتیمبیاعڪسبگیریمشھیدشدی
میگذاریمپروفایلمون
نیومد؛هرکاریڪردیمنیومد:)💔🖐🏼'!
#برای_ایران
#شهید_آرمان_علی_وردی
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💛تیپــــــ خوبه برا خدا بزنــے
🌱نه بندهے خدا
✨🌹
#طلبه
#یادش_با_صلوات🌹
┈••✾•
🦋🦋🦋