eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷جدیدترین عکس مزار @tashahadat313
سلام باز اومدم با یه رمان جدید به نام همراه ما باشید ❤️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان جدید کانال به نام 🔥 خلاصه: آریل، در جهنمِ معرکه سوریه چشم باز کرده و کودکی‌اش پر شده از خاطرات تلخ و زخم‌های کاری بر روح و روانش. در یکی از آن روزهای سختِ جنگ، فرشته نجاتی سر می‌رسد و آریلِ پنج ساله را از جهنم جنگ سوریه بیرون می‌کشد تا مسیر زندگی‌اش را تغییر دهد. حالا آریلِ جوان، برای رسیدن به آینده‌ای روشن‌تر، قدم به ایران گذاشته و به دنبال فرشته نجاتش می‌گردد؛ اما حاشیه‌ی مهم‌تر از متنی در زندگی اوست که کم‌کم تبدیل به گره کوری می‌شود سر راه خوشبختی‌اش. آریل ناچار است زندگی‌اش را برای... نویسنده فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. سوره مبارکه زمر، آیه ۷۵. تقدیم به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلوات الله علیه، و تقدیم به دخترشان، فاطمه زهرا سلام الله علیها... و تقدیم به فرزندان دخترشان... قسمت 1 🌾فصل منفی یک: پوچ‌زده تیرماه ۱۴۰۷، کرانه باختری، فلسطین اشغالی انگار داشت در یک فیلم آخرالزمانی قدم می‌زد. گویا هزاران سال از سکونت آخرین انسان‌ها در شهرک می‌گذشت. هیچ انسانی در سرتاسر خیابان به چشم نمی‌خورد. درخت‌ها و بوته‌های کنار خیابان هرس نشده و خودشان را با آب باران زنده نگه داشته بودند. گاه صدای هوهوی باد میان درختان و ساختمان‌های خالی و گاه صدای پرنده‌ها، گربه‌ها و سگ‌های ولگرد، سکوت شهرک را می‌شکست. اثر موشک بر تن بعضی ساختمان‌ها مانده بود؛ طوری که به سختی خودشان را سرپا نگه داشته و در آستانه ریزش بودند. شیشه مغازه‌ها شکسته و اجناسشان به غارت رفته بود؛ درست مثل یک فیلم آخرالزمانی. کف خیابان پر شده بود از برگ‌های خشک، زباله و پلاستیک و تکه‌پاره‌های پرچمی سپید و آبی. ایستاد. خم شد. پرچم خاکی، پوسیده و پاره را از روی زمین برداشت. تکه‌ای از پرچم نبود و فقط سه پر برای ستاره شش‌پرش مانده بود. خطوط آبی‌اش کدر و لجنی شده بودند و سپیدی‌اش به سیاهی می‌زد. ترحم‌برانگیز بود؛ مثل تمام شهرک، مثل خود دانیال که داشت با نگاهی حسرت‌بار به پرچم نگاه می‌کرد. پرچم را انداخت گوشه‌ای؛ روی یک نیمکت ایستگاه اتوبوس. با خودش فکر کرد: سرزمین موعود... قوم برگزیده... ستاره داود... پوزخند زد و صدای خودش را در ذهنش شنید: که چی؟ زندگی خالی از معنا شده بود؛ مثل همین شهرکِ خالی از سکنه. دانیال مانده بود و یک زندگیِ پوچ، دانیال مانده بود و یک شهرکِ خالی... شهرکی که نه زلزله‌زده بود، نه جنگ‌زده، نه طوفان‌زده... با خودش فکر کرد: یه شهرکِ... یه شهرکِ مهاجرزده... نه. یه شهرکِ ترس‌زده... نه دقیقا. یه شهرکِ پوچ‌زده... آره... پوچ‌زده. یه همچین چیزی. نشست روی همان نیمکت ایستگاه اتوبوس. دستانش را بر موهای سیاه و کم‌پشتش کشید. از خودش پرسید: چی شد که اومدیم اینجا؟ بدیهی بود. پدربزرگش آمده بود که در سرزمین موعود زندگی کند. زیر سایه دولت یهودی. جایی که حقش بود. بدون تبعیض و یهودستیزی... پدربزرگش از اولین ساکنان این شهرک بود. از یک جایی به بعد، دانیال خالی شد؛ مثل شهرک. دانیال خالی می‌شد و حساب‌های پنهانش در کشورهای کوچک پر می‌شدند. دستش را کوباند روی زانویش: فقط چند سال دیگه صبر کن. به وقتش می‌زنی بیرون و خلاص می‌شی. و صدای خودش، از خودش پرسید: اگه گندش دراومد چی؟ -سازمان به اندازه کافی درگیر هست که ذهنش رو درگیر اختلاس‌های کوچولو نکنه؛ مخصوصا اگه اختلاس کار یه مامور فوق حرفه‌ای باشه. خندید. اختلاسِ کوچولو! صدای دیگری پرسید: بعدش چی؟ می‌خوای چکار کنی؟ -نمی‌دونم. به وقتش تصمیم می‌گیرم. شاید هم نیاز داشت یک نفر به ایمانش تنفس مصنوعی بدهد و برش گرداند به یکی دو سال پیش؛ وقتی که سرشار از انگیزه بود. مثل وقتی که زندگی در این شهرک جریان داشت. ولی مگر می‌شد شهرکِ مرده را به زور احیا کرد؟ ساکنان شهرک، آرام‌آرام ترکش کرده بودند؛ از همان یکی دو سال پیش. از همان روزهایی که گنبد آهنینشان ترک برداشت، اعتماد ساکنان هم ترک خورد. مثل مرگ تدریجی با منوکسید کربن بود. دانیال یک روز آمده بود به شهرک و دیده بود هیچ‌کس نیست؛ حتی خانواده خودش. فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 2 سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان به سمت پنجره مسجد پرتش کردم. صدای شکستنش، روی سکوت شب تابستان و صدای جیرجیرک‌ها خش انداخت. هوای بعبدا آن هم در شب، خیلی گرم نبود؛ اما آتش در درونم شعله می‌کشید. سنگ بعدی را از روی زمین برداشتم و پنجره دیگری را نشانه رفتم. متاسفانه یا خوشبختانه، کسی در مسجد نبود. زیر لب غریدم: آرسن احمق. آرسن الاغ. آرسن عوضی. و سنگ را کوبیدم به پنجره بعدی. شیشه را شکافت و سرتاسرش ترک انداخت. صدای شکستنش، حکم یک لیوان آب داشت روی کوه آتش. دندان بر هم ساییدم و با صدایی خفه، جیغ کشیدم: لعنتیای احمق. خم شدم و از حاشیه جنگلی خیابان، سنگ دیگری برداشتم برای زدن پنجره سوم؛ اما صدای فریادی متوقفم کرد: چکار می‌کنی؟ انتهای کوچه، پسری جوان، نگاه اخم‌آلودش را به من دوخته بود. حتما یکی از نمازگزارهای احمق مسجد بود. سنگ را در دستم فشردم. حاشیه‌های تیز سنگ، دستم را به سوزش انداختند. نفسم را با خشم بیرون دادم و سنگ را پرت کردم به سمت او: به تو ربطی نداره. گم شو. جاخالی داد. حیف، سنگ دقیقا از کنار شقیقه‌اش گذشت. صورتش سرخ شد: چه غلطی کردی؟ و قدم تند کرد به سمتم. قدمی عقب رفتم و تا خواست مشتش را پای چشمم بخواباند، با زانو کوباندم زیر شکمش. افتاد روی زمین و به خودش پیچید. فریاد دردآلودش شد یک سطل آب روی همان کوه آتش. فریادش، چندنفر از دوستانِ احمق‌تر از خودش را کشاند پشت مسجد. خود بدبختش افتاده بود روی زمین و از درد به خود می‌پیچید. یکی‌شان که از بقیه درشت‌تر بود، دوید به سوی من و بقیه‌شان رفتند کمک آن بدبخت که داشت مثل بچه‌ها گریه می‌کرد. هیچ تاکتیکی برای دفاع از خودم مقابل آن وحشی‌های عصبانی نداشتم و واضح بود که از پس هیچ‌کدامشان بر نمی‌آمدم. قدم اول به عقب را آرام برداشتم و نیم‌خیز شد به سمتم. جست زدم سمت دوچرخه‌ام. سوارش شدم و با تمام قدرت رکاب زدم. انقدر رکاب زدم که پاهایم بی‌حس شدند. باد می‌خورد به گردن و صورتم و در تیشرت گشاد و پسرانه‌ام می‌پیچید؛ و آن شب تابستانی را برایم به زمستان سرد تبدیل کرده بود. وقتی مطمئن شدم دست آن احمق‌ها به من نمی‌رسد، دوچرخه را متمایل کردم به سمت حاشیه جاده و پایم از رکاب زدن ایستاد. -شانس آوردی که بهت نرسیدن. انقدر ناگهانی سرم را به سمت صدا چرخاندم که گردنم تیر کشید. پسر جوانی، شاید هم‌سن و سال آرسن، پشت سرم ایستاده بود. با بی‌خیالی آدامس می‌جوید و دست در جیب شلوارش داشت. چهره‌اش به اهالی بعبدا نمی‌خورد؛ زیادی سیاه‌سوخته بود. داد زدم: تو دیگه کدوم خری هستی؟ انگشت سبابه‌اش را گذاشت روی بینی‌اش: هیس! فاصله‌مان فقط ده قدم بود. داشتم در ذهنم محاسبه می‌کردم که اگر چاقو درآورد، چطور پا بگذارم به فرار؛ هرچند نگاهش مثل یک گرگ گرسنه نبود. بیشتر شبیه روباهی بود که در ذهنش نقشه می‌چیند. گفت: دیدم چکار کردی، ولی واقعا درست نیست که یه دخترکوچولو این وقت شب بیرون باشه. در بانک اطلاعات ذهنم جست‌وجو کردم؛ چنین آدمی نبود در زندگی‌ام. خواستم بروم که جلو آمد و انگار که ذهنم را خوانده باشد، گفت: من همه‌چیز رو درباره‌ت می‌دونم. دلم می‌خواست بزنم مغزش را با هرچه که می‌دانست و نمی‌دانست متلاشی کنم؛ از سویی هم کنجکاوی و عدم اعتماد، در ذهنم جنگ به راه انداخته بودند و اجازه صدور یک فرمان واحد را به بدنم نمی‌دادند. اما ناگاه، کلمه‌ای از دهانش درآمد که در جا میخکوبم کرد؛ کلمه‌ای که سال‌ها بود از دهان کسی نشنیده بودم: - سلما! فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 31 May 2024 قمری: الجمعة، 22 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️15 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️17 روز تا روز عرفه ▪️18 روز تا عید سعید قربان ▪️23 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام @tashahadat313
حدیث گرافی 📜پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔹ملْعُونٌ مَنْ أَلْقَى كَلَّهُ عَلَى اَلنَّاسِ 🔸کسی که بار خود بدوش مردم افکند، ملعون( محروم شده از رحمت خدا) است! 📗تحف العقول، ص ۳۷ @tashahadat313
🌿فرازی از وصیت نامه💌 ✨دوست‌ دارم‌ اگر شهيد‌ شوم، پيكری‌ نداشته‌ باشم.. از ادب‌ به‌ دور است، نزد سيدالشهدا، سالم‌ و‌ كفن‌پوش‌ محشور‌ شوم.. ✨و اگر پيكرم‌ برگشت، دوست‌ دارم‌ سنگ‌ قبری‌ برايم‌ نگذارند؛ برايم‌ سخت‌ است‌ سنگ‌مزار‌ داشته‌ باشم وحضرت‌ زهرا بی‌نشان‌ باشند..:)💔' ...🌷🕊 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ...۱۰۱ سهم انسانها از خدا، •به اندازه‌ی جانشان برای جا شدن خدا • خالی بودن جانشان از غیر خدا • و طهارت جانشان برای پر شدن از خدا • بستگی دارد. برای سهم بیشتر، اندازه‌هایت را تغییر بده. @tashahadat313
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🔮 🌹 ✨ «... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آن‌ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آن‌ها باشم. آنهایی که با بودن‌شان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. 🍃خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.» @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ با دکتر سعید جلیلی راه شهید خدمت آیت‌الله رئیسی را ادامه خواهیم داد @tashahadat313
🗒چهل سال است که قدرت‌نشین است، اما عاجز از جذب «بدنه‌ی اجتماعی». همواره «ریاست» داشته و نه «محبوبیت». اینک نیز می‌خواهد با انتشار «نقشه‌ی سفر اسنپی»اش، «سفرهای نرفته‌ی واقعی‌»اش را جبران کند؛ اما سفری در «تهران» و از «وزارت کشور» به «پاستور»، نه سفری در «نامرکز» و به میان «مردم». همچنان مختصاتش، آمرانه است. 🖇 تعلیقه: همه به سفر می‌روند؛ یکی برای «سیاحت»، شمال می‌رود، یکی برای «ریاست»، پاستور می‌رود، یکی هم برای «خدمت»، به دامنه‌ی کوه‌های دورافتاده می‌رود و می‌سوزد. آری، «مقصد» مهم است نه «سفر»؛ چون این مقصد است که «انگیزه‌‌» را آشکار می‌سازد. فرق می‌کند که «مردم» به چشم رأی‌دهنده‌ی برده‌صفت و مطیع دیده شوند یا مقصدی که باید برایش جان داد و گداخت. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش سید ابراهیم رییسی به نقاشی‌اش در یکی از سفر‌های استانی چقدر متواضعانه و چقدر با ادب😔 @tashahadat313
💢نگهبان میله و تنبیه متفاوت شهید یوسف الهی برای فردی که وظیفه اش را درست انجام نمی دهد طبق روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی... 🔹محمد حسین یوسف الهی تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتماً در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر می زد. 🔸اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار پدرانه اش موجب می شد که آن فرد هم متوّجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت. 🔹یک شب شهید اکبر شجره نگهبان بود امّا بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود. 🔸محمد حسین وقتی که از راه می رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد. 🔹نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و محمد حسین را در جای خود می بیند خیلی خجالت می کشد محمد حسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی گذارد. 🔸خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش او را از انجام کار محروم کنند برای بچّه های اطّلاعات شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود. 🔹مثلاً اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این ها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود. 🔸منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه 75... @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 01 June 2024 قمری: السبت، 23 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق و روز زیارتی ایشان 🔹جنگ بنی قریظه، 4ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️14 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️16 روز تا روز عرفه ▪️17 روز تا عید سعید قربان ▪️22 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐دنیا به آب دریا می ماند… 🔻الإمامُ الصادق عليه السلام: 🔹 مثَلُ الدُّنيا كَمَثَلِ ماءِ البَحرِ؛ كُلَّما شَرِبَ مِنهُ العَطشانُ ازدادَ عَطَشا حَتّى يَقتُلَهُ . 🔸حكايت دنيا، حكايت آب درياست كه هرچه تشنه از آن بيشتر بنوشد، تشنه تر مى شود تا سرانجام، او را بكُشد. 📚 الكافی، ج۲، ص۱۳۶. 📎 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال‌وهوای مزار شهید امیرعبداللهیان در حرم حضرت عبدالعظیم @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ... ۱۰۲ هر عملی که زیبا نیست، هر فکری که پاک نیست، هر رفتاری که سالم نیست، و از انسان سر می‌زند؛ نشانِ تفاوت او با مرکز است. همان تفاوتی که علّت فاصله گرفتن او از منبع سلامت و طهارت است. @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 2 سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان به سمت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 قسمت 3 چمدان را به سختی دنبال خودم می‌کشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همه‌چیز برایم تازگی دارد. هوای ایران را عمیق نفس می‌کشم و با چشم، لحظه‌لحظه‌اش را عکس می‌گیرم. مثل همیشه است: تمیز، امن، پرجنب‌وجوش. ویترین مغازه‌ها و تابلوهای تبلیغاتی فرودگاه چشمک می‌زنند. سالن نوساز و بزرگ، از تمیزی می‌درخشد و طرح‌های سنتی ایرانی نقش بسته بر دیوارهای فرودگاه، ورودم به اصفهان را خوش‌آمد می‌گویند. داخل سالن خبری از گرمای هوای بیرون نیست. همهمه مسافرها و پیجر فرودگاه، آهنگ زندگی می‌نوازد. ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال می‌کند. دو مرد درشت‌هیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستاده‌اند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناسایی‌شان را نشانم می‌دهند: لطفا با ما بیاید. دستم می‌رود روی روسری‌ام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. در دل به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... هیچی نیست. - ببخشید، مشکلی پیش اومده؟ صدای آرسن را می‌شناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش می‌رسد. یکی از مردان، برمی‌گردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بی‌دست‌وپا. دست روی سینه آرسن می‌گذارد و آرام هلش می‌دهد: نه، بفرمایید. آرسن سکندری می‌خورد به عقب. مرد دیگر، با دست هدایتم می‌کند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن می‌دود دنبالمان: من برادر ایشونم. -برادر من مُرده؛ پسره خنگ. این جمله فقط از ذهنم رد می‌شود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور! آن وقتی که باید می‌آمد نیامد؛ حالا هم بودنش هیچ فایده‌ای ندارد. مردها بی‌توجه به آرسن، دو سوی من را احاطه می‌کنند تا برویم به حفاظت. تا برسیم به حفاظت فرودگاه، هزاربار از خودم می‌پرسم مشکل کجاست و قرار است چه بلایی سرم بیاید؛ اما زبانم قفل شده و نمی‌توانم چیزی بپرسم. شاید هم مغزم هشیارانه زبان را قفل کرده تا با گفتن جملات بیهوده، کار را خراب‌تر از این نکنم. با پای لرزان و نفسی که به سختی می‌آید و می‌رود، خودم را به میز اتاق حفاظت می‌رسانم. پشت میز می‌نشینم و سرم را به دستانم تکیه می‌دهم. مردی جوان، سیاه‌پوش و با لباس شخصی، مقابلم می‌نشیند. می‌گوید: خانم آریل اباعیسی؟ سرم را تکان می‌دهم. در خودم جمع می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم و گذرنامه‌ام را نشانش می‌دهم. بدون این که به گذرنامه نگاه کند، می‌گوید: برای چی اومدین ایران؟ تمام نیرویم را متمرکز می‌کنم روی حنجره‌ام تا صدایم نلرزد: من... دانشجو هستم... بورسیه... سفارت لبنان... جمله‌ام که تمام می‌شود، حس می‌کنم نفسم هم تمام شده. فارسی حرف زدن هیچ‌وقت به اندازه الان برایم سخت نبود! مرد می‌گوید: چه رشته‌ای؟ -اَ... ادبیات فارسی... -فارسی رو کجا یاد گرفتید؟ -س... سفارت ایران... به ذهنم فشار می‌آورم تا کلمات را کنار هم بچینم و اضافه کنم: م... م... من... عا... شق... ای... را... نم... این جمله یکی از اولین جملاتی بود که یاد گرفتم؛ اما حالا گفتنش مثل جان کندن است. مرد می‌پرسد: مسیحی هستید؟ بین راست و دروغ می‌مانم؛ فقط لحظه‌ای. و بعد، دروغ را انتخاب می‌کنم: بله. سریع لبانم را جمع می‌کنم داخل دهانم. مسیحی نیستم. مسلمان هم نیستم. من خودمم؛ بدون تعلق به هیچ دین و کشور و نژادی. فاطمه_شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 4 مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز را برمی‌دارد و یک لیوان کاغذی را برایم پر می‌کند. لیوان آب را هل می‌دهد به سمتم و سریع آن را می‌قاپم. آب را یک نفس سر می‌کشم. دلم درد می‌گیرد و تهوع می‌افتد به جان معده‌ام. دیگر کنترل فک و دندانم را ندارم و با صدای بلندی به هم می‌خورند. زانویم می‌پرد بالا و پایین. پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم تا در فضای سیاه مقابلم، کلمات را به یاد بیاورم: چ... چرا... م... منو... بیشتر از این به یاد نمی‌آورم؛ نه فارسی را و نه عربی را. مرد می‌گوید: اخیرا با پدر واقعی‌تون تماس داشتید؟ یا نزدیکان ایشون؟ دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام تا قلبم را بالا نیاورم. اتاق دور سرم می‌چرخد. پدر واقعی... چنین موجودی سال‌هاست مرده و دفن شده در ذهنم؛ اما ناگاه از گور می‌آید بیرون؛ با صورت و دستانی خون‌آلود. با بدنی متلاشی و گندیده. مثل یک زامبی. هجوم می‌آورد به سوی من؛ اما پاهایم را حس نمی‌کنم برای فرار. الان است که بمیرم. و می‌میرم. *** مرصاد دستش را کوبید روی میز: کی بهتون گفت سرخود کاری انجام بدین؟ این را انقدر بلند گفت که رگ‌های گردنش ورم کردند. افسر حفاظت فرودگاه، انگار که صدای مرصاد را نشنیده باشد، دست به سینه و خیره به میز، شانه بالا انداخت: شما مافوق ما نیستید. مرصاد دست به کمر زد و نفس عمیق کشید. دور خودش چرخید و دوباره انگشت اشاره‌اش را به سمت افسر حفاظت گرفت: اگه کوچک‌ترین اتفاقی براش بیفته، همه‌مون باید جواب پس بدیم. به دولت خودمون، دولت لبنان، رسانه‌ها، کوفت، زهر مار... افسر حفاظت صدایش را کمی بالا برد: آقای محترم! من فقط وظیفه روتینم رو انجام دادم. حال اون خانم هم الان خوبه و هیچ مشکلی نیست. لازم نیست شما دخالت کنید. مرصاد خندید؛ عصبی و خشمگین: من دخالت کردم یا شما؟ افسر حفاظت سعی کرد آرام بماند: با توجه به شرایط اخیر، ما وظیفه داریم سوابق اتباع خارجی رو بررسی کنیم و نسبت به اتباعی که شرایط خاص دارن حساس باشیم. -احیاناً لازم نبود قبلش یه استعلام از ما بگیرین؟ افسر حفاظت سکوت کرد. سرش را به سمت دیگری چرخاند و پشت گردنش را ماساژ داد. مرصاد به سمت در رفت؛ اما قبل از این که آن را باز کند، برگشت سمت افسر حفاظت: ما هم بهش مشکوک بودیم؛ ولی بررسی‌های میدانی نشون می‌ده پاکه و هیچ ارتباطی با داعش یا گروه‌های تروریستی دیگه نداره. بیشتر از این کشش ندین و بذارین بره. *** گلویم می‌سوزد از تشنگی. سیاهی مطلق احاطه‌ام کرده است و برای فرار کردن از آن، چشمانم را باز می‌کنم. نور خودش را می‌کوبد به چشمانم و این یعنی هنوز زنده‌ام. دختری بالای سرم ایستاده، با مانتو و شلوار و مقنعه سبز، دست به سینه و خیره به من. می‌گوید: حالت خوبه؟ سی ثانیه طول می‌کشد تا جمله‌اش در ذهنم فهم شود و آنچه در ذهن دارم را، به زبان فارسی ترجمه کنم و به زبان بیاورم: خوبم... اینجا... کجا... -می‌تونی بلند شی؟ به دستانم تکیه می‌کنم برای نشستن. علامت یگان حفاظت روی سرآستین دختر، نشان می‌دهد از ماموران حفاظت فرودگاه است. دختر از اتاق بیرون می‌رود و وقتی برمی‌گردد، آرسن هم پشت سرش است. حتی اینجا هم دیدنش نمی‌تواند خوشحالم کند؛ فقط هورمونی به نام «انگیزه کشتن آرسن» ترشح می‌شود در تمام بدنم. دختر به آرسن می‌گوید: اگر حالشون خوبه، می‌تونید ببریدشون. مشکلی نیست. آرسن، با سربه‌زیریِ چندش‌آورش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. دختر باز هم دست به سینه، گوشه‌ای از اتاق می‌ایستد و منتظر رفتنمان می‌شود. آرسن زانو می‌زند کنار تخت که حتما برای استراحت کارمندان فرودگاه است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 02 June 2024 قمری: الأحد، 24 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️13 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️15 روز تا روز عرفه ▪️16 روز تا عید سعید قربان ▪️21 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام @tashahadat313
🌷 امام رضا (عليه السلام) : 🖌 مردى نزد سرور ما رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمد و عرض كرد : به من اخلاقى بياموزيد كه خير دنيا و آخرت در آن جمع باشد. ✍ حضرت فرمودند : دروغ نگو!! 📚فقه الرضا (عليه السلام) ص۳۵۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313