eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🔮 🌹 ✨ «... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آن‌ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آن‌ها باشم. آنهایی که با بودن‌شان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. 🍃خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سؤال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم.» @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ با دکتر سعید جلیلی راه شهید خدمت آیت‌الله رئیسی را ادامه خواهیم داد @tashahadat313
🗒چهل سال است که قدرت‌نشین است، اما عاجز از جذب «بدنه‌ی اجتماعی». همواره «ریاست» داشته و نه «محبوبیت». اینک نیز می‌خواهد با انتشار «نقشه‌ی سفر اسنپی»اش، «سفرهای نرفته‌ی واقعی‌»اش را جبران کند؛ اما سفری در «تهران» و از «وزارت کشور» به «پاستور»، نه سفری در «نامرکز» و به میان «مردم». همچنان مختصاتش، آمرانه است. 🖇 تعلیقه: همه به سفر می‌روند؛ یکی برای «سیاحت»، شمال می‌رود، یکی برای «ریاست»، پاستور می‌رود، یکی هم برای «خدمت»، به دامنه‌ی کوه‌های دورافتاده می‌رود و می‌سوزد. آری، «مقصد» مهم است نه «سفر»؛ چون این مقصد است که «انگیزه‌‌» را آشکار می‌سازد. فرق می‌کند که «مردم» به چشم رأی‌دهنده‌ی برده‌صفت و مطیع دیده شوند یا مقصدی که باید برایش جان داد و گداخت. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش سید ابراهیم رییسی به نقاشی‌اش در یکی از سفر‌های استانی چقدر متواضعانه و چقدر با ادب😔 @tashahadat313
💢نگهبان میله و تنبیه متفاوت شهید یوسف الهی برای فردی که وظیفه اش را درست انجام نمی دهد طبق روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی... 🔹محمد حسین یوسف الهی تا زمانی که خودش داخل مقر بود حتماً در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر می زد. 🔸اگر کسی خلافی مرتکب می شد با او برخورد بدی نمی کرد بلکه با رفتار پدرانه اش موجب می شد که آن فرد هم متوّجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده و پشیمان او اگر نیرویی را تنبیه می کرد این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت. 🔹یک شب شهید اکبر شجره نگهبان بود امّا بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود. 🔸محمد حسین وقتی که از راه می رسد و اکبر را در خواب می بیند دیگر بیدارش نمی کند خودش می نشیند و تا صبح نگهبانی می دهد. 🔹نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و محمد حسین را در جای خود می بیند خیلی خجالت می کشد محمد حسین هم برای تنبیه اکبر شب او را سر پست نمی گذارد. 🔸خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش او را از انجام کار محروم کنند برای بچّه های اطّلاعات شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود. 🔹مثلاً اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند انگار بزرگترین توهین را به او کرده بودند و این ها همه به خاطر جوی بود که محمد حسین در واحد به وجود آورده بود. 🔸منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه 75... @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 01 June 2024 قمری: السبت، 23 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام رضا علیه السلام (بنابرقولی)، 203ه-ق و روز زیارتی ایشان 🔹جنگ بنی قریظه، 4ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️14 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️16 روز تا روز عرفه ▪️17 روز تا عید سعید قربان ▪️22 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐دنیا به آب دریا می ماند… 🔻الإمامُ الصادق عليه السلام: 🔹 مثَلُ الدُّنيا كَمَثَلِ ماءِ البَحرِ؛ كُلَّما شَرِبَ مِنهُ العَطشانُ ازدادَ عَطَشا حَتّى يَقتُلَهُ . 🔸حكايت دنيا، حكايت آب درياست كه هرچه تشنه از آن بيشتر بنوشد، تشنه تر مى شود تا سرانجام، او را بكُشد. 📚 الكافی، ج۲، ص۱۳۶. 📎 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال‌وهوای مزار شهید امیرعبداللهیان در حرم حضرت عبدالعظیم @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ... ۱۰۲ هر عملی که زیبا نیست، هر فکری که پاک نیست، هر رفتاری که سالم نیست، و از انسان سر می‌زند؛ نشانِ تفاوت او با مرکز است. همان تفاوتی که علّت فاصله گرفتن او از منبع سلامت و طهارت است. @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 2 سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان به سمت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 قسمت 3 چمدان را به سختی دنبال خودم می‌کشم. با این که قبلا چندبار ایران آمده بودم، الان همه‌چیز برایم تازگی دارد. هوای ایران را عمیق نفس می‌کشم و با چشم، لحظه‌لحظه‌اش را عکس می‌گیرم. مثل همیشه است: تمیز، امن، پرجنب‌وجوش. ویترین مغازه‌ها و تابلوهای تبلیغاتی فرودگاه چشمک می‌زنند. سالن نوساز و بزرگ، از تمیزی می‌درخشد و طرح‌های سنتی ایرانی نقش بسته بر دیوارهای فرودگاه، ورودم به اصفهان را خوش‌آمد می‌گویند. داخل سالن خبری از گرمای هوای بیرون نیست. همهمه مسافرها و پیجر فرودگاه، آهنگ زندگی می‌نوازد. ناگاه، هیکل مشکی و بزرگی، کل میدان دیدم را اشغال می‌کند. دو مرد درشت‌هیکل با کت و شلوار مشکی، مقابلم ایستاده‌اند و با چشمان خالی از احساس، کارت شناسایی‌شان را نشانم می‌دهند: لطفا با ما بیاید. دستم می‌رود روی روسری‌ام تا مطمئن شوم سر جایش هست و عقب نرفته. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. در دل به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... هیچی نیست. - ببخشید، مشکلی پیش اومده؟ صدای آرسن را می‌شناسم که از پشت سر دوتا مرد کت و شلواری به گوش می‌رسد. یکی از مردان، برمی‌گردد به سمت آرسن. آرسن مقابلشان مثل یک بچه است مقابل پدرش، کوتاه و بی‌دست‌وپا. دست روی سینه آرسن می‌گذارد و آرام هلش می‌دهد: نه، بفرمایید. آرسن سکندری می‌خورد به عقب. مرد دیگر، با دست هدایتم می‌کند به سمت حفاظت فرودگاه. آرسن می‌دود دنبالمان: من برادر ایشونم. -برادر من مُرده؛ پسره خنگ. این جمله فقط از ذهنم رد می‌شود و حیف که نشد به زبان بیاورمش. احمقِ به دردنخور! آن وقتی که باید می‌آمد نیامد؛ حالا هم بودنش هیچ فایده‌ای ندارد. مردها بی‌توجه به آرسن، دو سوی من را احاطه می‌کنند تا برویم به حفاظت. تا برسیم به حفاظت فرودگاه، هزاربار از خودم می‌پرسم مشکل کجاست و قرار است چه بلایی سرم بیاید؛ اما زبانم قفل شده و نمی‌توانم چیزی بپرسم. شاید هم مغزم هشیارانه زبان را قفل کرده تا با گفتن جملات بیهوده، کار را خراب‌تر از این نکنم. با پای لرزان و نفسی که به سختی می‌آید و می‌رود، خودم را به میز اتاق حفاظت می‌رسانم. پشت میز می‌نشینم و سرم را به دستانم تکیه می‌دهم. مردی جوان، سیاه‌پوش و با لباس شخصی، مقابلم می‌نشیند. می‌گوید: خانم آریل اباعیسی؟ سرم را تکان می‌دهم. در خودم جمع می‌شوم، سرم را پایین می‌اندازم و گذرنامه‌ام را نشانش می‌دهم. بدون این که به گذرنامه نگاه کند، می‌گوید: برای چی اومدین ایران؟ تمام نیرویم را متمرکز می‌کنم روی حنجره‌ام تا صدایم نلرزد: من... دانشجو هستم... بورسیه... سفارت لبنان... جمله‌ام که تمام می‌شود، حس می‌کنم نفسم هم تمام شده. فارسی حرف زدن هیچ‌وقت به اندازه الان برایم سخت نبود! مرد می‌گوید: چه رشته‌ای؟ -اَ... ادبیات فارسی... -فارسی رو کجا یاد گرفتید؟ -س... سفارت ایران... به ذهنم فشار می‌آورم تا کلمات را کنار هم بچینم و اضافه کنم: م... م... من... عا... شق... ای... را... نم... این جمله یکی از اولین جملاتی بود که یاد گرفتم؛ اما حالا گفتنش مثل جان کندن است. مرد می‌پرسد: مسیحی هستید؟ بین راست و دروغ می‌مانم؛ فقط لحظه‌ای. و بعد، دروغ را انتخاب می‌کنم: بله. سریع لبانم را جمع می‌کنم داخل دهانم. مسیحی نیستم. مسلمان هم نیستم. من خودمم؛ بدون تعلق به هیچ دین و کشور و نژادی. فاطمه_شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 4 مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز را برمی‌دارد و یک لیوان کاغذی را برایم پر می‌کند. لیوان آب را هل می‌دهد به سمتم و سریع آن را می‌قاپم. آب را یک نفس سر می‌کشم. دلم درد می‌گیرد و تهوع می‌افتد به جان معده‌ام. دیگر کنترل فک و دندانم را ندارم و با صدای بلندی به هم می‌خورند. زانویم می‌پرد بالا و پایین. پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم تا در فضای سیاه مقابلم، کلمات را به یاد بیاورم: چ... چرا... م... منو... بیشتر از این به یاد نمی‌آورم؛ نه فارسی را و نه عربی را. مرد می‌گوید: اخیرا با پدر واقعی‌تون تماس داشتید؟ یا نزدیکان ایشون؟ دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام تا قلبم را بالا نیاورم. اتاق دور سرم می‌چرخد. پدر واقعی... چنین موجودی سال‌هاست مرده و دفن شده در ذهنم؛ اما ناگاه از گور می‌آید بیرون؛ با صورت و دستانی خون‌آلود. با بدنی متلاشی و گندیده. مثل یک زامبی. هجوم می‌آورد به سوی من؛ اما پاهایم را حس نمی‌کنم برای فرار. الان است که بمیرم. و می‌میرم. *** مرصاد دستش را کوبید روی میز: کی بهتون گفت سرخود کاری انجام بدین؟ این را انقدر بلند گفت که رگ‌های گردنش ورم کردند. افسر حفاظت فرودگاه، انگار که صدای مرصاد را نشنیده باشد، دست به سینه و خیره به میز، شانه بالا انداخت: شما مافوق ما نیستید. مرصاد دست به کمر زد و نفس عمیق کشید. دور خودش چرخید و دوباره انگشت اشاره‌اش را به سمت افسر حفاظت گرفت: اگه کوچک‌ترین اتفاقی براش بیفته، همه‌مون باید جواب پس بدیم. به دولت خودمون، دولت لبنان، رسانه‌ها، کوفت، زهر مار... افسر حفاظت صدایش را کمی بالا برد: آقای محترم! من فقط وظیفه روتینم رو انجام دادم. حال اون خانم هم الان خوبه و هیچ مشکلی نیست. لازم نیست شما دخالت کنید. مرصاد خندید؛ عصبی و خشمگین: من دخالت کردم یا شما؟ افسر حفاظت سعی کرد آرام بماند: با توجه به شرایط اخیر، ما وظیفه داریم سوابق اتباع خارجی رو بررسی کنیم و نسبت به اتباعی که شرایط خاص دارن حساس باشیم. -احیاناً لازم نبود قبلش یه استعلام از ما بگیرین؟ افسر حفاظت سکوت کرد. سرش را به سمت دیگری چرخاند و پشت گردنش را ماساژ داد. مرصاد به سمت در رفت؛ اما قبل از این که آن را باز کند، برگشت سمت افسر حفاظت: ما هم بهش مشکوک بودیم؛ ولی بررسی‌های میدانی نشون می‌ده پاکه و هیچ ارتباطی با داعش یا گروه‌های تروریستی دیگه نداره. بیشتر از این کشش ندین و بذارین بره. *** گلویم می‌سوزد از تشنگی. سیاهی مطلق احاطه‌ام کرده است و برای فرار کردن از آن، چشمانم را باز می‌کنم. نور خودش را می‌کوبد به چشمانم و این یعنی هنوز زنده‌ام. دختری بالای سرم ایستاده، با مانتو و شلوار و مقنعه سبز، دست به سینه و خیره به من. می‌گوید: حالت خوبه؟ سی ثانیه طول می‌کشد تا جمله‌اش در ذهنم فهم شود و آنچه در ذهن دارم را، به زبان فارسی ترجمه کنم و به زبان بیاورم: خوبم... اینجا... کجا... -می‌تونی بلند شی؟ به دستانم تکیه می‌کنم برای نشستن. علامت یگان حفاظت روی سرآستین دختر، نشان می‌دهد از ماموران حفاظت فرودگاه است. دختر از اتاق بیرون می‌رود و وقتی برمی‌گردد، آرسن هم پشت سرش است. حتی اینجا هم دیدنش نمی‌تواند خوشحالم کند؛ فقط هورمونی به نام «انگیزه کشتن آرسن» ترشح می‌شود در تمام بدنم. دختر به آرسن می‌گوید: اگر حالشون خوبه، می‌تونید ببریدشون. مشکلی نیست. آرسن، با سربه‌زیریِ چندش‌آورش لبخند می‌زند و تشکر می‌کند. دختر باز هم دست به سینه، گوشه‌ای از اتاق می‌ایستد و منتظر رفتنمان می‌شود. آرسن زانو می‌زند کنار تخت که حتما برای استراحت کارمندان فرودگاه است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 02 June 2024 قمری: الأحد، 24 ذو القعدة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️13 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️15 روز تا روز عرفه ▪️16 روز تا عید سعید قربان ▪️21 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام @tashahadat313
🌷 امام رضا (عليه السلام) : 🖌 مردى نزد سرور ما رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمد و عرض كرد : به من اخلاقى بياموزيد كه خير دنيا و آخرت در آن جمع باشد. ✍ حضرت فرمودند : دروغ نگو!! 📚فقه الرضا (عليه السلام) ص۳۵۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
🌷 امام رضا (عليه السلام) : 🖌 مردى نزد سرور ما رسول خدا (صلي الله عليه و آله) آمد و عرض كرد : به من اخلاقى بياموزيد كه خير دنيا و آخرت در آن جمع باشد. ✍ حضرت فرمودند : دروغ نگو!! 📚فقه الرضا (عليه السلام) ص۳۵۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️انتشار برای نخستین‌بار؛ سخنان رهبر انقلاب خطاب به اسماعیل هنیه درباره فرزندان شهید او @tashahadat313
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸 خاطره‌ای شنیدنی از لحظه‌ای که یک شهید مدافع حرم تصمیم گرفت عکس یادگاری خود در کربلا را میان تصاویر شهدا بزند 🎥 گفتگوی بسیج با همسر شهید مدافع حرم «بهروز واحدی» 🔹شهید مدافع حرم «بهروز واحدی» فروردین ماه امسال، بر اثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به دیرالزور سوریه به شهادت رسید @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدی ...۱۰۳ که ریشه‌ی حق است! خود حق است! تنها وجودِ حق است! اما اکثر مردم نمی‌بینند ... یعنی نمی‌خواهند که ببینند! @tashahadat313
🔴 فوری/سید ابراهیم رئیسی، دقایقی پیش در وزارت‌کشور برای انتخابات ریاست‌جمهوری ثبت‌نام کرد...😭🥀 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی رییس جمهور شهید از زبان صبیه ی محترمشان حتما عنایت کنید رزق امروزتون بهره ببرید معرفی الگوی تراز سرباز امام زمان عجل الله تعالی فرجه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥رمان امنیتی شهریور 🔥 قسمت 4 مرد با دیدن لرزش دست و عرق پیشانی و لکنت زبانم، پارچ روی میز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 5 -می‌تونی راه بری؟ سرم را تکان می‌دهم و از تخت پایین می‌آیم. تازه توجهم جلب می‌شود به ظاهر نامانوس آرسن. پیراهن و شلوار مشکی، ریش کوتاه و آن‌کادر خرمایی و سری که همیشه پایین است؛ طوری که من شدیداً تحریک می‌شوم یکی بزنم پس گردنش. می‌گوید: چمدوناتو تحویل گرفتم. بریم. در ذهن از خودم می‌پرسم: مگه خودم تحویل نگرفته بودم؟ و سریع پاسخ می‌دهم به خودم: بازرسی‌شون کردن. اگر هنوز برادر حسابش می‌کردم، ازش می‌خواستم دستم را بگیرد تا با تکیه به او بلند شوم؛ اما چهار سال نبودن آرسن، ما را چهل سال نوری از هم دور کرده. و اگر می‌خواست دستم را بگیرد، خیلی زودتر این‌ کار را می‌کرد. به پاهای بی‌جان خودم تکیه می‌کنم. نه زانوهایم می‌لرزند و نه نفسم تنگی می‌کند؛ از آن زلزله یک ساعت پیش، فقط یک احساس ضعف خفیف در جانم مانده. از اتاق بیرون می‌رویم و آرسن، یک آبمیوه می‌دهد دستم: هنوزم اینطوری می‌شی؟ آبمیوه را از دستش می‌قاپم؛ بدون این که تشکر کنم. دوست ندارم یک ساعت پیش و آن حمله پنیکِ خجالت‌آور را به یاد بیاورم؛ سه ماه بود که اینطوری نشده بودم. بجای جواب به آرسن، آبمیوه می‌نوشم و قندِ آبمیوه، سریع راه باز می‌کند در رگ‌هایم. شارژ می‌شوم. آرسن اما، به رژه رفتن روی اعصابم ادامه می‌دهد: این روزها یکم روی اتباع خارجی و توریست‌ها سخت‌گیر شدن، چون ممکنه از طرف دا... انقدر تند نگاهش می‌کنم که کلمه‌اش نصفه‌نیمه، در هوا معلق می‌ماند و دهانش را می‌بندد. انگار یادش نبوده من از این کلمه متنفرم و حتی شنیدنش، دوباره می‌اندازدم به حال احتضار. آرام و با احتیاط، ادامه می‌دهد: مثل این که دوباره یه تهدیدهایی مطرح شده. یکم حساس شدن، مخصوصا با توجه به گذشته تو... یکی از اشکالات آرسن این است که نمی‌داند کی باید خفه شود و باید حتما با یک تشر، خفه‌اش کنم: فهمیدم. بسه. در دل لعنت می‌فرستم به گذشته‌ای که ول‌کن من نیست. هرچه بیشتر سعی می‌کنم محوش کنم و رویش را بپوشانم، باز هم از یک جایی می‌زند بیرون. از سالن فرودگاه می‌رویم بیرون و آرسن می‌گوید: صبر کن تا ماشین رو بیارم. آقا انقدر چسبیده‌اند به زندگیِ اینجا که ماشین هم خریده‌اند... امیدوارم با همین ماشین برود ته دره. آن موقع که من داشتم زیر بار بدهی له می‌شدم، این ابله داشت اینجا برای خودش آینده می‌ساخت. باید همان چهار سال پیش که دینش را عوض کرد، دو دستی خفه‌اش می‌کردم... چمدان از دستم کشیده می‌شود؛ آرسن است که آمده چمدان را برایم ببرد. دسته چمدان را محکم‌تر می‌گیرم و می‌کشمش عقب: من با تو هیچ‌جا نمی‌آم. وقتی نگاه‌های پرسشگر به سمتمان برمی‌گردد، می‌فهمم صدایم از حد معمول بلندتر بوده. آرسن، هراسان از همین نگاه‌ها، به التماس می‌افتد: ببخشید... بیا بریم صحبت کنیم... با کف دست، می‌کوبم به سینه‌اش و آرام جیغ می‌زنم: من به تو نیاز ندارم. برادری هم ندارم. آرسن نه از ضرب دستم، که از شوک لمس دست نامحرم، قدمی می‌رود عقب. دقیقا همان‌جایی ازش لجم گرفت که گفت ما نامحرمیم؛ چون برادر ناتنی‌ام است و از این مزخرفات. بعد هم با آن عقب‌نشینی تاریخی، گند زد به سر تا پای خودش و کاری کرد که برای همیشه از چشمم بیفتد. راهم را می‌کشم و می‌روم؛ آرسن هم می‌دود دنبالم: وایسا... تو که جایی رو بلد نیستی... این را راست گفت و واقعا به کسی که اینجا زندگی کرده باشد نیاز دارم؛ اما سریع خودم را دلداری می‌دهم که این همه دانشجوی خارجی هستند که برادرشان در جامعه‌المصطفی درس نمی‌خواند و خودشان گلیم خودشان را از آب بیرون می‌کشند! یقه آرسن را در مشتم مچاله می‌کنم. سرش را می‌برد عقب و بهت‌زده نگاهم می‌کند؛ انگار باورش نمی‌شود با من طرف است. می‌گویم: وقتی باید میومدی معلوم نبود کدوم گوری هستی. الان دیگه بهت نیاز ندارم. دیگه دنبالم نیا. و هلش می‌دهم دوباره. چند قدم تلوتلو می‌خورد به عقب؛ گیج و منگ شده شاید. این‌بار نمی‌آید دنبالم و من هم نگاه نمی‌کنم که چکار کرد. راهم را کج می‌کنم به سمت تاکسی‌های فرودگاه و زیر لب می‌گویم: آرسن احمق. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 6 *** شهریور ۱۴۰۷، بندر آرهوس، دانمارک مامور پلیس ماسک به صورتش زد و روی زانوهایش نشست. نگاهی به اطراف انداخت. آن وقت صبح هنوز خبری از خبرنگارهای مزاحم و مردم فضول نبود. سوز هوای دم صبح بدنش را می‌لرزاند و بوی گندیدگی و لجن، مشامش را می‌آزرد. همیشه از جنازه‌هایی که در دریا پیدا می‌شدند وحشت داشت؛ چون معمولا پرونده قتلشان پیچیده‌تر و قاتلشان حرفه‌ای‌تر و خطرناک‌تر بود. با خودش گفت: بعد این پرونده درخواست انتقال می‌دم. دیگه حالم داره از اسکله و دریا بهم می‌خوره. طبق عادتش، اول به شبح جنازه‌ها از زیر پارچه نگاه کرد. یکی درشت و نسبتا چاق بود و دیگری لاغرتر؛ ولی قد هردو تقریبا یکی بود. پارچه سپید را از صورت جنازه اولی کنار زد. با دیدن سر بی‌صورت و گوشت‌های خورده شده‌ی صورت جنازه، دلش درهم پیچید و پرید به عقب؛ طوری که روی زمین افتاد. انگار که یک آرواره قدرتمند و دو ردیف دندان تیز، صورت را کامل از جا کنده باشد. خطاب به دستیارش داد کشید: اه. این چه کوفتیه؟ بوی تعفن انقدر شدید بود که راه پیدا کرد به زیر ماسک مامور پلیس و حالت تهوع گرفت. چندبار عق زد. افتان و خیزان از جا بلند شد، از جنازه فاصله گرفت و فریاد زد: لعنتی. روشو بپوشون. دستیار که جوان‌تر از افسر پلیس بود، خم شد و بدون این که به جنازه نگاه کند، پارچه را سر جایش برگرداند. مامور سر جایش ایستاد و رو به دریا، چند نفس عمیق کشید. آسمان تیره و گرگ و میش بود و دریا تیره‌تر. انگار هردو داشتند هشدار می‌دادند: حتی نزدیک اون جنازه‌ها نشو! با خودش فکر کرد: خیلی وقته با جنازه سر و کار دارم... ولی تاحالا همچین چیزی ندیده بودم. احساس کرد دستیارش و عکاس صحنه جرم دارند به دیده تحقیر نگاهش می‌کنند و بیش از حد مقابلشان ضعیف رفتار کرده. باید خودش را جمع می‌کرد و اقتدارش را باز می‌یافت؛ پس برگشت سمت دستیارش و پرسید: اون یکی هم مثل این آش و لاشه؟ دستیار سر تکان داد: آره ولی یکم از صورتش باقی مونده. افسر شانه بالا انداخت: خب توی دریا غرق شدن و ماهیا این بلا رو سرشون آوردن. کجاش شبیه قتله؟ دستیار گفت: این چند روز هیچ گزارشی از غرق شدن قایق‌های تفریحی نداشتیم؛ هیچ مورد خودکشی یا مفقودی هم اعلام نشده. عکاس بند دوربینش را از دور گردنش برداشت و دوربین را به سمت مامور گرفت: عکساشونو ببینین! روی سر و سینه‌شون جای گلوله ست... پوشه عکس‌ها را روی دوربینش باز کرد و تصاویری که از جسدها گرفته بود را یکی‌یکی از مقابل چشمان مامور رد کرد. مامور پلیس دوباره دل‌پیچه گرفت؛ اما به روی خودش نیاورد تا بیش از این ضعیف جلوه نکند. عکاس توضیح داد: با توجه به تجربه‌ای که دارم، به نظر میاد چند روز از غرق شدنشون گذشته و ماهی‌ها بدنشون رو خوردن؛ ولی زخم‌های اصلی که منجر به مرگشون شده، شبیه جای دندون ماهیا نیست. بیشتر شبیه جای گلوله ست. روی سینه هردو اثر زخم گلوله بود. البته من اینا رو با توجه به تجربه‌م می‌گم، باید کالبدشکافی بشن تا معلوم بشه. -هویتشون چی؟ -هیچ مدرک شناسایی‌ای همراهشون نبود؛ هیچی. تنها چیزی که می‌دونیم، اینه که یه زن و مَردن که احتمالا توی سنین میانسالی بودن. درضمن هردوشون حلقه دارن؛ ممکنه زن و شوهر باشن. مامور پلیس یک دستش را داخل جیب شلوارش برد و با دست دیگر، چانه‌اش را خاراند. چشم به برآمدگیِ جنازه‌ها از زیر پارچه دوخت و گفت: چطور پیدا شدن؟ -گارد ساحلی توی فاصله سیصدمتری از بندر پیداشون کرد. حدود پنجاه متر با هم فاصله داشتن؛ ولی به نظر میاد یه ربطی به هم دارن. مامور اشاره کرد به جسدها: تا مردم نیومدن از اینجا ببرینشون. با آزمایش دی‌ان‌ای هویتشون معلوم می‌شه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313