#کلام_شهید
◈مرتّب خود را زیر ذرّهبین معیارهای #اسلام قرار دهید و در كارها و دیدگاههایتان #دقّت داشته باشید..
#شهید_عبدالحمید_دیالمه🌷
#کلام_شهید
◈مرتّب خود را زیر ذرّهبین معیارهای #اسلام قرار دهید و در كارها و دیدگاههایتان #دقّت داشته باشید..
#شهید_عبدالحمید_دیالمه🌷
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌸 ادواردو میگوید : «در نیویورڪ ڪه بودم یڪ روز در ڪتابخانہ قدم مےزدم و ڪتابها را نگاه مےڪردم ڪه چشمم افتاد بہ قرآن . ڪنجڪاو شدم ڪه ببینم در قرآن چہ چیزے آمده است . آنرا برداشتم و شروع ڪردم بہ ورق زدن و آیاتش ر ا بہ انگلیسی خواندم ؛ احساس ڪردم ڪه این ڪلمات ، ڪلماتے نورانے است و نمےتواند گفتہ بشر باشد . خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم ، آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعہ ڪردم و احساس ڪردم ڪه آن را مےفهمم و قبول دارم .»
🌸 ادواردو از ابتدای #اسلام آوردن توسط والدینش تهدید شد ڪه اگر مےخواهد مسلمان بماند خبرے از ارث نیست ...خانواده آنیلے براے آنڪه ادواردو را از ارث محروم ڪنند ، سعے زیادے در دیوانہ جلوه دادن وے داشتند . بہ همین منظور وی را در بیمارستانے روانے بسترے ڪردند ڪه بہ گفتہ ادواردو ، همہ ڪارڪنان آن یهودی بودند . ادواردو بہ خاطر ترس از شستشوے مغزے در آن تیمارستان سعے ڪرد تا از آنجا فرار ڪند .
🌸 ادواردو آنیِلی فرزند جیانی آنیلی - سرمایهدار و میلیاردر 💰 ایتالیایـے و مالڪ سابق مجموعه #فیات - و مارلا کاراچولو بود . مادرش هم یڪ پرنسس یهودے بود ؛ تنها سود دارایـےهاے خانواده او 60 میلیارد دلار در سال برآورد شده است . وے پس از قبول #مذهب تشیع نام خود را به #مهدی تغییر داد .
در تاریخ 24 آبان 1379 ، سرانجام دستهایـے پشت پرده تصمیم بہ حذف او گرفتند و وے را ناجوانمردانہ بہ شهادت رساندند .
#شهید_ادواردو_آنیلی
#شهید_نیویورڪ
🏴 @taShadat 🏴
❤️ #پیام_شهید ❤️
با وجود ولی #فقیه است که الان
#پیکر سست و نحیف غرب و شرق به
#لرزه در آمده و از هر راهی که بتوانند جلوی صدور این
#انقلاب را می گیرند که صدور
#اسلام باعث نابودی تمام
#مستکبرین خواهد شد .
🚩 #شهید_دفاع_مقدس 🚩
🕊 #محمدرضا_امیری 🕊
🏴 @taShadat 🏴
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سخنی_ازبهشت
حقیقت این است
که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم
#اسلام دست از سر ما بر نمیدارد .
ما باید بمانیم و کاری که میخواهیم انجام بدهیم .
همیشه باید مشغول یک مطلب باشیم
وآن ((#عشق)) است.🌹☺️
اگر عاشقانه با کار پیش بیایی
به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند .
حاج همت🌹
▪️ @taShadat ▪️
#بخشی_از_دست_نوشته_ها✨
من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید،
#پیام میدهم که خواهم آمد و
انتقام خونهای نا به حق ریخته را خواهم گرفت🌺
نگرانی من و تو ای خواهرم این است که مبادا #سازشی صورت گیرد
و خونهای #شهیدان به هدر رود و نتوانیم
ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم که ندای امام
همان ندای #اسلام است.🌱
اما
میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت،
زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است
و من و تو ای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است، میرویم و از آن جا به شاه حسنها و حسینها و ملک خالدها
خواهیم گفت که
به سراغتان خواهیم آمد
و دوباره #فلسفه_شهادت🌼 را زنده خواهیم کرد
و صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد
و روزه #خون خواهیم گرفت.🥀
9⃣
@tashadat
*•*🌷🕊*•*
این گل را به رسم #هدیه......
🔴 #مادر_مَرد
🔸از سرِزمین شالیزار آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم.
🔸 همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین #اسلام، #خدا و #رهبر.
🔻اگر شش پسر هم داشتم راضی بودم همه را در راه اسلام فدا کنم...
#افتخار میکنم خدا چنین فرزندی به من داده است.•*
#شهید مدافع حرم علی جمشیدی
#بازگشت قهرمان
@tashadat
#طلبه ی شهید#ترکیه ای دفاع مقدس ، کمال قزل کایا🍃⚘🍃
در ژانویه ی ١٩۶۵ مطابق با ۱۳۴۳/۵/۱۳ در شهر تاشلیچای استان آغری کشور #ترکیه در خانواده ای مذهبی و شیعه متولد شد.
از ملی گرایی ، کمونیسم و بی دینی نفرت داشت. معتقد بود که مسلمانان نباید خود را درون مرزهای جغرافیایی که کفار وضع کردهاند محبوس و زندانی کنند.
🍃⚘🍃
به عشق #انقلاب و #امام خمینی (ره) و به خاطر علاقه ی زیادی که به شناخت #اسلام ناب محمدی داشت در دی ماه سال ١٣۵٩ به همراه پسرخاله ی خود « بحری اکیول » وارد #ایران شد.
🍃⚘🍃
2⃣
🌷 @tashadat 🌷
🏝شهید رضا جوادی:
⚘هرکس به اندازه توانایی خویش احساس مسئولیت کند. در #انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت #اسلام بپردازید. مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید #انقلاب برای ما چه کرده. بگویید ما به عنوان یک شیعه #امام_زمان چه کاری برای انقلاب و #امام_زمان کردهایم.⚘
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#کلام_شهید
✍با ضدانقلاب داخلے بہ شدت مبارزه ڪنید و نگذارید ڪہ #هدفهاے
شوم خودشان را بہ ثمر برسانند.
در راه #اسلام از جان و مال خود
بگذرید و براے رضاےخداوند بزرگ
قدم بردارید.
#شهیدداریوش_اصلجوادیان
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
#عاشقانه_های_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدتقی_پکوک
فرمانده توپخانه لشکر محمد رسول الله (ص)
بدانید که به دو جای بدنم شلیک خواهد شد .
یکی به #مغزم که به #اسلام میاندیشد و دیگر به #قلبم که برای اسلام میتپد.
و همانطور که گفته بود در ۲۱ مرداد ۱۳۶۲ در جاده اسلامآبادِ غرب توسط گروهک تروریستی کومله به فیض #شهادت نائل آمد .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
✅غیرت کار خودش را کرد.
🤲طارمی با دعای مادر و🕌شفاعت شهدای شاهچراغ
دو گل به انگلیس زد.
البته گل اصلی را پدرش عالیشاه طارمی در ۱۳آبان به انگلیس زد....
#امام_زمان
#اسلام
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
شهید #ابراهیم_هادی :
از این حرف که برخی میگفتند «فقط میریم جبهه برای شهید شدن و...» اصلأ خوشش نمی آمد!
به دوستانش میگفت:
«بگید ما تا لحظه آخر ، تا جایی که نفس داریم برای #اسلام و #انقلاب خدمت میکنیم ، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آنوقت شهید میشویم .
ولی تا آن لحظهای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم.
میگفت باید اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید پای کارنامه ما را امضا کند و #شهید شویم.»🍃
#شهید_هادی
هدیه به روح مطهر شهید #صلوات🌹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی_تو_بخوای 💗
قسمت53
محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.
محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد.
تو دلم گفتم
خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟
امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود.
مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه.
نمیدونستم باید چکار کنم...
محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست.
قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش. محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد. مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید.
بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود.
امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت:
_میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.
اشکهام جاری شد.گفتم:
_محمد، من دیگه نمیتو...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_قوی باش زهرا. نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی #داعش هست،تا وقتی #اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر #بجنگیم که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. #تو باید #قوی باشی.نگو نمیتونم. #ازخدا بخواه کمکت کنه.
حرفش حق بود و جوابی نداشتم...
فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده.
محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.
بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که
_اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه.
شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)بهش گفتم.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.
علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.
محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول #حفظ_ظاهر میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.
دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.
گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع #استغفار میکردم.
گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم.
گاهی مستأصل میشدم،
گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.
روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از #نارضایتی_نبود.
امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد.
اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.
هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا.
فقط میخواستم...
🍁مهدی یار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت114
سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.
اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.صدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.
چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟
فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!
به آقاجون گفت:
_چرا به من نگفتین؟
-من گفتم چیزی بهت نگن.
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.
وحید نعره زد:
_زهرااااا
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!
همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟
رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_تهدیدت کردن؟!!!
با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟
قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم فدای_راه_امام_حسین(ع).
کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.
آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.
بعد اون روز....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313