#دلتنگـــی_خواهران_شهـــدا
برادر که داشته باشی برایت مهم نیست که #دیگران کنارت هستند یا نه #تو کسی را داری که جایِ خالیِ #تمامِ_آدمهایِ_دنیا را برایت پر می کند، کسی که مانندِ کوهی محکم و استوار، پشتِ بی پناهی ات می ایستد و به #جایِ_تو با نگرانی و ترس هایِ تو می جنگد
در نا امیدی ات #امید می شود و با تمامِ عشـــق و توانش در هر شرایطی دنبالِ شادی و #لبخندِ_تو می گردد .
برادر که داشته باشی
یکی را داری که به سمتِ پیروزی و #موفقیت روانه ات کند و موفق که شدی؛ بِایستد وبا کمالِ #افتخار، تشویقت کند.
کسی که برایِ #خوشبختیِ_تو زمین و زمانه را به هم بدوزد و تحتِ هر شرایطی هم که باشد پایِ تمامِ حرف و #قرارهایش بایستد✔️
برادر که داشته باشی
↫هم رفیق داری
↫هم عشــــق
↫هم امید و
↫هم #تکیه_گاه
#برادر_را_باید_داشت
که اگر #نباشد
جایِ خالی اش
با تمامِ #آدمهایِ خوبِ جهان هم پر نخواهد شد
جایت خیلی خالیست #برادر_شهــیدم
#شــهیـدمـحـمدغـفـاری ❤️
#یادش_باذکرصلواتــ 🌺
#تولدت_مبارک ای شهید آسمانی🕊
🎀 #امروز تولد فرشته ای آسمانیست...
🎊فرشته ای خاکی از جنس #آسمان و با دلی💖 دریایی...
🎀پرستویی🕊 که هجرت کرده اما هجرت به هرجایی نه❌ هجرت به #وادی_عشق...
🎊آری #مقصدش وادی عشق بود...
🎀وچه زیبا✨ پا به عرصه گیتی نهادی
🎊وچه زیبا رفتی و #افتخار آفرین شدی و چه زیبا #لبیک گفتی...
🎀 #فرشته جایش این دنیا نیست🚫
🎊 #تو از همان اول رفتنی بودی...
#شهید_محمودرضا_بیضایی 🌷
#سالروز_ولادت🎈
🌷 @taShadat 🌷
*•*🌷🕊*•*
این گل را به رسم #هدیه......
🔴 #مادر_مَرد
🔸از سرِزمین شالیزار آمدم دیدم خانه پر از جمعیت است که قضیه را فهمیدم.
🔸 همان لحظه خدا را شکر کردم و گفتم: این بچه را دادم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، برای دین #اسلام، #خدا و #رهبر.
🔻اگر شش پسر هم داشتم راضی بودم همه را در راه اسلام فدا کنم...
#افتخار میکنم خدا چنین فرزندی به من داده است.•*
#شهید مدافع حرم علی جمشیدی
#بازگشت قهرمان
@tashadat
#نهج_البلاغه
✅عار بودن #بخل و #افتخار بودن کرم و سخاوت بر کسى پوشیده نیست،
زیرا
🌺🍃اولاً :
بخل سبب نفرت مردم از بخیل مى شود و افراد نزدیک و دور از او فاصله مى گیرند
🌺 🍃ثانیا:
بخل سبب سنگدلى و قساوت است،
زیرا بخیل ناله #مستمندان را مى شنود و چهره رقت بار آنها را مى بیند و در عین حال به آنها کمکى نمى کند و این مایه قساوت است.
🌺🍃ثالثا:
بخل سبب مى شود که بسیارى از منابع #اقتصادى از گردش تجارى سالم خارج شود و به صورت کنز و اندوخته در آید در حالى که گروه هایى در جامعه ممکن است به آن نیاز داشته باشند.
🌺🍃 رابعاً:
افراد بخیل گاه به #زن و #فرزند خود نیز تنگ و سخت مى گیرند به اندازه اى که مرگ او را آرزو مى کنند و این عار و ننگ دیگرى است.
🌺🍃خامسا :
افراد بخیل به سبب دلبستگى فوق العاده غیر منطقى به مال و ثروتشان از نظر تفکر اجتماعى بسیار ضعیف و ناتوانند و این هم ننگ و عار دیگرى است
🌷@tashadat🌷
#نابغهی_دفاعمقدس
ڪسی که #استراتـژی #جنگ را تغییر داد و #صحنهی نبرد را به عمق دشمن هدایت ڪرد و از #پدافنـد و #نگهـداری زمین به افنـد تبدیل ڪرد .
#سردار شهید حسن باقری🍃⚘🍃
وقتی #آقا♡به #حسن باقری #افتخار کرد.🍃
#خاطره سردار سرلشکر رحیمصفوی درباره #شهید حسن باقری:
با اینکه #فرمانده عملیات خوزستان بودیم، اما بنیصدر اصلاً ما را به جلسهها راه نمیداد. ما میرفتیم خدمت #آقاش♡ و #ایشان دست ما را میگرفت و میبُرد در جلسه. بنیصدر هم دیگر جرأت نمیکرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با #حمایت #حضرت آقا♡ بود تا #واقعیتهای جنگ را برای اعضا بگوییم.
🍃⚘🍃
در یکی از جلسات شورای عالی دفاع که به ریاست بنیصدر تشکیل شده بود، من و #شهید حسن باقری حضور داشتیم. برادران ارتشی گزارشهایشان را دادند و مسائلی را از زاویهی دید خودشان مطرح کردند. بعد نوبت به ما رسید. من به #حسن باقری -که مسئول #اطلاعات بود- گفتم که شما برو پای نقشه. حضرت آقا♡ یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من حداکثر پنجاه کیلو بودم؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم میبستم. #حسن باقری که دیگر از من خیلی لاغرتر بود.
🍃⚘🍃
5⃣
🌷 @tashadat 🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۱۷ و ۱۸
عمو محمود اینا هم رفتن و من موندم و یه دنیا غم.... مامان دیگه اون مامان قبل نبود، محمد دیگه اون محمد قبل نبود ، منم ، دیگه اون شیوای قبل نمیشم...کارم شده بود شبا تا اذان صبح گریه بقیشم دلداری دادن مامان
" دلم برات تنگ شده بابا ، میگن شهدا زندهن ، پس کجایی بابایی ؟ چرا دیگه بهم نمیگی دختر باهوش بابا؟؟؟؟ دیگه وقتی محمد بهم میگه خرگوش خانم، کسی نیست بگه این دختر باباشه...میدونی چقدر دلتنگ شب بخیر گفتن هاتم بابایی ؟ چقدر میخوام دوباره احترام نظامی بگذاری برام ؟
اصلا اینا نه فقط باش ی بار دیگه بگو شیوای بابا فقط ی بار قول میدم دیگه چیزی نخوام بابا.......بابا......بابا......"
زندگی چقدر سخت شده بود بعد بابا ، چقدر نبودش احساس میشد و این درد بدی داشت
چند ماه از این واقعه گذشت....
هیچ چیز مثل قبل نشد من به کلاس دهم رفتم باید مدرسهم عوض میکردم و اونجا هیچکی نمیدونست من #دخترشهیدم
روز اول مدرسه با بغل دستیم که اسمش «حنانه» بود دوست شدم حنانه دختر خوب و درس خونی بود و خونشون هم کوچهی روبرویی ما بود بخاطر همین قرار گذاشتیم که هر روز با هم بریم و بیاییم
۶ ماه از شهید شدن بابا گذشته بود و هر روز بیشتر دلتنگش میشدیم....
بین دو راهی مونده بودم الان ۲ هفتهی کامله که حنانه دوست صمیمیمه ولی هنوز نمیدونستم بهش بگم فرزند شهیدم یا نه
مدرسه ما یه مراسمی داشت ،
که روزهای پنجشنبه شهید معرفی میکرد ، پس دیر یا زود همه میفهمیدن فرزند شهیدم، از اینکه بدونن پدرم شهید شده خجالت نمیکشم ، بلکه بهش #افتخار هم میکنم ولی نمیخوام به این دلیل بهم احترام بگذارن یا اگه اتفاقی افتاد به #شهید_بودن پدرم ربط بدن
هر هفته یکی از شهدا اسمشون رو ، رو دیوار زده بودن
هفته اول : شهید مرتضی آوینی
هفته دوم : ابراهیم هادی
هفته سوم : عباس دانشگر
و......
هفته نهم : رضا هاشمی .....
وای هنوز زوده ، اگه حنانه بفهمه ، احتمالا ناراحت میشه که بهش نگفتم ، باید همین امروز بهش بگم
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و بچه ها هم دیگه رو هل میدادن و با شتاب از در بزرگ مدرسه رد میشدن. و من همراه حنانه آروم و با آرامش از در مدرسه عبور کردیم ، نمیدونستم از کجا شروع کنم ، یا اصلا الان موقع خوبی هست ؟بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با مغزم شروع کردم :
_ ام .... حنانه ....
+ جانم
_ راستش...مدرسه هر...مدرسه هر هفته... یه شهید رو معرفی میکنه....و .....
+ اتفاقی افتاده ؟
_ آره....یعنی نه..... فقط هفته نهم........ شهید..... پدر .... منه .....
ایستاد برگشت سمتم :
+ شیوا .. شوخی ... شوخی نمیکنی؟؟
بغض کردم :
_ نه حنانه شوخی کجا بود پدر من ۶ ماهه شهید شده
بغضم شکست و قطرات اشک یکی پس از دیگری از دریاچه چشمانم فرو میریختن و مهمان صورتم میشدن
ادامه دادم :
_ میخواسم یکم دیگه بهت بگم ولی.... ولی ترسیدم اگه بفهمی بگی چرا زودتر بهت نگفتم
دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن ملایمی که بغض درونش مشخص بود گفت :
_لازم نبود الان بگی.... میتونستی هر وقت آماده بودی بگی
و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد. بغلم کرد و با آرامشی که در آغوشش بود آرام تر شدم ...
با حنانه به سمت خونه راه افتادیم.تا آخرهای راه هر دو ساکت بودیم و به کوچه نزدیک شدیم که خانم جوانی برامون دست تکون داد و به سمتمون دوید بعد چند ثانیه نفس نفس زدن گفت :
_ سلام حنانه ، سلام شیوا
حنانه لبخندی زد و گفت :
+ سلام آبجی
بالاخره از فکر دراومدم و آروم سلامی گفتم
_ خب شیوا جون ، امروز باید با حنانه بریم جایی
+نه بابا این چه حرفیه. من خودمم کار دارم باید برم جایی
و بعد حنانه پرید تو بغلم و در گوشم طوری که خواهرش نفهمه گفت :
_مرسی که گفتی
و همراه با خواهرش دور شدن
تو راه فکر کردم چکار کنم حرفم دروغ نشه. برای همین رفتم خرازی نزدیک خونمون نمد خریدم تا یه خرس قهوهای درست کنم. خودمم نمیدونم این ایده چرا به ذهنم اومد. شاید بخاطر در آمدن از فکر بابا بود ...
بخاطر گریه ای که کرده بودم سرم درد میکرد با سر درد شدید وارد مغازه خرازی شدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷 @tashahadat313